گنجور

 
سیف فرغانی

نصیحت می‌کنم بشنو بر آن باش

به دل گر مستمع بودی به جان باش

چو ملک فقر می‌خواهی به همت

برو بر تخت دل سلطان‌نشان باش

به تن گر همچو انسان بر زمینی

به دل همچون ملک بر آسمان باش

درین مرکز که هستی همچو پرگار

به سر بیرون به پای اندر میان باش

به همت کش بلندی وصف ذات است

سوی بام معالی نردبان باش

به رغبت خدمت زنده‌دلی کن

ز مردن بعد از آن ایمن چو جان باش

چو رفتی در رکاب او پیاده

برو با اسب دولت هم‌عنان باش

در دولت شود بر تو گشاده

گرت گوید چو سگ بر آستان باش

میان مردم ار خواهی بزرگی

رها کن خرده‌گیری خرده‌دان باش

به بد کردن به جای دشمن ای دوست

اگرچه می‌توانی ناتوان باش

به زر پاشیدن اندر پای یاران

چو دی گر چند بی‌برگی خزان باش

اگرچه نیستی زرگر چو خورشید

چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش

ز معنی چون صدف شو سینه پر در

ولیکن همچو ماهی بی‌زبان باش

گر از دیو آمنی خواهی پری‌وار

برو از دیدهٔ مردم نهان باش

چو سرمه تا به هر چشمی درآیی

برو روشن چو میل سرمه‌دان باش

گر از منعم نیابی خشک نانی

به آب شکر او رطب‌اللسان باش

چو نعمت یافتی بهر دوامش

به اخلاص اندر آن الحمدخوان باش

ولیک از طبع دون مشنو که گوید

چو سگ بر هر دری از بهر نان باش

چو گشتی قابل منت به معنی

به صورت مظهر نعمت چو خوان باش

چو نفست آتش شهوت کند تیز

برو از آب صبر آتش‌نشان باش

گرت شادی بود از غم براندیش

گرت اَندُه رسد رحب‌الجنان باش

چو آب اینجا به دادن بذل کن سیم

چو زر آنجا از آتش بی‌زیان باش

نصیب هرکسی از خود جدا کن

گدا را نان و سگ را استخوان باش

به لطف ای سیف فرغانی ز مردم

چو چشم مست خوبان دل‌ستان باش

به احسان مردم رنجور دل را

چو روی نیکویان راحت‌رسان باش

به جود ارچه به آبت دسترس نیست

حیات خلق را علت چو نان باش

سبک‌سر را که از دنیاست شادان

چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش

از آب جوی مستغنی چو بحری

به خاک خویش مستظهر چو کان باش

به ذکر ار آخر افتادی چو تاریخ

به نام نیک اول چون نشان باش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode