گنجور

 
سیف فرغانی

الا ای صبا ساعتی بار بر

ز بنده سلامی سوی یار بر

بدان دل‌ستان ره به پرسش طلب

بدان گلسِتان بو به آثار بر

ببر جان و بر خاک آن در فشان

چو ابر بهاری به گلزار بر

چو آنجا رسی آستان بوسه ده

در آن بارگه سجده بسیار بر

درِ او بهشت است آن جا مباش

برو ره ز جنت به دیدار بر

ببین روی و آب لطافت در او

چو آثار شبنم به اَزهار بر

عرق بر رخِ او ز عکسِ رُخَش

چو آب بقم دان به گلنار بر

بر آن زلفِ جعدِ مسلمان‌فریب

شکن چون صلیبی به زنّار بر

دمی از مصابیح بی زیت ما

شعاعی به مشکات انوار بر

به کوی تو زآن سان پریشان دل است

که زلف تو بر روی رخسار بر

نشان غمت بر رخ زرد او

به از نام سلطان به دینار بر

چنان است غم‌های تو بر دلش

که دم‌های عیسی به بیمار بر

سخن‌های او قصهٔ درد دل

چو خط غریبان به دیوار بر

در اسحار افغان او بهر تو

به از سجع بلبل به اشجار بر

ز اندوه تو هر نفس زخمه‌ای

زده بر طرب رو ز اشعار بر

شده همچو حلاج مغلوب عشق

زده خویشتن گنج اسرار بر

غم تو به باطل کسی را نکشت

اناالحق‌زنانش سوی دار بر

همی گوید این نکته با هرکسی

که دارد نوشته به طومار بر

بر افراز تن جان بی عشق هست

چو زاغی نشسته به مردار بر

خرد در سر بی محبت چنان

که خر را جواهر به افسار بر