گنجور

 
سیف فرغانی

بمهر و مه نگرم بی تو هر زمان چه کنم

شکستم آرزوی خود باین و آن چه کنم

درون پرده مرا چون نمی دهی راهی

چو پرده بر در و چون در بر آستان چه کنم

اگر میان تو و دل فتاد پیوندی

کنون تو دانی و دل، من درین میان چه کنم

حرام دارم جز غصه تو هر چه خورم

گناه دانم جز کار تو هرآن چه کنم

مرا هزار زبان باید ارنه معلومست

که من بوصف جمالت بیک زبان چه کنم

بصبر عشق تو گفتم بپوشم از اغیار

چو رنگ روی بگوید، منش نهان چه کنم

بترک شهر و وطن گفتم و توانستم

بترک کوی تو گفتن نمی توان، چه کنم

سزد اگر نکشد بی خاطرم ببهشت

که عندلیبم و بی گل ببوستان چه کنم

بهار آمد و مردم به گلستان رفتند

مرا که روی تو باید بگلستان چه کنم

اگر برای لبت جان فدا کنم شاید

چو آن لب آب حیات منست جان چه کنم