گنجور

 
سیف فرغانی

ترا اگر چه فراغت بود ز یاری من

بریده نیست ز وصلت امیدواری من

از آرزوی تو در خاک و خون همی گردم

بیا و عزت خود باز بین و خواری من

در اشتیاق تو شبها چنان بنالیدم

که خسته شد دل شب از فغان و زاری من

غم تو خوردم و خون شد دلم جزاک الله

که خوش قیام نمودی بغمگساری من

مرا غم تو بباطل همی کشد، چه شود

اگر برآری دستی بحق گزاری من

ز صبر و عقل درین وقت شکرها دارم

که در فراق تو چون می کنند یاری من

جماعتی که مرا منع می کنند از تو

ببین قساوت ایشان و بردباری من

فسرده طبع نداند که از سر سوزست

چو شمع در غم عشق تو پایداری من

وفا و مهر تو را من بدان جهان ببرم

گمان مبر که همین بود دوستداری من

مرا از آمد و شد نزد تو چه حاصل بود

بجز ملامت خصمان و شرمساری من

ز تند باد فراق تو سیف فرغانیست

بسان برگ خزان (ای) گل بهاری من