گنجور

 
سیف فرغانی

چنان بوصل تو میلیست خاطر ما را

که دل بصحبت یوسف کشد زلیخا را

بیا بیا که بشب چون چراغ درخوردست

بروز شمع جمال تو مجلس ما را

ترا بصحبت ما هیچ رغبتی باشد

اگر بود بنمک احتیاج حلوا را

ز خاک درگهت ابرام دور می دارم

که آب درنفزاید ز سیل دریا را

بوصف حسنت اگر دم نمی زنم شاید

که نیست حاجت مشاطه روی زیبا را

جفا و ناز بیکبارگی مکن امروز

ذخیره کن قدری زین متاع فردا را

زلعل خود شکری، من گشاده می گویم،

بده وگرنه میان بسته ایم یغما را

مرا ز لعل تو یک بوسه آرزو کردن

سزد که عرصه فراخست مر تمنا را

ز جام عشق تو مستم چنانکه بر رویت

بوقت بوسه فراموش می کنم جا را

بوصل خویشم دی وعده کرده ای و امروز

چنین غزل زرهی بس بود تقاضا را

ز بهر تاج وصال تو سیف فرغانی

(شب فراق نخواهد دواج دیبا را)

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode