گنجور

 
سیف فرغانی

دانستم از صفات که ذاتت منزهست

از شرکت مشابه و از شبهت نظیر

در دست من که قاصرم از شکر نعمتت

ذکر تو می کند بزبان قلم صریر

هرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تو

در و کر سینه مرغ دلم می زند صفیر

اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد

از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر

منظومه ثنای تو تألیف می کنم

باشد که نافع آیدم این نظم دل پذیر

تو هادیی، بفضلت تنبیه کن مرا

تا از هدایه تو شوم جامع کبیر

کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست

گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر

گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی

لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر

در آرزوی فقر بسی بود جان من

عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر

رو ترک سر بگیر و ازین حبیب سر برآر

رو ترک زر بگو وا زین سکه نام گیر

گر زندگی خواهی چو شهیدان پس از حیات

بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر

ای جان بنفس مرده شو و از فنا مترس

وی دل بعشق زنده شو و تا ابد ممیر

روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها

تغییر کاینات بفرماید ای قدیر

گهواره زمین چو بجنبد بامر تو

گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر

با اهل رحمت تو برانگیز بنده را

کان قوم خورده اند ز پستان فضل شیر

من جمع کرده هیزم افعال بد بسی

وآنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر

از بهر صید ماهی عفو تو در دعا

از دست دام دارم و از چشم آبگیر

نومید نیستم ز در رحمتت که هست

کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر

تو عالمی که حاصل ایام عمر من

جرمی است، رحمتم کن و؛ عذریست، درپذیر

فردا که هیچ حکم نباشد بدست کس

ای دستگیر جمله مرا نیز دست گیر

ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر

فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

حکم تو بی منازع و ملک تو بی وزیر

بر چهره کواکب از صنع تست نور

بر گردن طبایع از حکم تست نیر

چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است

کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر

از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست

کورست آنکه می نگرد ذره را حقیر

از طشت آبگون فلک بر مثال برق

در روز ابر شعله زند آتش اثیر

با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب

نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر

برخوان نان جود تو عالم بود طفیل

بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر

در پیش صولجان قضای تو همچو گوی

میدان بسر همی سپرد چرخ مستدیر

علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست

خلوت نشین فکر بیغوله ضمیر

اجزای کاینات همه ذاکر تواند

این گویدت که مولی، وآن گویدت نصیر