گنجور

 
شاهدی

مرا خوش است به درد خود و جراحت خویش

رو ای طبیب رها کن مرا به لذت خویش

چو در زمانه رفیق شفیق ممتنعست

کشیم گنج قناعت به کنج عذلت خویش

نعیم دهر به یک منتی نمی ارزد

خوش است نان ز بازو و بار منت خویش

مرا ز روز ازل درد و عشق شد قسمت

خوشا تلذذ ریزا به قسمت خویش

نعیم عشق تو را شاهدی میسر شد

بساز با غم هجران و شکر نعمت خویش

 
 
 
امیر شاهی

گل نو آمد و هر کس به عیش و عشرت خویش

من و عقوبت هجران و کنج محنت خویش

بلا و درد تو ما را نصیب شد، چکنم

نه عاقلست که راضی نشد به قسمت خویش

زمانی از سر این خسته پا کشیده مدار

[...]

صائب تبریزی

نهفته چون گنه از خلق دار طاعت خویش

به اطلاع خدا صلح کن ز شهرت خویش

ز ارتکاب گنه نیست شرمگینان را

خجالتی که مراهست ازعبادت خویش

دهان سایل اگر پرگهر کنم چو صدف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه