گنجور

 
سیف فرغانی

عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو

من ازین معنی کردم دل و جان در سر تو

همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان

استخوان می طلبم همچو سگان از در تو

ای علم کرده ز خورشید سپاه حسنت

مه استاره حشم یک نفر از لشکر تو

دل اشکسته که چون پسته گشادست دهان

قوت جان می طلبد از لب چون شکر تو

تا بمعنی نظرم بر خط و رویت افتاد

عاشقم بر قلم قدرت صورت گر تو

گردنم کز پی پای تو کشد بار سری

طوق دارد ببقای ابد از خنجر تو

پرده بردار که از پشت زمین هر ذره

آفتابی شود از روی ضیاگستر تو

بر ز آغوش و بر تو بخورم گر یکشب

بخت بیدار بخواباندم اندر بر تو

ترک خرگاه جهانی و برآرد شب و روز

مه و خورشید سر از خیمه چون چادر تو

حسن کو جلوه خود میکند اندر مه و خور

هر نفس صورت او جان خوهد از پیکر تو

گر بدانم که دلت را بسماعست نشاط

از رگ جان کنم ابریشم خنیاگر تو

سیف فرغانی پندار که شعر تو زرست

گر ببازار رود هیچ نیارد زر تو

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

خنده گریند همی لاف‌زنان بر در تو

گریه خندند همی سوختگان در بر تو

دل آن روح گسسته که ندارد دل تو

سر آن حور بریده که ندارد سر تو

گاه دشنام زدن طاقچهٔ گوش مرا

[...]

اهلی شیرازی

قدر ارباب وفا نیست بخاک در تو

بیوفایی و وفا قدر ندارد بر تو

گر ز ما جان طلبی از تو نداریم دریغ

جان و سر هر دو فشانیم بخاک در تو

درد می گرچه بزهر غم ما تریاک است

[...]

صائب تبریزی

نه خط است این که دمید از لب جان پرور تو

که به دل بردن ما بست کمر شکر تو

دل دو نیم است ز لعل لب جان پرور تو

بازمانده است دهان صدف از گوهر تو

می چکد بس که می از لعل می آلود ترا

[...]

ترکی شیرازی

تیغ بیداد که بشکافته از هم سر تو

سرخ از خون سرت کرده رخ انور تو

پاره پاره که نموده است ز کین، پیکر تو

داغ مرگت که نهاده به دل مادر تو

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه