گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دلا، آن ترک را دیدی، کنون سامان کجا بینی؟

نمی گفتم درو منگر که خود را مبتلا بینی

به خیل آن سواری لشکر دلهای مشتاقان

فروزان همچو آتشهای لشکر جابه جا بینی

نیارم گفت کش پابوس از من، ای صبا، لیکن

ز من بر گرد سر گردی ز خیلش هر کرا بینی

شد از درد جدایی جان من صد پاره بنگر تا

به هر یک پاره جان، جان من دردی جدا بینی

یکی بازآ و در دیوارهای خانه خود بین

که در هر یک به خون من نوشته ماجرا بینی

فدای پات صد جان، چون خرامی و کشی صد را

وگر جویند خون از شرم سوی پشت پا بینی

مرا گفتی که خسرو، حال خود بنمای که گاهی

معاذالله که تو این دردهای بی دوا بینی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاه نعمت‌الله ولی

در آ در بحر ما با ما که عین ما به ما بینی

به چشم ما نظر می‌کن که تا نور خدا بینی

بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او

حریف دردمندان شو که درد دل دوا بینی

مگر آئینه گم کردی که بی‌آئینه می‌گردی

[...]

واعظ قزوینی

بملک فقر خود را آن زمان فرمانروا بینی

که بر سر خاک به از سایه بال هما بینی

جهانی را بهمت زیر دست خود توان کردن

برین تل گر برآیی، عالمی را زیر پا بینی

ز آزار قناعت نیست کم رنج طلب، آن به

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه