گنجور

 
سیف فرغانی

زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی

در لطف تو هرکس بر من نبندد گر تو بگشایی

بزیورها نکورویان بیارایند گر خود را

تو بی زیور چنان خوبی که عالم را بیارایی

ترا همتا کجا باشد که در باغ جمال تو

کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی

اگر نز بهر آن باشد که در پایت فتد روزی

که باشد گل که در بستان برآرد سر بر عنایی

هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری

ادب نبود ترا گفتن که چون گل حور سیمایی

اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود

که گر دولت بود یکشب بوصلش جان بیفزایی

چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو

نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی

من مسکین بدین حضرت بصد اندیشه می آیم

ز بیم آنک گویندم که حضرت را نمی شایی

اگر چه دیده مردم بماند خیره در رویت

ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی

تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو

مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی

مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز

که من از خود روم آن دم که گویندم تو می آیی

چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت

جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی

کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره

برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی