گنجور

 
سیف فرغانی

ایا چو فصل بهار از رخت جهان را زین

رخ تو ثانی خورشید و ثالث القمرین

به سوی جدول خوبان که مظهر حسنند

لطافت آب روان آمد و تو رأس العین

همین که در تو اثر کرد شرم عثمانی

شود ز رنگ دو رخ چهرهٔ تو ذوالنّورین

از آدمی و پری هیچ کس نماند زشت

چو نور روی تو قسمت کنند بر ثقلین

اگر چه کوی تو امروز شهرتی دارد

به کشتگان غم تو چو کربلا به حسین

کنون به لعل تو آب حیات نسبت یافت

چو طول عمر به خضر و چو سد به ذوالقرنین

همای وصل توام سایه بر سر اندازد

رقیب ار نبود در میان غراب البین

گهرفشان کن بر دوست سیف فرغانی

که هست طبع و دلت دُرّ نظم را بحرین

بدان که در دو جهان کعبهٔ دل عشاق

به دوست فخر کند چون به مصطفی حرمین

به کوی عشق وطن ساز و رخت آنجا نه

که دلگشاتر از آن جای نیست در کونین

فراز قلهٔ طور است، کسب کن دیدار

کنار وادی قدس است خلع کن نعلین