گنجور

 
شیخ محمود شبستری

مدتی من ز عمر خویش مدید

صرف کردم به دانش توحید

در سفرها به مصر و شام و حجاز

کردم ای دوست روز و شب تک و تاز

سال و مه همچو دهر می​گشتم

ده ده و شهر شهر می​گشتم

گاهی از مه چراغ می​کردم

گاه دود چراغ می​خوردم

علما و مشایخ این فن

بسکه دیدم به هرنواحی من

جمع کردم بسی کلام غریب

کردم آنگه مصنفات عجیب

از فتوحات و از فصوص حکم

هیچ نگذاشتم ز بیش و ز کم

بعد از آن سعی و جد و جهد تمام

دل من هم نمی​گرفت آرام

گفتم از چیست این تقلقل باز

هاتفی دادم از درون آواز

کین حدیث دل است از دل جوی

گرد هر کوی هرزه بیش مپوی