گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

شمع جان هر نفسی ز آتش دل برگیرم

همچو پروانه به عشق آیم و در برگیرم

تا کنم مجلس عشاق منور چون شمع

از سرم تا به قدم سوزد و خوشتر گیرم

من که بیمار تو ام گر قدمی رنجه کنی

باز خوشدل شوم و زندگی از سرگیرم

دامن دولت وصل تو اگر دست دهد

دل فدا کرده و جان داده به بر درگیرم

گر حجابی است میان من و تو جان عزیز

حکم فرما که روانش ز میان برگیرم

مدتی شد که ره عقل همی پیمایم

وقت آمد که ز عشقت ره دیگر گیرم

همچو سید به سراپردهٔ میخانه روم

ترک این زهد ریائی مکدر گیرم