گنجور

 
سیف فرغانی

مرغ دلم صید کرد غمزهٔ چون تیر او

لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او

باز سپید است حسن طعمهٔ او مرغ دل

شیر سیاه است عشق با همه نخجیر او

عشق نماز دل است مسجد او کوی دوست

ترک دو عالم شناس اول تکبیر او

هست وضوش آب چشم روز جوانیش وقت

فوت شود وصل دوست از تو بتأخیر او

عشق چو صبح است دید روی چو خورشید دوست

بر دل هرکس که تافت نور تباشیر او

خمر الهی است عشق ساقی او دست فضل

بی خبری از دو کون مبداء تأثیر او

عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن

در تو عملها کند حزن بتقریر او

عشق جوان نو رسید تا چو خرابات شد

خانقه دل که بود عقل کهن پیر او

درکش ازین سلسله پای دل خویش از آنک

حلقهٔ اول بلاست بر سر زنجیر او

مرغ دل عاشقست آنکه چو قصدش کنی

زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او

گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع

دوست بحسن آیتی است وین همه تفسیر او

ورنه تو بیدار دل حال چو من خفته را

خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او

زمزمه شعر سیف نغمه داوودی است

نفخهٔ صور دل است صوت مزامیر او