گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

سالها شد که به جان طالب جانان خودم

درد دل می طلبم در پی درمان خودم

جام می بر کف و در کوی مغان می گردم

رند سرمست خود و ساقی مستان خودم

در نظر آینه می آرم و خود می نگرم

عاشق روی خود و واله و حیران خودم

مو به مو با همهٔ خلق مرا پیوند است

بستهٔ سلسلهٔ زلف پریشان خودم

نفسم آب حیاتی به جهان می بخشد

خضر وقت خودم و چشمهٔ حیوان خودم

سید و بنده و محبوب و محب خویشم

هر چه هستم دل و دلدار خود و آن خودم

نعمت اللهم و با ساقی سرمست حریف

بر سر خوان خودم دایم و مهمان خودم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شاه نعمت‌الله ولی

مدتی شد که به جان در پی جانان خودم

درد دل می طلبم طالب درمان خودم

مجمع اهل دلان زلف پریشان من است

من سودازده هم بی سر و سامان خودم

در نظر آینه می آرم و خود می نگرم

[...]

اهلی شیرازی

رخ بخون سرخ کند دیده گریان خودم

نا بدین رنگ شماری ز شهیدان خودم

میل جانبخشی عیسی نکنم بی لب تو

بلکه در هجر تو بیزار هم از جان خودم

چکنم گر نکنم ناله چو مرغان قفس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه