گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

ای دل ار عاشقی بیا از جان

دلبر از جان بجو ز جان جانان

حکمت این حکیم را بنگر

که در آن می شود خرد حیران

یک زمان خلوت خوشی سازد

لحظه ای خانه ای کند ویران

گاه خندان کند لب غنچه

گه گهی بلبلی کند گریان

عقل در کارخانهٔ حکمت

به مثل دلقکی است سرگردان

نقش بندی دمی کند به خیال

عقل گوید سخن ولی به گمان

به حقیقت نکو نمی داند

که چرا آمد این کجا شد آن

ذوق مستی مجو ز مخموران

لذت می طلب کن از مستان

بشنو از عارفان حضرت او

تا معانی بیان کنند ایشان

آفتاب وجود در دور است

سایه اش گه چنین و گاه چنان

نسخهٔ گنجنامه گر جوئی

هفت هیکل بگیر از او می خوان

شد سراب از ظهور ما سر آب

در سرابی که دیده آب روان

یک سخن در عبادت من و تو

گاه فرقان بود گهی قرآن

موج و بحر و حباب و جو بر ما

عین آبند و قطره و عمان

می و جامست و صورت و معنی

آن یکی جسم نام و این یک جان

لطف و قهرش ز روی ذات یکیست

آن یکی ذات و آن صفت میدان

خواجه و بنده هر دو دلشادند

کافر از کفر و مؤمن از ایمان

زر طلب کن ز خاتم و خلخال

تا شود مشکلات تو آسان

گر بیابی تو کنج ویرانی

گنج آن را بجو در آن ویران

صفت او به ذات او پیدا

ذات او از صفات او پنهان

چشم ما شد به نور او روشن

عین او دیده ایم در اعیان

ساغر ما حباب بود شکست

می و جامست نزد ما یکسان

مظهری هست در ظهور گدا

مظهری نیست حضرت سلطان

در هر آئینه که بنماید

بنمایند روشنش رندان

او یکی آینه فراوان است

اعتباریست آینهٔ جان

انبیا اولیا به حکم خدا

عالم عالمند در دو جهان

حال سید به ذوق دریابد

هرکه عارف شود به کشف و بیان