گنجور

 
سیف فرغانی

ای جمال تو رشک حورالعین

روح را کوی تست خلد برین

تا پدید آمد آفتاب رخت

شرمسارست آسمان ز زمین

گرچه زلف تو داده یاری کفر

روی خوب تو کرده پشتی دین

وصل ما خود کی اتفاق افتد

تو توانگر بحسن و من مسکین

دور خوبی چو روزگار گلست

تکیه بر نیکویی مکن چندین

در فراقت همی کنم بسخن

این دل بی قرار را تسکین

همچو خسرو که کرد روزی چند

بشکر دفع غصه شیرین

گر بگریم من از فراقت زار

ور بنالم من از جفات حزین

دل تهی می کنم ز غصه تو

هست اشکم بهانه یی رنگین

عاشق تو بخلق دل ندهد

میل نکند ملک بعجل سمین

چند گویی که هست جان و دلم

از جفای رقیب او غمگین

سر جور شکر فروشت نیست

ای مگس خیز و با شکر منشین

عشق در جان سیف فرغانیست

چون در اجزای خاک ماء معین