شیخ محمود شبستری » سعادت نامه » باب اول » فصل دوم » بخش ۱۱ - حکایت

رفت یک روز ابلهی نادان

پیش خواجه محمد کُجُجان

گفت ای خواجه هر چه هست منم

راست بشنو قبول کن سخنم

خواجه گفتا که آفتاب گواه

می​نخواهد به روشنی ز افواه

نور خورشید خود گواه خود است

هم تو بشنو که داده را ستده​ست

بس جواب لطیف روشن داد

درج آن بزرگ عالی باد

همه الفاظ وی از این سان است

همچو خورشید و مه دُرفشان است

راستی هست معدن دل و جان

همگی خاک تودۀ کججان

مرد توحید خود نگوید من

گرچه باشد چو جرم خور روشن

اهل توحید را سخن نبود

که سخن، بی نشان من نبود

من و او عین شرک و تقلید است

چه مناسب به اهل توحید است

نور و ظلمت به هم نگردد جمع

باد صرصر فرو نشاند شمع

راه توحید در قدم زدن است

قعر دریا چه جای دم زدن است

بی رضا و توکل و تجرید

کی توان کرد دعوی توحید

سخن وحدت آنگه از عامی

زان چه خیزد بجز که بدنامی