گنجور

 
سیف فرغانی

ای شهنشه چون غلامانت به در باز آمدم

عیب مشمر کز درت من بی‌هنر باز آمدم

دی برفتم کز پی فردا مگر کاری کنم

چون گدا امروز ناگاهان به در باز آمدم

صولجان اِرجعی زد در قفای من چو گوی

رو نهادم سوی این میدان به سر باز آمدم

هرکجا رفتم غمت پیش از من آنجا رفته بود

گفتم از دست غمت اَین‌ المفر باز آمدم

گرد بازار جهان دکان به دکان همچو سیم

گشتم و آخر به معدن همچو زر باز آمدم

اندر آن جانب مرا گلزار نزهت خشک گشت

من به بوی اینچنین گل‌های تر باز آمدم

از جوار تو که خورشید از تو دارد نور روی

چون هلالی رفته بودم چون قمر باز آمدم

من ازین دریا که موجش گوهر افشاند چو ابر

چون بخاری رفته بودم چون مطر باز آمدم

بهر ادراک معانی در نگارستان دهر

یک‌به‌یک کردم تماشای صور باز آمدم

گنج حکمت بود در هر ذره زآن خورشیدوار

اندر آن ویرانه‌ها کردم نظر باز آمدم

بچهٔ عنقا بدم آنجا شکسته پر و بال

چون دگر بارم برآمد بال و پر باز آمدم

مدتی در دامگاه خاک بودم دانه چین

یاد{م} آمد لذت این آبخور باز آمدم

چون مگس آنجا بسی کردم دهان در تلخ و شور

خوشتر از شیرین ندیدم وز شکر باز آمدم

شکرستان ترا چون من مگس درخور بود

زین سویم راندی من از سوی دگر باز آمدم

همچو مُنج انگبین در کنج بودم منزوی

چون گلی دیدم برافراز شجر باز آمدم

نحل بی‌برگم مرا بوی بهار آمد ز تو

تا بسازم انگبین سوی زهر باز آمدم

در سفر با دیگران کردم زیان و نزد تو

در اقامت سود دیدم از سفر باز آمدم

روزگاری بر سر این کوه بودم ابروار

رفتم و بر بحر و بر کردم گذر باز آمدم

حامل دُر بود از مهر تو دل همچون صدف

قطره‌ای بودم که رفتم چون گهر باز آمدم

بهر یعقوبان نابینای هجران چون بشیر

سوی کنعان بردم از یوسف خبر باز آمدم

این که می‌گویم سراسر وصف حال کاملست

هرچه گفتم بهر خویش از خیر و شر باز آمدم

من چو مجنونان بسوی کوی لیلی می‌شدم

تا دوای خود کنم دیوانه‌تر باز آمدم