گنجور

 
خواجوی کرمانی

گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون

گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون

ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی

کی آمدست زاردوی ایلخان بیرون

در آن میان دل شوریده حال من گمشد

که آردم دل شوریده زان میان بیرون

نشان دل بمیان شما از آن آرم

که از میان شما نیست این نشان بیرون

سپرچه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد

کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون

ز بسکه آتش دل خویش از جگر پالود

زبان شمع فتادست از دهان بیرون

حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد

فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون

چگونه قصّه شوق تو در میان آرم

که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون

چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان

برد هوای رخت با خود از جهان بیرون

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سیف فرغانی

کجایی ای سر کوی تو از جهان بیرون

زمین راه تو از زیر آسمان بیرون

گدای کوی ترا پایه از فلک بر تر

همای عشق ترا سایه از جهان بیرون

کسی که پای نهد در ره تو از سر صدق

[...]

صائب تبریزی

ز تن شکفته رود جان صادقان بیرون

که تیر راست جهد صاف از کمان بیرون

حضور خانه خود مغتنم شمار که تیر

به زور می رود از خانه کمان بیرون

کسی که چشم گشایش ز بستگی دارد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه