گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

شمع جان هر نفسی ز آتش دل برگیرم

همچو پروانه به عشق آیم و در برگیرم

تا کنم مجلس عشاق منور چون شمع

از سرم تا به قدم سوزد و خوشتر گیرم

من که بیمار تو ام گر قدمی رنجه کنی

باز خوشدل شوم و زندگی از سرگیرم

دامن دولت وصل تو اگر دست دهد

دل فدا کرده و جان داده به بر درگیرم

گر حجابی است میان من و تو جان عزیز

حکم فرما که روانش ز میان برگیرم

مدتی شد که ره عقل همی پیمایم

وقت آمد که ز عشقت ره دیگر گیرم

همچو سید به سراپردهٔ میخانه روم

ترک این زهد ریائی مکدر گیرم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جلال عضد

تو مپندار که از عشق تو دل برگیرم

یا به جای تو کسی جویم و در بر گیرم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری

پاره سازم کفن و زندگی از سر گیرم

صفایی جندقی

سر چو ناکام ز خاک قدمت برگیرم

بند برپا به اسیری پی لشکر گیرم

چون نیفتد که سر زلف تو از سر گیرم

از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه