گنجور

 
سیف فرغانی

ایا قطرهٔ جانت از بحر نور

چو عیسی مجرد چو یحیی حصور

بدنیا مقید مکن جان پاک

بحّنی ملّوث مکن دست حور

بعشق اندرین ظلمت آباد کون

ببین ره که عشق است مصباح نور

بنزد من ارواح بی عشق هست

همه مرده و کالبدها قبور

چو زنده نگردند اینجا بعشق

همان مرده خیزند روز نشور

چو عشقت بتیغ محبت بکشت

همو زنده گرداندت بی قصور

بصور ارچه خلقی بمیرند لیک

دگر ره کند زنده شان نفخ صور

چو با عشق میری ازین زندگی

ترا ماتم خویشتن هست سور

دم از عشق جانان زند جان پاک

که فخر از تجلی کند کوه طور

ز معشوق اگر دور باشی منال

که در عشق دوری نیارد فتور

شعاعش بتو می رسد دم بدم

وگر چند خورشید هست از تو دور

چو چشم تو از عشق آبی نریخت

چنین چشم را خاک شاید ذرور

ندارد خرد قوت کار عشق

نیارند تاب تجلی صخور

پس پشت کردی جحیم و صراط

چو از هستی خویش کردی عبور

وراین ره نرفتی برین ره نشین

که بی آب را خاک باشد طهور

محب را مدان چون من و تو حریص

ملک را مخوان همچو انسان کفور

نخوردست زاهد دمی خمر عشق

از آنست مست از شراب غرور

گرت نیست از شرع عشق آگهی

بر اسرار شعرم نیابی شعور

وگر پاک داری درون چون صدف

چه درها بدست آوری زین بحور

تویی ابر در پیش خورشید خویش

چو خود را توانی ز خود کرد دور

شوی بر زمین آسمانی چنان

که آن ماه را از تو باشد ظهور

چو عاشق غزل گوید از درد دل

تو دم درکش ای خواجه زین قول زور

که زردشت پنهان کند زند خویش

بجایی که داود خواند زبور

غم سیف فرغانی از درد دل

که او بسط دل کرد و شرح صدور

بنزد کسانی که این غم خورند

مزیت بود حزن را بر سرور