گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیف فرغانی

یار سلطانست ومن در خدمت سلطان خویش

خلق را آورده ام در طاعت فرمان خویش

یار مهمان می رسد من از برای نزل او

در تنور سینه می سوزم دل بریان خویش

چون زلیخا در سفر عاشق شدم بر روی یار

پادشاهی یافت یوسف در غریبستان خویش

من بجای نان چو کودک در شکم خون می خورم

کز جگر خوردن دلم سیر آمدست ازجان خویش

عشق گردن زن که شمشیرش بلا ومحنتست

ازسر عشاق سازد کاسها برخوان خویش

گفتم اورا کای طبیب جان تویی جراح دل

مرهم وصلی بنه بر خسته هجران خویش

گفت ای مسکین که بهر لقمه یی برهر دری

اندرین سودا که پختی خام کردم نان خویش

ازنظر کردن درآن صورت که جان می پرورد

گنج معنی یافتم اندر دل ویران خویش

چون زشوقش خون نمی ریزدبجای آب چشم

خنده می آید مرا بر دیده گریان خویش

در رهت سرگشته ام خواهد شدن در هر قدم

پایم از جا، گرنگیری دست سر گردان خویش

عاشق بی دل بریزد جان خود درپای یار

ابر بر دریا فشاند قطره باران خویش

دوست را در گردن افگندم هزاران عقد در

من که شاهان را ندادم گوهری از کان خویش

خود سزاوار چنین گوهر که ما داریم نیست

آنکه خواهد چون گدایان (او) زدرویشان خویش

سیف فرغانی علاج رنج خویش ازکس مپرس

گر دوا خواهی برو زین درد کن درمان خویش

بلبل بستان حسنت سیف فرغانی منم

غلغلی افگنده ام در عالم از الحان خویش

خشک رود قول هرکس لایق سمع تو نیست

نغمهای تر شنو از بلبل بستان خویش

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
مولانا

دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش

بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش

گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا

پر کنی پیمانه را و نشکنی پیمان خویش؟

خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم

[...]

امیرخسرو دهلوی

سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش

تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش

از خیال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست

من به خون خویش پروردم بلای جان خویش

بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوی تو

[...]

حسین خوارزمی

این منم ره یافته در مجلس سلطان خویش

جان دهم شکرانه چون دیدم رخ جانان خویش

دیگران گر سیم و زر آرند از بهر نثار

من نثار حضرت جانانه سازم جان خویش

دارم از دیده شرابی و کبابی از جگر

[...]

جامی

چون نهفتی آن دو رخ بگشا لب خندان خویش

جلوه ده بر بیدلان یک غنچه از بستان خویش

کس رطب بی خسته کم دیده ست لب از من مدوز

تا که سازم آن رطب را خسته از دندان خویش

مردم از پیراهنت دیدن چه حاجت زخم تیغ

[...]

صائب تبریزی

هر که می کوشد به تعمیر تن ویران خویش

گل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویش

ساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کند

میکند بیدار دشمن رابه قصد جان خویش

در حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود را

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه