گنجور

 
سیف فرغانی

من ز عشق تو رستم از غم خویش

ور بمیرم گرفته ام کم خویش

در درون خراب من بنگر

لمن الملک بشنو از غم خویش

زیر ابروت ماه رخسارت

بدر دارد هلال در خم خویش

کای تو در کار دیگران همه چشم

نیک بنگر بکار درهم خویش

بی من ار زنده ای بجان و بطبع

تا نمیری بدار ماتم خویش

ور سلیمان دیو خود باشی

ای تو سلطان ملک عالم خویش

همچو انگشت خود یدالله را

یابی اندر میان خاتم خویش

شمع ارواح مرده را چو مسیح

زنده می کن چو آتش از دم خویش

همت اندر طلب مقدم دار

می رو اندر پی مقدم خویش

هردم اندر سفر همی کن شاد

عالمی را بفر مقدم خویش

گر دلی خسته یابی از غم عشق

رو از آن خسته جوی مرهم خویش

دوست را گر نه ای تو نامحرم

سر عشقش مگو بمحرم خویش

سیف فرغانی اندرین پرده

هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش