گنجور

 
سیف فرغانی

زخاک کوی توبوی هوا معطر شد

ز نور روی تو شب همچو مه منور شد

چو عشق تو بزمین زآسمان فرود آمد

زمین زشادی آن تا بآسمان برشد

بیمن عشق تو دیدم که روح پاک چوطفل

مسیح وار بگهواره در سخن ور شد

نشد رسیده کسی کو بعشق تو نرسید

که بی صدف نتوانست قطره گوهر شد

اگرچه دردل کان بود جوهر خاکی

بیافت تربیت ازآفتاب تا زر شد

بسعی عشق تو آن کو زنه فلک بگذشت

بدیدمش که زهفتم زمین فروتر شد

مرا چو عشق تو گشت از دو کون دامن گیر

بسی زشوق توام آستین بخون ترشد

زبهر خدمت خاک درتو عاشق تو

بآب چشم وضو ساخت تامطهر شد

ازآنکه خواجه خود را بصدق خدمت کرد

بسی غلام خداوند بنده پرور شد

بداد جان ودل آن کو گدای (کوی) توگشت

نخواست سیم وزر آن کو بتو توانگر شد

اگر بخانه عشق اندر آیی ای درویش

پی خلاص تو دیوارها همه در شد

بکوش تا نرود عشقت از درون بیرون

که پادشاه ولایت ستان بلشکر شد

همه جهان را بی تیغ سیف فرغانی

بخصم داد چو این دولتش میسر شد