گنجور

 
سیف فرغانی

کجایی ای سر کوی تو از جهان بیرون

زمین راه تو از زیر آسمان بیرون

گدای کوی ترا پایه از فلک بر تر

همای عشق ترا سایه از جهان بیرون

کسی که پای نهد در ره تو از سر صدق

چو لا مکان قدمش باشد از مکان بیرون

مراست عشق تو روشن نگردد آنکس را

که او ز دل نکند دوستی جان بیرون

غمت برون رود از دل اگر توان کردن

تری زآب جدا ونمک زنان بیرون

زبحر عشق تو دل صد هزار موج بخورد

هنوز می کند از تشنگی زبان بیرون

بشر زآدم وعشاق زاده از عشقند

از آسمان بدر آیند اختران بیرون

یقین شناس که عشقست راه تا برود

دل فراخ تو از تنگی گمان بیرون

زجان نشانه خوهد این سخن که از دل راست

چو تیر می رود از خانه کمان بیرون

ایا رونده صاحب درون گر از دل خود

کنی غم دو جهان را یکان یکان بیرون

چو رسم هستی تو محو گشت آن جان را

اگر بجویند از خود مده نشان بیرون

بیمن عشق چو از خویشتن برون رفتی

دگر ز خویشتن آن دوست را مدان بیرون

اگر چه مردم با تو برادران باشند

تو کنج خانه گزین جمله را بمان بیرون

ازین مقام خطرناک سیف فرغانی

زهمت اسب کن وبرنشین بران بیرون