گنجور

 
امیر شاهی

ای فتنه را دو نرگس شوخ تو رازدار

من بهر محنتم، دگران را بنازدار

جانا تو نازنینی و خلقی نیازمند

چشمی بناز جانب اهل نیاز دار

از نقش کائنات مبین جز خیال دوست

یعنی ز غیر، دیده غیرت فرازدار

تر شد بساط هر چمن از گریه های ابر

با غنچه گو که لب به شکر خنده بازدار

شاهی، به جد جهد چو کاری نساختی

بنشین و دیده بر کرم کارساز دار