گنجور

 
سیف فرغانی

مرا از عشق تو دستیست بر دل

مرا از دست تو پاییست در گل

مرا از نقطه خالت زده موج

محیط عشق تو در مرکز دل

مرا در عالم دل خسروانند

همه فرهاد آن شیرین شمایل

دگر مردار بویحیی نگردم

اگر گردم بتیغ عشق بسمل

چو تو در رفتن آیی آب چشمم

رود اندر پی تو چند منزل

درین ره چون جرس بردارم آواز

فغان از دل کنم همچون جلاجل

رفیق تست نغمت را بنالد

برین بالاشتر در زیر محمل

تو نزدیک منی من دور از تو

تو با من همنشین من از تو غافل

بتیغ غیرت ای جان بر دلم زن

مرا از غیر خود پیوند بگسل

بزلف خویش قیدم کردی و هست

مرا حل کردن این عقده مشکل

دل مجنون من دیوانه کردار

شد اندر بند آن مسکین سلاسل

چو کوزه آب عشقت خورد آدم

در آن حالت که بودش صورت از گل

باقبال وصالت بنده یی کو

که همچون سیف فرغانیست مقبل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode