گنجور

 
امیر شاهی

مرا در عشق بهبودی نمانده است

ز سودای بتان سودی نمانده است

دلم رفته است و آهی مانده بر جای

از آن آتش بجز دودی نمانده است

سر آمد روز عیش و یادگارش

بجز دلق می آلودی نمانده است

طبیب از ما عنان بر تافت، گویی

که هیچ امید بهبودی نمانده است

بکش تیغ جفا در خون شاهی

کز اینش بیش مقصودی نمانده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode