مدتی من ز عمر خویش مدید
صرف کردم به دانش توحید
در سفرها به مصر و شام و حجاز
کردم ای دوست روز و شب تک و تاز
سال و مه همچو دهر میگشتم
ده ده و شهر شهر میگشتم
گاهی از مه چراغ میکردم
گاه دود چراغ میخوردم
علما و مشایخ این فن
بسکه دیدم به هرنواحی من
جمع کردم بسی کلام غریب
کردم آنگه مصنفات عجیب
از فتوحات و از فصوص حکم
هیچ نگذاشتم ز بیش و ز کم
بعد از آن سعی و جد و جهد تمام
دل من هم نمیگرفت آرام
گفتم از چیست این تقلقل باز
هاتفی دادم از درون آواز
کین حدیث دل است از دل جوی
گرد هر کوی هرزه بیش مپوی