گنجور

 
شیخ محمود شبستری

کودکی دید عکس خود در آب

زان بترسید و بانگ زد کای باب

در خُم ماست کودکی پنهان

که من از خوف او شدم لرزان

پدر پیر در زمان بدوید

وندر آن خُم ز ابلهی نگرید

صورت عکس خویش دید در آن

گفتش ای پیر از که ای پنهان؟

در خُمی رفته​ای به ریش سفید

کودکی را همی کنی نومید

تا ز بیم تو آب می​نخورد

با تو آبش به حلق چون گذرد؟

باری این داد و داوری بنگر

عقل فرزند بین و ریش پدر

زین قبیل است کار نادانی

تو خود از عکس خود هراسانی

سگ دیوانه هرکه را بگزید

عکس سگ اندر آب صافی دید

تشنه گردد ز آب می​نخورد

زانکه عمداً به آب در نگرد

نفس امّاره بین که در توحید

که ز دست تو هیچکس نرهید

اندر آب لطیف خلق زَبَد

می​نبینی مگر که صورت خود

آب در نفس خود چو باشد پاک

گر تو سگ بینی اندر آب چه باک

هم تو گشتی از آن نظر مذموم

مانده از رحمت خدا محروم

هر که را حق به لطف بنوازد

صحن دلها مقام او سازد

وانکه شد از جوار او مطرود

از در دل همی شود مردود

 
sunny dark_mode