گنجور

 
۲۱

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۶ - در مدح رکن الدین مسعود

 

... سر برآورد ز آب نیلوفر

خون غنچه ببست دلتنگی

چشم نرگس بخست رنج سهر ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۲۲

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۱

 

... کاشک بر ملک ظرب زانسان ظفر بودی مرا

گر نه دلتنگی نصیبم بودی از دوران چرخ

زندگانی خوشتر از شهد و شکر بودی مرا ...

مجیرالدین بیلقانی
 
۲۳

محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۰

 

... بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید از وی سؤال کردند کی ای شیخ ما ترا در آن وقت با پیری مهیب می دیدیم آن پیر که بود شیخ گفت خضر بود علیه السلام

و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس الله روحه العزیز می شدم در راه مهنه در بر او می رفتم فرا کوهی این بیچاره را گفت یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عز و جل ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی ورفعناه مکانا علیا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم و برد و فرسنگی حرو و تیاران است پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده و ما نیز بسی اینجا بوده ایم شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی چون پاره ای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد در خواب شدیم در وقت فروافتیدیم چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا زینهار خواستیم خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک آنرا ز عقل گویند و رباطیست در راه طوس از مهنه تا آنجا دو فرسنگ در دامن کوه آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود در وقت بسته بود ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم والده فرادرمی آمد و می گفت وا درای وادرای و ما جوابی نیکو می گفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و می رفتیم تا رباط گورستان چون آنجا فرا رسیدیم پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم رباط وان فراز آمد و در بگشاد و بران کفش ما می نگریست و می گفت این چنین روزی بازین گل و وحل کفش وی خشکست وی را عجب می آمد ما در شدیم خانۀ بود در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم گفتیم یا بار خدای یا خداوند بحق تو و بحق بار خدایی تو و بحق خداوندی تو بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو کی هرچ ایشان خواسته اند و تو ایشان را بداده ای و هر چه نخواسته اند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کرده ای و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم

این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است ...

محمد بن منور
 
۲۴

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۹۲

 

جانا تو ز دیده اشک بیهوده مبار

دلتنگی من بس است دل تنگ مدار

تو معشوقی گریستن کار تو نیست ...

مهستی گنجوی
 
۲۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲- سورة البقره‏ » بخش ۴۷ - ۱۴ - النوبة الثانیة

 

... سلمة بن سلام از بدریان بود گفت جهودی بنزدیک ما بود گفت اظلکم زمان نبی الحرم الذی یرکب البعیر و یلبس الشملة یأکل الکسرة و یقبل الهدیة و لا یأکل الصدقة اینک روزگار پیغامبر آخر الزمان در آمد وقت بیرون آمدن وی در رسید آن پیغامبر که ننگ ندارد و بر شتر نشیند و شمله در پوشد و نان ریزه پیش نهد و بخورد و هدیه قبول کند و از صدقه هیچ نخورد و آن گه گفت و ان یکن منکم احد یدرکه فهذا و اشار الیه اگر کسی از شما او را دریابد این مرد باشد یعنی سلمة قال سلمة فلم یلبث ان قدم رسول الله ص قلنا له و الله انه لهو قال نعم و لکنی لا ادع الیهودیة سلمة گفت بسی بر نیامد که رسول خدا بما آمد و پیغام حق آورد و ما گفتیم آن جهود را که و الله این پیغامبر آنست که تو گفتی و جزوی نیست جهود گفت آری هموست که من گفتم و لکن من دین جهودی بنگذارم

صفیه بنت حیی بن اخطب گفت که چون مصطفی ع در مدینه آمد پدرم حیی بن اخطب و عم من ابو یاسر اخطب هر دو بامداد بغلس بیرون شدند بقصد آن تا بدانند که محمد پیغامبر هست یا نه گفت بوقت آنکه آفتاب فرو شد بخانه باز آمدند شکسته و کوفته غمناک و حزین و ایشان مرا می نواختندی نیک هر بار آن ساعت که پیش ایشان رفتم بر عادت خویش و بمن التفات می نکردند و هیچ مرا نمی نواختند و از اندوه و دلتنگی پروای من خود نداشتند آن گه بو یاسر به پدرم حیی میگفت أ هو هو گویی او اوست پدرم گفت نعم و الله قال و تعرفه و تغشه

قال نعم قال فما فی نفسک منه قال عداوته و الله ما بقیت ...

میبدی
 
۲۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲- سورة البقره‏ » بخش ۱۶۷ - ۵۲ - النوبة الثانیة

 

... و ما تنفقوا من خیر یوف إلیکم و أنتم لا تظلمون ای لا تنقصون من ثواب اعمالکم شییا آن گاه در آموخت که این صدقات بکه دهید گفت للفقراء این فقرا درویشان مهاجران اند ابن مسعود و ابو هریره و خباب و عمار و بلال قریب چهارصد مرد بودند که ایشان را در مدینه خان و مان و اسباب و ضیاع نبود و املاک و معاش نبود و بذکر خدای و عبادت وی چنان مستغرق بودند که پروای کسب و تجارت نداشتند و نیز با سؤال و طلب روزی نپرداختند مسکن ایشان بشب صفه مسجد بود و بروز حضرت مصطفی در سفر و در حضر از وی غایب نه و در دل ایشان جز دوستی خدا و رسول نه در خبر است که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در مصعب بن عمیر نگرست که پوست میش بخود در گرفته بود گفت انظروا الی هذا الذی نور الله قلبه لقد رأیته بین ابویه یغذوانه باطیب الطعام و الشراب و لقد رأیت حلة شریت بمأتی درهم فدعاه حب الله و حب رسوله الی ما ترون

و در خبر است که عمر خطاب هزار درم بسعید بن عامر فرستاد سعید با اهل خویش شد دلتنگ و اندوهگن اهل وی گفت چه افتاد که چنین دلتنگی مگر کاری صعب افتاد سعید گفت چه صعب تر ازین که ما را پیش آمد آن جامه کهن بیار جامه بوی داد پاره پاره کرد و آن درم جمله فرو کرد صره صره دربست شب بود در نماز شد تا بامداد نماز میکرد و میگریست بامداد بر سر کوی نشست و آن صره ها می بخشید تا هیچ نماند پس گفت از رسول خدا شنیدم که درویشان مهاجران را روز قیامت بر حساب خوانند ایشان گویند ما را چه دادند از مال که امروز حساب می خواهند پس ایشان در بهشت شوند پیش از توانگران به پانصد سال مردی بیاید ازین توانگران و در غمار ایشان شود و او را دست گیرند و از میان ایشان بیرون کنند سعید گفت عمر مگر میخواهد که من آن مرد باشم اگر دنیا و هر چه در آنست بمن دهند و آن مرد باشم نخواهم مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم این درویشان را صعالیک المهاجرین خواند وانگه ایشان را صفت کرد در آن خبر که گفت حوضی ما بین عدن الی عمان شرابه ابیض من اللبن و احلی من العسل من شرب منه شربة لم یظمأ بعدها ابدا و اول من یرده صعالیک المهاجرین قلنا و من هم یا رسول الله

قال الدنس الثیاب الشعث الرؤوس الذین لا تفتح لهم ابواب السدد و لا یزوجون المنعمات الذین یعطون ما علیهم و لا یعطون ما لهم ...

میبدی
 
۲۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۳- سورة آل عمران- مدنیة » ۹ - النوبة الثانیة

 

... روایت است از عبد العزیز بن ابی داود گفت روزی مصطفی ص در مدینه با یاران نشسته بود یاران بکوهی نگریستند و گفتند یا رسول الله ما اعظم هذا الجبل چه عظیم است این کوه رسول ص گفت هیچکس از شما در بهشت نشود تا چندان که این کوه است وی را عمل نبود یاران همه دلتنگ شدند و سر در پیش افکندند و از آن گفت خویش پشیمان شدند که ما چرا آن گفتیم تا این شنیدیم رسول خدا گفت مالی أراکم محزونین

چه بودست مرا که شما را دلتنگ می بینم ایشان گفتند کاشکی ما را این نظر و این گفت نبودی یعنی که این دشخوار کاریست عمل فراوان باید تا چندانک باین کوه برآید رسول ص گفت دلتنگی مکنید این آسان تر از آنست که شما پندارید

نه شما می گویید سبحان الله این گفت شما از آن عظیم تر است و تمام تر در روزگار عمر رض مردی را حد می خوردن می زدند آن مرد در میانه ضرب گفت سبحان الله عمر رض فرا جلاد گفت دعه فان التسبیح لا یستقر الا فی قلب مؤمن و روی ان علیا ع قال سبحان الله کلمة احبها الله و رضیها و قالها لنفسه و احب ان یقال له و لم تقل الا لربنا و الیها یفزع الخلایق بالعشی و الإبکار ابکار در بامداد شدن است و این جا بمعنی بکرة است مصدر بجای اسم نهاد چنانک گفت فالق الإصباح اصباح بمعنی صبح است مصدر بجای اسم گفت اینجا همچنانست عرب از وقت آفتاب برآمدن تا بچاشتگاه بکرة گویند و از وقت آفتاب فرو شدن تا پاره ای از شب بگذرد عشی گویند ...

میبدی
 
۲۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۳- سورة آل عمران- مدنیة » ۹ - النوبة الثالثة

 

... نشان آزادی آنست که از آن فرید عصر خویش بو بکر قحطبی حکایت کنند که او را پسری بود سر به بی رسمیها برآورده و از شوخی و ناپاکی با جوانان فساق درآمیخته یکی از پیران طریقت باین پسر برگذشت و وی با اقران خویش در مجلس ملاهی نشسته و آن بی رسمیها بر دست گرفته و مردم از غیبت وی در دندنه ای افتاده آن پیر را رحمت آمد بر بو بکر قحطبی که تا این مقاسات چون میکشد و با این گفتگوی مردم در حق پسر وی چون روزگار بسر می برد هم چنان میرفت تا بر در قحطبی شد او را بصفتی دید از خود بیخود شده و از آن قصه و آن احوال بی خبر لا بل که از خویش و بیگانه بی خبر لا بل که از دنیا و دنیاویان بی خبر این شیخ از حال وی در تعجب شد گفت فدیت من لا یؤثر فیه الجبال الرواسی قحطبی بفراست بدانست که او تعجب میکند گفت انا قد حررنا عن رق الاشیاء فی الازل

إذ قالت امرأت عمران گفته اند که چون آن مخدره مریم بنت عمران در وجود آمد مادر وی دلتنگ شد و خجل گشت گفت من پنداشتم که این فرزند پسر خواهد بود و در راه خدا آزادش کردم اکنون دختر آمد و دختر این معنی را چون شاید از سر دلتنگی گفت رب إنی وضعتها أنثی گفتند این چه خطاب است که میکنی خدای خود میداند و می بیند گفت آری دانم که می داند لکن تا مرهمی بر نهد پس مرهم دل وی این بود که و الله أعلم بما وضعت نظیر این آنست که مصطفی ص را از کفار قریش و اعداء دین رنجها رسید و از کرد و گفت ایشان محنتها کشید تا تسکین دل وی را این فرمان آمد که و اصبر لحکم ربک سید ص بحکم فرمان صبر می کرد و در دل آن اندوه می داشت چون تقاضایی از درون دل وی پدید آمدی که اگر نواختی بودی این رنج کشیدن بر شاهد آن نواخت آسان بودی رب العزت تسکین و تسلیت وی را آیت فرستاد و لقد نعلم أنک یضیق صدرک بما یقولون ترا آن نواخت نه بس که ما در دل تو نظر میکنیم و هر چه بر تو می رود می بینیم و می دانیم مادر مریم را همچنین نواخت آمد که و الله أعلم بما وضعت ترا آن نه بس که ما میدانیم فرزند که نهادی و بآن که دختر بود خجل گشتی آری بمقصود آن زن تحریر دو چیز بود یکی نواختی که از حق بوی رسید دیگری قبول آن فرزند و هر دو مقصود در کنارش نهادند پس او را چه زیان که دختر آمد نواخت اینست که و الله أعلم بما وضعت و قبول اینست که فتقبلها ربها بقبول آن گه بقبول مجدد اقتصار نکرد که حسن فرا آن پیوست و گفت بقبول حسن نیکوش قبول کرد که وی را بنعمت عصمت بپرورد و به نبات نیکو برآورد و بلباس طاعت بداشت و بشریفترین بقعتها فروآورد و پیغامبری چون زکریا ع بر وی قیم گماشت این همچنانست که به داود ع وحی فرستاد اذا رأیت لی طالبا فکن له خادما

و آن گه وی را به زکریا ع باز نگذاشت که از غیب روزی او روان کرد که رب العالمین گفت کلما دخل علیها زکریا المحراب وجد عندها رزقا تا عالمیان بدانند که خدای تعالی دوستان خود را خود دارد و ایشان را بکس بازنگذارد این جا لطیفه ایست یعنی که تا خادمان که فقرا را خدمت میکنند و توانگران که اولیاء را تعهد میکنند بدانند که ایشان در رفق اولیاء و فقرااند و اولیاء و فقراء در رفق و نواخت حق اند و آنچه زکریا ع از مریم بپرسید أنی لک هذا از آن بود که ترسید اگر دیگری بر زکریا ع سبق برد بتعهد وی خود ندانسته بود و نشناخته آن قربت و منزلت مریم بنزدیک خداوند عز و جل از آنکه کودک بود نه سابقه طاعتی نه وسیله عبادتی از وی دیده و نه وقت آن دریافته مریم بتأیید الهی و عنایت ازلی از عین توحید او را جواب داد و گفت هو من عند الله یعنی الله روزی که دهد و نواخت که فرستد نه بسابقه طاعت دهد نه بوسیله عبادت بلکه از نزدیک خود فرستد و بمشیت خویش دهد نه بینی که درین آیت روزی دادن در مشیت خویش بست نه در طاعت و عبادت بندگان فقال تعالی إن الله یرزق من یشاء بغیر حساب ...

میبدی
 
۲۹

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۴- سورة النساء- مدنیة » ۲۲ - النوبة الثانیة

 

... حنیفا حال عن ابراهیم او عن الضمیر فی و اتبع و معناه مایلا عن جمیع الأدیان

و اتخذ الله إبراهیم خلیلا ابن عباس گفت ابراهیم مهماندار بود خانه بر سر راه داشتی تا هر کسی که بر وی گذشتی وی را مهمان کردی پس یک سال مردمان را قحط رسید از ابراهیم طعام طلب کردند و ابراهیم را عادت بود که هر سال بار از مصر آوردی از نزدیک دوستی که در مصر داشت غلامان را و شتران را فرستاد نزدیک وی بار خواست و بار نبود آن سال که ایشان را هم قحط رسیده بود شتران را تهی باز گردانیدند تا بهامونی رسیدند که پر از ریگ بود آن چاکران ابراهیم با خود گفتند اگر اشترانرا باز گردانیم بی بار نه خوب بود و دشمن را شماتت بود درایستادند و غرارها پر از ریگ کردند چون بر ابراهیم رسیدند قصه با ابراهیم بگفتند و ابراهیم دلتنگ شد که مردم را امیدوار کرده بود و دل بر آن نهاده که اکنون طعام رسد و ساره در آن حال خفته بود و ازین قصه خبر نداشت پس ابراهیم در خواب شد از دلتنگی و ساره بیدار گشت و پرسید که غلامان ما رسیدند از مصر و بار آوردند گفتند آری رسیدند ساره سر آن بار بگشاد آرد سفید نیکو دید خبازان را بفرمود تا در پختن ایستادند چون ابراهیم ع بیدار گشت بوی طعام بوی رسید گفت یا سارة من این هذا الطعام از کجا آمد این طعام گفت این آنست که از نزدیک خلیل تو آن دوست مصری آوردند ابراهیم فضل و کرامت خدای بر خود بدانست و گفت این از نزدیک خلیل من الله است نه از نزدیک خلیل مصری ابن عباس گفت آن روز رب العزة ابراهیم را دوست خوانده و او را خلیل خود خواند و گفته اند آن روز که فریشتگان در پیش ابراهیم شدند بر صورتهای غلامان نیکو روی ابراهیم پنداشت که ایشان مهمانان اند گوساله فربه بریان کرد و نزدیک ایشان آورد آن گه گفت بخورید بدو شرط یکی آنکه چون دست بطعام برید گویید بسم الله و چون از طعام فارغ شوید گویید الحمد لله جبرییل گفت یا ابراهیم سزاواری که الله ترا دوست خود گیرد و خلیل خود خواند

گفت آن روز رب العزة او را خلیل خود خواند و گفته اند ملک الموت بصورت جوانی در سرای خلیل شد و خلیل او را نشناخت گفت بدستوری که درین سرای آمدی ...

میبدی
 
۳۰

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۲- سورة یوسف- مکیة » ۴ - النوبة الثانیة

 

... گفته اند که اگر دوستی وی حقیقت بودی و عشق وی درست چنین نکردی و خود را بیوسف برنگزیدی لکن شهوتی بود غالب و اندیشه ای فاسد زلیخا چون بر یوسف غمز کرد و گناه سوی وی نهاد بترسید از آنک یوسف را زیانی رسد همی شوی خود را تلقین عقوبت کرد گفت جزای وی آنست که او را بزندان کنند و بزنند

قال هی راودتنی عن نفسی ای طالبتنی بالمواقعة چون زلیخا آن سخن بگفت یوسف گفت بر من دروغ می گوید که این فعل کرده اوست و شرمساری من و دلتنگی تو ازوست و یوسف بر آن نبود که کشف آن حال کند و فضیحت وی خواهد اگر نه بر وی دروغ نهادی و گناه بر وی بستی عزیز چون ایشان را چنان دید بشک افتاد که از ایشان گناه کار کدامست ابن عم زلیخا که با عزیز آن ساعت نشسته بود مردی حکیم بود گفت إن کان قمیصه قد من قبل و گفته اند نه که شاهد طفلی بود هفت روزه در گهواره خواهر زاده زلیخا نام آن طفل یملیخا زبان بگشاد و گفت یا عزیز راه دانستن این کار و بر رسیدن از سر این حال آنست که پیراهن یوسف را بنگرید تا کجا دریده است اگر سوی پیش دریده است صدق قول زلیخاست و دروغ قول یوسف زیرا که یوسف قصد کرده باشد و وی بامتناع دست در یوسف زده و اگر پیراهن یوسف از پس دریده است حجت یوسف راجح است و روی وی روشن و گفت وی راست

روی عن النبی ص قال تکلم اربعة فی المهد ابن ماشطة بنت فرعون و شاهد یوسف و صاحب جریح و عیسی بن مریم ...

میبدی
 
۳۱

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۹- سورة مریم- مکیّة » ۲ - النوبة الثانیة

 

... فأجاءها المخاض یقال اجاءنی الی کذا ای جاء بی الیه و یقال ألجأنی الیه

و المخاض تحرک الجنین و اشتداد وجع الولادة إلی جذع النخلة یعنی ساقتها لم یکن علی راسه سعف و قیل کان جذعا یابسا قد جی ء به لیبتنی به بیت فی بیت لحم و قیل صارت الی النخلة لیتفیاء به و قیل التجأت الی النخلة لتستند البه و تتقوی به علی ما هو عادة المرأة الحامل اذا اخذها الطلق فتطلب موضعا تستند الیه و قیل احتوشتها الملایکة محدقین بها صفوفا قری فی الشواذ فأجاءها المخاض ای اصابها الطلق فجأة گفته اند که یوسف مریم را بگذاشت و خود برفت مریم تنها و متحیر بماند همی گریست و درد می افزود نگاه کرد خرما بنی دید خشک شده از قدیم الدهر باز مریم نزدیک آن درخت شد و از بی طاقتی پشت بآن درخت بازنهاد و فریشتگان گرد وی درآمده صفها برکشیده و شراب از بهشت آورده از سر دلتنگی و ضجر در آن حالت گفت یا لیتنی مت قبل هذا ای قبل هذا الیوم و هذا الامر این ضجر نمودن و آرزوی مرگ کردن نه از آن بود که بحکم الله تعالی راضی نبود لکن از شرم مردم میگفت که فرزند بی پدر آورده بود و دانست که مردم او را طعن کنند و بناشایست نسبت کنند گفت کاشک من بدین روز نرسیدمی که قومی بسبب من در معصیت افتند و گفت نسیا منسیا قرأ حمزه و حفص نسیا بفتح النون و الباقون نسیا بالکسر و هما لغتان کالرطل و الرطل و الجسر و الجسر و نحوهما قیل النسی ء بالکسر اسم لما ینسی مثل النقض اسم لما ینقض و السقی اسم لما یسقی و الفتح المصدر یقال نسیت الشی ء نسیانا نسیا و قیل انه مشتق من الترک ای و کنت شییا متروکا لا یعرف و لا یذکر لحقارته و عن مجاهد و الضحاک یعنی حیضة ملقاة و هی خرقة الحیض

فناداها من تحتها قرأ نافع و حمزه و الکسایی و حفص عن عاصم و روح و ابن حسان عن یعقوب من تحتها بکسر المیم و جر التاء بعد الحاء و قرأ الباقون بفتح المیم و نصب التاء فمن قرأ بالفتح و نصب کان ذلک صفة للمنادی و من قرأ بالکسر و الجر فمعناه من جهة تحتها ثم اختلفوا فی المنادی فقال بعضهم ناداها جبرییل من تحتها ای من تحت النخلة و قیل من دون موضعها یعنی ان موقفه کان تحت موقفها و اسفل منه و قیل ناداه عیسی من تحتها و قیل من بطنها ألا تحزنی ای لا تتمنی الموت جبرییل او را ندا کرد از آن گوشه وادی یا از زیر آن درخت خرما که اندوهگین مباش و آرزوی مرگ مکن ...

میبدی
 
۳۲

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۹- سورة مریم- مکیّة » ۲ - النوبة الثالثة

 

... گردون نکشد آنچه دل ما کشدا

همی گریست و می گفت یا لیتنی مت قبل هذا و کنت نسیا منسیا پس چون درد و اندوه بغایت رسید سخن بریده گشت و چشم پر آب شد و دل پر حسرت و مرگ بآرزو خواست فرمان آمد بجبرییل که مریم را دریاب که در غرقا بست جبرییل ع آمد و از بالای سر وی ندا کرد ای مریم دلتنگی مکن و اندوه مدار قد جعل ربک تحتک سریا ای ولدا سیدا شریفا و بقولی دیگر عیسی که از مادر جدا شد در زیر آن درخت دانست که مادرش دلتنگ است و رنجور آواز داد ألا تحزنی ای مادر دلتنگ و غمگین مباش و مرگ مخواه بآرزو چه دانی که در این کار چه تعبیه است و چه دولت آخر بگشاید این کار گشاینده کار تبارک الله و سبحانه ما کل هم هو بالسرمد مریم گفت ای پسر چون دلتنگ نباشم در این بیابان خشک شربتی آب نه که بیاشامم یا بدان طهارت کنم عیسی ع پای بر زمین مالید چشمه آب پدید آمد گفت گفت یا اماه قد جعل ربک تحتک سریا

ای مادر اینک جوی روان و آب زلال مریم از آن آب شربتی بیاشامید و بآن طهارت کرد سکونی در وی پدید آمد آرزوی طعامش خاست عیسی گفت هزی إلیک بجذع النخلة گفته اند هفتصد سال بود که آن درخت خشک بی سروی شاخ در آن بیابان مانده بود الله تعالی آن را نگاه میداشت تا روز ولادت عیسی معجزه وی گرداند و فرا عالمیان نماید که آن خداوندی که قادر است از چوب خشک رطب آرد قادر است که بی پدر عیسی را از مادر در وجود آرد مریم با آن ضعیفی برخاست و دست فرا آن درخت خشک برد چون برد دست وی بآن چوب خشک رسید تر شد و تازه و سبز گشت و بار آورد و هم در آن حالت رطب شد و پیش وی ببارید بسر وی ...

میبدی
 
۳۳

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة » ۵ - النوبة الثانیة

 

... این خزانة اللیل بالنهار و خزانة النهار باللیل و بای لغة تتکلم الاشجار من جعل العقول فی اجواف الرجال و من شق الاسماع و الأبصار و من ذلت الملایکة لملکه و فهر الجبارین بجبروته و قسم الارزاق بحکمته فقال ایوب صغر شأنی و کل لسانی و عقلی ورایی و ضعفت قوتی عن هذا الامر تعرض علی یا الهی قد علمت ان کل الذی ذکرت صنع یدیک و تدبیر حکمتک و اعظم من هذا ما شیت علمت لا یعجزک شی ء و لا تخفی علیک خافیة اذ لقتنی البلایا الهی فتکلمت و لم املک فلیت الارض انشقت لی فذهبت فیها و لم اتکلم بشی ء یسخط ربی و لیتنی مت بغمی فی اشد بلایی قبل ذلک انما تکلمت لتعذرنی و سکت حین سکت لترحمنی کلمة زلت منی فلن اعود و قد وضعت یدی علی فمی و عضضت علی لسانی و الصقت بالتراب خدی اعوذ بک الیوم منک و استجیرک من جهد البلاء فاجرنی و استغیث بک من عقابک فاغثنی و استعین بک فاعنی و اتوکل علیک فاکفنی و اعتصم بک فاعصمنی و استغفرک فاغفر لی فلن اعود لشی ء تکرهه منی فقال الله تعالی و تقدس نفذ فیک علمی و سبقت رحمتی غضبی اذ خطیت فقد غفرت لک و رددت علیک اهلک و مالک و مثلهم معهم لتکون لمن خلفک آیة و تکون عبرة لاهل البلاء و عز الصابرین فارکض برجلک هذا مغتسل بارد و شراب فیه شفاؤک و قرب عن اصحابک قربانا و استغفر لهم فانهم قد عصونی فیک فرکض برجله فانفجرت له عین فدخل فیها فاغتسل فاذهب الله کل ما کان به من البلاء

قوله مسنی الضر و أنت أرحم الراحمین حسن گفت ایوب هفت سال و اند ماه در آن کناسه گرفتار گشته و خورنده در وی افتاده و مردم از وی بگریخته مگر زن وی رحمه که با وی می بود و گاه گاه طعام بوی می آورد و ایوب در آن بلاء یک لحظه از ذکر الله تعالی باز نماند پیوسته در ذکر و تسبیح بودی و در آن بلا صبر همی کرد و ابلیس از وی در ماند و حیلت وی برسید بانگی و زعقه از وی رها شد که هر هر جا لشکر وی بود در اقطار عالم همه بشنیدند و بنزدیک وی آمدند او را غمگین و دلتنگ یافتند گفتند مهتر ما را چه رسید که چنین غمناک و دلتنگ است ابلیس گفت درماندم در کار ایوب و صبر کردن وی بر بلا و هر چه دانستم از تلبیس و تدلیس و فنون حیل و وساوس جمله بکار داشتم و پیش وی بردم و هیچ بر وی ظفر نیافتم گفتند آن چه دام بود از دامهای مکر که بر راه آدم نهادی تا او را از بهشت بیرون کردی گفت زن وی را حوا واسطه ساختم تا مکر خود در وی براندم گفتند اینجا تدبیر همانست مکری بساز با زن وی که او زن خود را فرمان برد و از راه بیفتد ابلیس بصورت مردی پیر فرا پیش رحمه شد گفت یا امة الله شوهرت کجاست گفت آنکه در آن مزبله افکنده و خورندگان در وی افتاده گفت آن ایوبست آن جوان زیبا تن نیکو روی و فرزندان داشت بدان جوانی و زیبایی و مال فراوان و نعمت تمام اکنون از آن هیچ نمانده است و همه نیست گشته نپندارم که هرگز بآن باز رسید مگر ایوب یک گوسفند بنام من قربان کند تا من او را بحال صحت باز آرم و آن جوانی و زیبایی وی باز بینی رحمه بگریست و جزع کرد آن گه بیامد و بانک بر ایوب زد گفت یا ایوب حتی متی یعذبک ربک این المال این الولد این الصدیق این لونک الحسن این جسمک الحسن اذبح هذه السخلة و استرح ایوب که این سخن از وی بشنید دانست که ابلیس وی را فریفته است و باد در وی دمیده گفت ای زن مال و فرزند که تو بآن می گویی و بنا یافت آن تحسر میخوری آن بما که داده بود گفت الله تعالی گفت چند سال ما را در آن برخورداری بود گفت هشتاد سال گفت اکنون چند است که ما در بلاییم گفت هفت سال گفت ویلک ما انصفت الا صبرت فی البلاء ثمانین سنة کما کنا فی الرخاء ثمانین سنة و الله لین شفانی الله لاجلدنک مایة جلدة امرتنی ان اذبح لغیر الله ایوب از سر دلتنگی و ضجر سوگند یاد کرد که اگر شفا یابم ترا صد تازیانه بزنم بآن که مرا می فرمایی تا قربان کنم بغیر نام الله رو بیرون شو از نزدیک من که من ازین طعام و شراب که تو آری نخورم و ترا نه بینم رحمه را از نزدیک خویش بیرون کرد و تنها بماند بی طعام و بی شراب و بی یار و بی مونس طاقتش برسید روی بر خاک نهاد گفت ربه أنی مسنی الضر و أنت أرحم الراحمین فرمان آمد از جبار عالم آن ساعت که یا ایوب ارفع رأسک و ارکض برجلک سر بردار ای ایوب و پای بزمین زن ایوب پای بر زمین زد چشمه ای آب پدید آمد غسلی بر آورد آن درد و اذی پاک از وی فرو ریخت بحال تندرستی و جوانی و زیبایی خویش باز شد یک بار دیگر پای بر زمین زد چشمه ای دیگر پیدا شد شربتی خورد از آن و در باطن وی هیچ درد و رنج نماند برخاست و بر آن بالایی نشست و حله ای زیبا پوشانیدند او را آن ساعت رحمه آنجا که بود در دل وی افتاد که کار آن مسکین بیمار گویی بچه رسید تنها و عاجز است در آن کناسه و دانم که هیچکس وی را طعامی و شرابی نبرد بروم و او را باز بینم نباید که از گرسنگی بمیرد یا دد بیابانی او را هلاک کند برخاست و بیامد و او را در آن موضع ندید ازین گوشه بدان گوشه طواف میکرد و او را میجست و میگریست و ایوب او را میدید که جست و جوی میکرد و رحمه او را جوانی زیبا دید حله ای نیکو پوشیده شرمش میآمد که فرا نزدیک وی شود آخر ایوب او را بخود خواند گفت ما تریدین یا امة الله

ای زن چه میخواهی و چه میجویی گفت آن بیمار مبتلی که اینجا افتاده بود نمی بینم او را و میترسم که هلاک گشت ایوب گفت او ترا که باشد گفت شوهر منست گفت اگر او را ببینی باز شناسی پس رحمه نیک در وی تأمل کرد گفت اما انه اشبه خلق الله بک اذ کان صحیحا گفت آن گه که تندرست بود بتو سخت ماننده بود گفت پس اندوه مدار که من ایوبم و گفته اند ایوب تبسمی کرد دندان ضواحک وی پیدا شد رحمه او را بآن شناخت برخاست و دست در گردن وی آورد ابن عباس گفت و الذی نفس عبد الله بیده ما فارقته من عناقه حتی مر بهما کل مال لهما و ولد و یروی ان ابلیس قال لها اسجدی لی سجدة حتی ارد علیک المال و الاولاد و اعافی زوجک فرجعت الی ایوب فاخبرته بما قال لها فقال قد اتاک عدو الله لیفتنک عن دینک ثم اقسم ان عافاه الله لیضربها مایة جلدة و قال عند ذلک مسنی الضر من طمع ابلیس فی سجود حرمتی له و دعایه ایاها و ایای الی الکفر و قال وهب کانت امرأة ایوب تعمل للناس و تجییه بقوته فلما طال علیها البلاء و سیمها الناس فلم تستعملها احد التمست له یوما من الایام ما تطعمه فما وجدت شییا فجزت قرنا من رأسها فباعته برغیف فاتته به فقال لها این قرنک فاخبرته فحینیذ قال مسنی الضر و قیل بلغت الاکلة لسانه و قلبه فخاف ان یضعف عن الذکر و الفکر فقال مسنی الضر و قیل سقطت منه دودة فردها الی موضعها فقال کلی قد جعلنی الله طعامک فعضته عضة زاد المها علی جمیع ما قاسی من عض الدیدان فقال مسنی الضر فنودی من اختیارک مسک الضر لا من اختیاری و قیل نودی یا ایوب تظهر الرجولیة من نفسک عند تزول بلاینا علیک فقال مسنی الضر لا قرار معک و لا فرار منک و قیل انقطع عنه الوحی ایاما فقال مسنی الضر و قیل اراد الصلاة فلم یقدر علیها فقال مسنی الضر و قیل الضر هاهنا الشیطان لقوله مسنی الشیطان بنصب و عذاب فان قیل ان الله سماه صابرا و قد اظهر الشکوی و الجزع بقوله مسنی الضر و مسنی الشیطان بنصب قیل لیس هذا شکایة انما هو دعاء بدلیل قوله عز و جل فاستجبنا له علی ان الجزع انما هو فی الشکوی الی الخلق فاما الشکوی الی الله عز و جل فلا یکون جزعا و لا ترک صبر کما قال یعقوبنما أشکوا بثی و حزنی إلی الله ...

میبدی
 
۳۴

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲۱- سورة الانبیاء- مکیة » ۵ - النوبة الثالثة

 

... و أیوب إذ نادی ربه عادت خلق چنانست که هر که را بدوستی اختیار کنند همه راحت آن دوست خود خواهند و روا ندارند که باد هوا بر وی گذر کند لکن سنت الهی بخلاف اینست هر کرا بدوستی اختیار کرد شربت محنت با خلعت محبت بوی فرستد هر کرا درجه وی در مقام محبت عالی تر بلای او عظیم تر اینست که مصطفی ص گفت ان اشد الناس بلاء الانبیاء ثم الاولیاء ثم الامثل فالامثل

و بر وفق این قاعده قضیه ایوب پیغامبر علیه السلام است هرگز هیچکس بلا چنان بر نداشت که ایوب برداشت گفتند کسی که پیش سلطانی سنگی نیکو بردارد چکنند خلعتی درو پوشانند ایوب چون سنگ بلا نیکو برداشت جلال احدیت این خلعت درو پوشانید که نعم العبد صد هزار هزاران جام زهر بلا بر دست ایوب نهادند گفتند این جامهای زهر بلا نوش کن گفت ما جام زهر بی تریاق صبر نوش نتوانیم کرد تا هم از وجود او جام پا زهر ساختند که إنا وجدناه صابرا نعم العبد اینت عجب قصه ای که قصه ایوب است در سرای عافیت آرام گرفته حله ناز پوشیده سلسله نعمت وی منتظم اسباب دنیا مهیا در راحت و انس بر وی گشاده قبله اقبال قبول گشته ناگاه متقاضی این حدیث بدر سینه وی آمد شوری و آشوبی در روزگار وی افتاد احوال همه منعکس گشت نعمت از ساخت وی بار بر بست لشکر محنت خیمه بزد و نام و ننگ برفت سلامت با ملامت گشت عافیت هزیمت شد بلا روی نهاد مهجور قوم گشت تا او را از شهر بیرون کردند و در همه عالم یک تن با وی بگذاشتند عیال وی رحمه و آن نیز هم سبب بلا گشت که در قصص منقول چنین است که آن سرپوشیده هر روز در آن دیه رفتی و مردمان آن دیه را کار کردی تا دو قرص بوی دادندی و بایوب بردی ابلیس در آن میان تلبیسی بر آورد اهل دیه را گفت شما او را بخود راه مدهید و در خانه ها مگذارید که وی تعهد بیماری میکند مشکل نباید که آن علت بشما تولد کند پس از آن چنان گشت که کس را بر وی رحمت نیامد و هیچکس او را کار نفرمود و هیچ چیز نداد دلتنگ و تهی دست از دیه بیرون آمد ابلیس را دید بر سر راه نشسته گفت چرا دلتنگی گفت از بهر آنکه امروز از بهر بیمار هیچ پدید نکردم و کس را بر ما رحمت نیامد ابلیس گفت اگر آن دو گیسوی خویش بمن فروشی ترا دو قرص دهم تا بسر بیمار بری رحمه گیسو بفروخت و دو قرص بستد ابلیس بتعجیل نزد ایوب رفت گفت خبر داری که رحمه را چه واقعه افتاد او را بناسزایی گرفتند و هر دو گیسوی وی ببریدند و ایوب را عادت چنان بود که هر گاه برخاستی دست بگیسوی وی زدی تا بر توانستی خاستن آن روز گیسو ندید تلبیس ابلیس باور کرد و رحمه را مهجور کرد آن ساعت رنج دلش بیفزود بیت المال صبرش تهی گشت فریاد برآورد که مسنی الضر و أنت أرحم الراحمین ای جوانمرد ایوب آن همه بلا بقوت شربتی میتوانست کشد که از حضرت عزت ذو الجلال بامداد و شبانگاه پیاپی میرسید که دوش شب بر بلاء ما چگونه گذاشتی امروز در بلاء ما چون بسر آوردی

خرسند شدم بدان که گویی یک بار ...

میبدی
 
۳۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲۲- سورة الحجّ- مدنیّة » ۱ - النوبة الثانیة

 

... یوم ترونها یعنی الزلزلة و قیل الساعة تذهل یعنی تغفل و الذهول الغفلة و قیل الذهول السلو ذهلت عن کذا اذا سلوت عنه کل مرضعة ای کل امرأة معها ولد ترضعه یقال امرأة مرضع بلاهاء اذا ارید به الصفة مثل حایض و حامل فاذا ارادوا الفعل فی الحال ادخلوا الهاء و تضع کل ذات حمل حملها ای تسقط ولدها من هول ذلک الیوم قال الحسن تذهل المرضعة عن ولدها بغیر فطام و تضع الحامل ما فی بطنها لغیر تمام این دلیل قول ایشانست که گفتند این زلزله در دنیاست پیش از رستاخیز زیرا که حبل و وضع حمل و رضاع بعد از بعث نباشد و بقول ایشان که گفتند زلزله در قیامتست سیاق این سخن بر تعظیم کار رستاخیز است و شدت هول و سعوبت آن نه بر تحقیق حمل و رضاع هذا کقول القایلاصابنا امر یشیب فیه الولید یرید شدته و صعوبته و تری الناس سکاری و ما هم بسکاری

قرأ حمزة و الکسایی سکری و ما هم بسکری بفتح السین من غیر الف فیهما و قرأ الباقون سکاری و ما هم بسکاری بضم السین و بالالف فیهما و هما لغتان کلاهما جمع سکران و المعنی اذا نظرت الیهم تحسبهم سکاری من زوال عقلهم و لیسوا کذلک فی الحقیقة و لکن هول القیامة صیرهم کذلک عمران حصین و ابو سعید خدری گفتند این دو آیت از اول سوره در غزات بنی المصطلق فرو آمد در میانه شب جمع یاران در روش بودند که رسول خدای ندا کرد همه را باز خواند یاران همه راحلها سوی وی راندند و گرد وی در آمدند رسول ص این هر دو آیت بر ایشان خواند یاران بسیار بگریستند و زاری کردند آن گه جایی که فرو آمدند از دلتنگی و رنجوری زینها از چهارپایان باز نگرفتند و خیمه ها نزدند و دیگها نپختند هم چنان اندوهگین و متفکر نشسته گریان و سوزان رسول خدا یاران را گفت أ تدرون ای یوم ذلک هیچ دانید که آن روز چه روزست گفتند الله و رسوله اعلم الله تعالی داناتر دانایی است بآن روز و پس رسول وی رسول گفت آن روز رب العزه آدم را گوید برخیز و از فرزندان خود نصیب آتش بیرون کن گوید بار خدایا چند بیرون کنم گوید از هزار نهصد و نود و نه بیرون کن و یکی را بگذار که سزای بهشتست آن سخن بر یاران صعب آمد و در زاریدن و گریستن بیفزودند و گفتند فمن ینجو یا رسول الله پس از ما خود که رهد و که امید دارد که نجات یابد رسول خدا گفت ابشروا و سددوا و قاربوا

بشارت پذیرید راست باشید و ساکن گردید و این اندوه و گریستن فراوان فراهم گیرید و بدانید که آن نهصد و نود و نه از یأجوج و مأجوج باشند و از شما یکی شما که یاران منید و امت من بقیامت مسلمانان و مؤمنان در میان کفار و یأجوج و مأجوج فردا در قیامت همچون یکتا موی سیاه باشند در گاو سپید یا همچون یکتا موی سپید در گاو سیاه آن گه گفت من چنان امیدوارم که امت من ثلث اهل بهشت باشند یاران همه از شادی تکبیر گفتند و خدای تعالی را سپاسداری کردند رسول خدا بر آن بیفزود و گفت چنان دانم که شما اعنی امت من نیمه اهل بهشت باشید یاران هم چنان ثناء خدای تعالی گفتند و شادی نمودند رسول بر آن بیفزود گفت چنان دانم که دو سیک اهل بهشت شما باشید آن گه گفت اهل بهشت صد و بیست صف باشند هشتاد صف از ایشان امت منند ثم ...

میبدی
 
۳۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲۲- سورة الحجّ- مدنیّة » ۲ - النوبة الثالثة

 

... بر هر سنگی که بر زنم قلب آیی

قوله سواء العاکف فیه و الباد قال محمد بن علی الترمذی هذا اشارة الی الفتوة فالفتوة ان یستوی عندک الطاری و المقیم و کذا یکون بیوت الفتیان من نزل فیها فقد تحرم باعظم حرمة و اجل ذریعة الا تری الله کیف و صف بیته فقال سواء العاکف فیه و الباد هر زینهاری و هر خواهنده ای را بسرای جوانمردان و پناه کریمان جای بود و آن گه که باز گردانند هر که شکسته تر او را بیشتر نوازند و هر که دورتر او را نزدیکتر دارند و باین معنی حکایت کنند که در بغداد مردی بود خداوند کام و نعمت روزگاریی وفا تجمل از روی وی فرو کشید آن کام و نعمت همه از دست وی برفت و بد حال گشت روزی از سر دلتنگی و بی کامی بر شط دجله نشست و در کار خویش اندیشه میکرد ملاحی فراز آمد و زورقی بیاورد در آن زورق نشست چون بمیان دجله رسید ملاح پرسید از وی که کجا خواهی رفت گفت ندانم ملاح عاقل بود گفت این مرد یا مفلس است یا بیدل یا گرفتار آن گه گفت حال خود با من بگو حال خود بگفت ملاح گفت ترا بدان جانب برم باشد که فرجی پدید آید او را بدان جانب برد مرد از کشتی بیرون آمد و بر شط دجله مسجدی بود در آن مسجد رفت بعد از ساعتی قاضی شهر با جماعتی عدول در آمدند و نشستند خادمی در آمد از سرای خلیفه ایشان را گفت امیر المؤمنین را اجابت کنید قاضی و جماعت عدول رفتند و این مرد خود را در میان ایشان تعبیه کرد و رفت چون در سرای خلیفه رفتند فرمان آمد که امیر المؤمنین فلانه را بفلان میدهد عقد ببندید عقد بستند آن گه خادم آمد باده طبق پر از زر و بر سر هر یک نافه مشک نهاده هر طبقی پیش یکی بنهاد این مرد را طبق نبود خادم امیر المؤمنین را گفت مردی مانده است که وی را طبق نبود گفت نه نامها نبشته بودم گفت بلی ما ده تن را خواندیم یازده آمدند امیر المؤمنین گفت آن مرد را پیش من آرید چون پیش تخت رسید دعایی لطیف بگفت امیر المؤمنین گفت ما ترا نخواندیم چونست که در حرم ما ناخوانده آمدی

گفت یا امیر المؤمنین ناخوانده نیامدم گفت ترا که خواند گفت ایشان را که خواند گفت ایشان را خدم ما می خواند گفت مرا کرم تو خواند ...

میبدی
 
۳۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲۴- سورة النّور- مدنیّة » ۲ - النوبة الثانیة

 

قوله تعالی إن الذین جاؤ بالإفک نقله اخبار و حمله آثار روایت کرده اند باسناد درست از مادر مؤمنان عایشة الصدیقة بنت الصدیق جیبة حبیب الله المبراة من فوق سبع سماوات گفتا رسول خدا ص هر گه که بر جناح سفر بودی میان زنان خویش قرعه زدی آن یکی که قرعه وی بر آمدی با خود بسفر بردی غزوی پیش آمد قرعه بزد قرعه من برآمد مرا با خود ببرد پس از آن که آیت حجاب آمده بود از آسمان و زنان آن گه در پرده بودندی مرا در هودجی نشاندند و مسافروار بوقت نزول و وقت رحیل فرو می آوردند و برمیداشتند تا رسول خدا از آن غزاة فارغ گشت فتح بر آمده و باز گشته و نزدیک مدینه رسیده شبی از شبها بمنزل فرو آمده بودیم من از هودج بیرون آمدم و از قافله در گذشتم حاجتی را که در پیش داشتم چون باز آمدم عقدی که در برداشتم از جزع ظفار گم کرده بودم هم در آن حال بطلب جزع بازگشتم و درنگ من در جست و جوی آن دراز گشت چون باز آمدم لشکر رفته بود و از نزول من بی خبر بودند همی پنداشتند که من در هودج نشسته ام و در سبکی هودج اندیشه نکردند که زنان آن گه سبک تن بودند بی گوشت انما یأکلن العلقة من الطعام و لم یغشهن اللحم چون عقد خویش بازیافتم و باز گشتم قوم رفته بودند و منزل خالی گشته لیس بها داع و لا مجیب تنها و غمگین بنشستم و از دلتنگی و اندوه چشمم در خواب شد صفوان بن المعطل السلمی المرادی با پس مانده لشکر بود بامداد رسید بآن منزل سواد شخصی دید آنجا تنها خفته چون فراز آمد مرا بشناخت که دیده بود پیش از نزول آیت حجاب همی استرجاع کرد بتعجب که انا لله این چه کارست و چه حال من باسترجاع وی از خواب درآمدم و بآستین پیراهن روی خویش بپوشیدم فو الله ما کلمنی بکلمة و لا سمعت منه کلمة غیر استرجاعه و الله که با من یک سخن نگفت و نه از وی هیچ سخن شنیدم مگر آن کلمه استرجاع آن گه راحله خویش بخوابانید و پای بر دست وی نهاد تا من برنشستم صفوان مهار بدست گرفت و میراند تا بلشکر در رسیدیم بجمعی منافقان بر گذشتیم دور از لشکر فرو آمده و عادت منافقان چنین بود که پیوسته گوشه ای گرفتندی و در میان مردم نیامدندی عبد الله ابی رییس منافقان که ایشان را دید گفت من هذه کیست این زن گفتند عایشه همان ساعت باعتقاد خبیث خویش طعن زد و حدیث افک در میان افکند قالت عایشة و هلک من هلک فی و کان الذی فولی کبره منهم عبد الله بن ابی بن سلول عایشه گفت چون بمدینه آمدیم بیمار شدم مدت یک ماه و اصحاب افک در گفت و گوی آمده و من از آن بی خبر و ناآگاه و رنج من از آن بیشتر بود که از رسول خدا آن لطف که هر بار دیدمی به بیماری این بار نمیدیدم و سبب نمی دانستم که گمان بد نمی بردم از رسول بیش از آن نمی دیدم که گاه گاه در آمدی و سلام کردی و گفتیکیف تیکم

آخر چون از آن بیماری به شدم و صحت یافتم شبی بیرون آمدم با ام مسطح بنت ابی رهم بن المطلب بن عبد مناف سوی صحرا می رفتیم قضاء حاجت را و دست و روی شستن را که آن گه عادت عرب نبود در خانه ها طهارت جای ساختن چون فارغ شدیم و روی بخانه نهادیم ام مسطح را پای در چادر افتاد بر وی در آمد نفرین کرد بر پسر خویش گفت تعس مسطح عایشه گفت بیس ما قلت أ تسبین رجلا قد شهد بدرا بد گفتی و ناسزا می دشنام دهی کسی را که به بدر حاضر بود ام مسطح گفت ای هنتاه خبر نداری و نشنیدی که وی چه گفت در حق تو و اصحاب افک چه میگویند عایشه گفت چه میگویند مرا خبر کن و آگاهی ده ام مسطح قصه در گرفت و سخن اصحاب افک با وی بگفت عایشه گفت چون آن سخن شنیدم جهان بر من تاریک گشت و بیماری یکی ده شد اندوهگین و متحیر بخانه باز آمدم با چشم گریان و دل بریان رسول خدا در آمد و هم بر آن قاعده گفت کیف تیکم ...

میبدی
 
۳۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۶۶- سورة التحریم- مدنیة » النوبة الثانیة

 

... حفصه باز آمد و رسول را با ماریه خالی دید بگریست و کراهیت نمود که حرمت من برداشتی و در نوبت من و حجره من با ماریه خلوت ساختی رسول خدا ص گفت أ لیست هی جاریتی احلها الله لی

این چه ضجرت و دلتنگی است نه کنیزک منست و الله مرا حلال کرده اکنون خاموش باش که از بهر دل تو و برای رضای تو او را بر خود حرام کردم و نگر که این حدیث پوشیده داری و با هیچ زن از زنان من نگویی جاء فی التفسیر انه حرمها علی نفسه فی الحال و حلف ان لا یطأها شهرا بعضی مفسران گفتند این قصه در نوبت و حجره عایشه رض رفت عایشه حاضر نبود و حفصه بدو در رسید رسول ص او را گفت این حدیث با عایشه مگوی و از همه زنان من پوشیده دار حفصه آن ساعت از رسول بپذیرفت که پوشیده دارد بعد از آن بیرون آمد و با عایشه بگفت عایشه در خشم شد و ضجرت نمود و با رسول ص گفت ا فی یومی و حجرتی ما فعلت هذا باحد من ازواجک رسول ص آن ساعت ماریه را بر خود حرام کرد و سوگند یاد کرد که در حجره هیچ زنان خود نشود و زنان در این قصه بگفت و گوی آمدند و یاران همه بترسیدند پنداشتند که رسول همه زنان را طلاق داد ایشان نیز همت کردند که زنان خود را طلاق دهند تا بیست و نه روز بگذشت و رسول ص بحجره ها و نوبتهای ایشان باز گشت و رب العالمین رسول را عتاب کرد که از بهر رضای زنان آن کنیزک را چرا بر خود حرام کردی لم تحرم ما أحل الله لک قومی گفتند رسول خدا ص عسل بر خود حرام کرد و سبب آن بود که در خانه زینب بنت جحش الاسدیة عکه ای عسل بود بعضی خویشان وی بهدیه برده بودند و رسول ص حلوا و عسل دوست داشتی و هر روز وی را عادت بود که بامداد بهمه حجره ها بگشتی و ایشان را بپرسیدی در خانه زینب درازتر می بود که عسل پیش وی می نهاد و میخورد عایشه را و حفصه را غیرت آمد آن دراز نشستن وی بنزدیک زینب و ایشان هر دو دوست یکدیگر بودند بهم برساختند که چون رسول خدا درآید آن گه که از خانه زینب بازگشته بود و عسل خورده گوییم از تو بری مغافیر میآید و مغافیر صمغی است که ازو بویی ناخوش دمد و رسول ص بوی ناخوش سخت کراهیت داشتی لانه یأتیه الملک و نیز با بعضی زنان دیگر بگفتند که چون رسول ص درآید با وی همین گویید چون رسول این سخن پیاپی از ایشان می شنید گفت من عسل خورده ام مگر آن نحل که عسل نهاده عرفط خورده بود آن گه سوگند یاد کرد که نیز نخورم و بر خود عسل حرام کردم

رب العالمین آیت فرستاد که لم تحرم ما أحل الله لک و قیل حلف یمینا فحرمها بها فامر بالکفارة فی الیمین و قیل حرمها علی نفسه من غیر یمین ...

میبدی
 
۳۹

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد » بخش ۸ - حکایت هفت - خلیفهٔ عباسی در ذم سلجوقیان

 

اما در روزگار ما هم از خلفاء بنی عباس ابن المستظهر المسترشد بالله امیرالمؤمنین طیب الله تربته و رفع فی الجنان رتبته از شهر بغداد خروج کرد با لشکری آراسته و تجملی پیراسته و خزینه ای بی شمار و سلاحی بسیار متوجها الی خراسان بسبب استزادتی که از سلطان عالم سنجر داشت و آن صناعت اصحاب اغراض بود و تمویه و تزویر اهل شر که بدانجا رسانیده بودند

چون به کرمانشاهان رسید روز آدینه خطبه ای کرد که در فصاحت از ذروه اوج آفتاب در گذشته بود و به منتهای عرش و علیین رسید در اثناء این خطبه از بس دلتنگی و غایت ناامیدی شکایتی کرد از آل سلجوق که فصحاء عرب و بلغاء عجم انصاف بدادند که بعد از صحابه نبی رضوان الله علیهم اجمعین که تلامذه نقطه نبوت بودند و شارح کلمات جوامع الکلم هیچ کس فصلی بدین جزالت و فصاحت نظم نداده بود

قال امیر المؤمنین المسترشد بالله فوضنا امورنا الی آل سلجوق فبرزوا علینا فطال علیهم الامد فقست قلوبهم و کثیر منهم فاسقون ...

نظامی عروضی
 
۴۰

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر » بخش ۷ - حکایت پنج - امیرمعزی

 

... روزی که فردای آن رمضان خواست بود من از جمله خرج رمضانی و عیدی دانگی نداشتم

در آن دلتنگی به نزدیک علاء الدولة امیر علی فرامرز رفتم که پادشاه زاده بود و شعر دوست و ندیم خاص سلطان بود و داماد او حرمت تمام داشت و گستاخ بود و در آن دولت منصب بزرگ داشت و مرا تربیت کردی

گفتم زندگانی خداوند دراز باد نه هر کاری که پدر بتواند کرد پسر بتواند کرد یا آنچه پدر را بیاید پسر را بیاید پدر من مردی جلد و سهم بود و در این صناعت مرزوق و خداوند جهان سلطان شهید الب ارسلان را در حق او اعتقادی بودی آنچه از او آمد از من همی نیاید مرا حیایی مناع است و نازک طبعی با آن یار است یک سال خدمت کردم و هزار دینار وام برآوردم و دانگی نیافتم دستوری خواه بنده را تا به نشابور بازگردد و وام بگزارد و با آن باقی که بماند همی سازد و دولت قاهره را دعایی همی گوید ...

نظامی عروضی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۱
sunny dark_mode