گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عمر بر باد می رود بی او

کی بود زندگی چنین نیکو

نفسی عمر را غنیمت دان

حاصل عمر خود ز خود می جو

ما چنین مست و عقل مخمور است

گو برو هر چه بایدش می گو

در دلم جز یکی نمی گنجد

غیر آن یک بگو که دیگر کو

گر هزار است و گر هزار هزار

نزد عارف یکیست بی من و تو

احول است آن که یک به دو بیند

تو چو احول نه ای نبینی دو

ذکر سید همیشه این باشد

وحده لا اله الا هو

 
 
 
رودکی

چون نهاد او پهند را نیکو

قید شد در پهند او آهو

عنصری

مرد ملاح تیز اندک رو

راند بر باد کشتی اندر ژو

وطواط

شمس دین ، ای ترا بهر نفسی

در جان کهن سعادت نو

ای زبانها بمدحت تو روان

وی روانها بطاعت تو گرو

بر گذشته موافق تو زچرخ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه