گنجور

 
سیف فرغانی

گفتند ماه و خور که چو پیدا شد آن نگار

ما در حنای عزل گرفتیم دست کار

در چشم همتست خیال تو چون عروس

بر دست قدرتست جمال تو چون نگار

گر خوانده بود بلبل لَّحانِ طبع من

لفظ حدیث وصف تو چندین هزار بار

از نقطه های خال تو اِعراب راست کرد

نحویّ ناطقه چو خطت دید بر عذار

از پشت عقل بالغ کز باغ شرع هست

چون شاخ به ز عالم تکلیف باردار

تا صورتی پذیرد زیبا بوصف تو

معنی بکر جمله شکم گشت چون انار

از عشق چهرهٔ تو چو زر زرد گشت گل

وز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهار

گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد

بر صفحه های گل خط ریحان شود غبار

بوسه که یابد از لب چون انگبین تو؟

کز عصمت است لعل تو چون موم مهردار

در راه گلستان رخت زیر پای دل

سر تیز کرده اند موانع بسان خار

ماریست هجر و مهرهٔ مطلوب وصل ازو

از دیدهٔ امید نهان گشته گنج وار

بیچاره زهر خوردهٔ تریاک جوی را

صعب است مهره کرد برون از دهان مار

ای بخت سر کشیده بنه پای در میان

تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار

تا قطرهٔ سحاب غمت در دلم چکید

چشمم ز اشک حامل در شد چو گوشوار

از بس که گرد کوی تو بودیم تا بصبح

از بهر روز وصل تو شبها در انتظار

سوزی فتاده در دل و بر رخ فشانده اشک

آتش نهاده بر سر و چون شمع پایدار

زآن آتشی که کرده ای اندر تنور دل

ترسم که با دمم بگلو پر شود شرار

دعوی عشق کردم و آگه نبود از آن

کین لفظ اندکست و معانیش بی شمار

وین اصطلاح باشد از آن سان که عندلیب

گرچه یکی بود لغوی خواندش هزار

ما از کجا و دولت عشق تو از کجا

هرگز مگس که دید که عنقا کند شکار

من از خواص عشق چگویم سخن که هست

اسرار او نهفته و آثارش آشکار

آنجا که عشق سلطنت خود کند پدید

نی شرع حکم دارد و نی عقل اعتبار

عشقت چو پای بستهٔ خود را رسن زند

حلاج شد بعالم بالا ز زیر دار

وصل تو خواستم بدعا عزت تو گفت

دولت بجهد نیست چو محنت باختیار

هیهات سیف تیغ سخن در نیام کن

یا رایت کلام برنگی دگر برآر

همچون سر شتر سوی بالا چه می روی

یکدم بسوی زیر کش این ناقه را مهار

گرچه ز عشق مرکب تو تازیانه خورد

این راه مشکلست عنان درکش ای سوار

قانون شعر و معنی بکر تو نزهه ییست

خوش نغمه چون بریشم باریک همچو تار

گویندگان وقت ازین پرده خارجند

آهنگ ارغنون سخن تیز برمدار

رو فضل آن کتاب کن این فضل را که نیست

دلسوزتر ز قصهٔ وصل و فراق یار

وآنگه بدست لطف بتضمین این دو بیت

در سلک نظم این شبه کش در شاهوار

تو گوشمال خوردهٔ هجران چو بربطی

مانند چنگ ناله برآور چو زیر زار

کای وصل ناگزیر تو برده ز من شکیب

وی هجر پرقرار تو برده ز من قرار

گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی

گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار

اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام

سختا که آدمیست در احداث روزگار