گنجور

 
۱۴۱

عطار » خسرونامه » بخش ۶۵ - رزم خسرو با شاپور

 

... چه میگویم کجا بودش سباهی

نه پل بود ونه بر آبش گذر بود

ز سر تا پای آن را پا و سر بود ...

... در آن قلعه بگشاییم بر شاه

پل آن قلعه را بر آب بندیم

بدولت دشمنان را خواب بندیم ...

... پس آنگه در نهانی در گشادند

بروی آب خندق پل نهادند

چو بنهادند پل لشکر درآمد

خورشی از سپه یکسر برآمد ...

... که باران بهاری ز اسمان ریخت

چو پل بستند کز پل خون نمیشد

چرا آن خون بپل بیرون نمیشد

چو صبح خوش نفس خوش خوش نفس زد ...

عطار
 
۱۴۲

عطار » خسرونامه » بخش ۶۶ - رسیدن خسرو و گل با هم و رفتن به روم

 

... چو گرد از چشم هر دم میسترد آب

ز رود چشم گل پل را برد آب

چو خسرو را نظر بر دوست افتاد ...

عطار
 
۱۴۳

عطار » خسرونامه » بخش ۶۷ - باز رفتن بسر قصّه

 

... زهی لذت که آن شب بود گل را

که آب آن خوشی میبرد پل را

بآخر چون ز شب یک نیمه بگذشت ...

عطار
 
۱۴۴

عطار » مختارنامه » باب بیست و ششم: در صفت گریستن » شمارهٔ ۱۴

 

... وی دیده تو کم گری که چندینی آب

در هیچ زمین به پل برون نتوان برد

عطار
 
۱۴۵

عطار » مختارنامه » باب بیست و ششم: در صفت گریستن » شمارهٔ ۲۰

 

... وز شور لبت تلخی مل میبشود

چون با تو به پل برون نمیشد آبم

خون میگریم اگر به پل مینشود

عطار
 
۱۴۶

عطار » هیلاج نامه » بخش ۲۹ - در هدایت یافتن در شریعت فرماید

 

... که از هر نوع اینجا راز دانی

حقیقت جمله دنیا چون پل آمد

از آن پرشور و گفت و غلغل آمد ...

عطار
 
۱۴۷

عطار » مصیبت نامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - فی التوحید باری عز اسمه

 

... باد را نه ماهه مریم کند

آب موج آرنده را پل سازد او

واتش سوزنده را گل سازد او ...

عطار
 
۱۴۸

عطار » مصیبت نامه » بخش ششم » بخش ۲ - الحكایة و التمثیل

 

... جمله شب در نفیر و آه بود

پیش آن پل شد که پیش راه بود

چون ملکشه بامداد آنجا رسید ...

... گفت ای شهزاده الب ارسلان

گر برین سر پل بدادی داد من

رستی از درد دل و فریاد من

ورنه پیش آن سر پل و ان صراط

داد خواهم این زمان کن احتیاط ...

... گرچه شاهی بر نیایی با خدای

هان و هان دادم برین پل ده تمام

تا بران پل بر نمانی بر دوام

از همه سود و زیان در پیش و پس ...

... گفت ای مادر مگردان دل ز شاه

هرچه میخواهی برین سر پل بخواه

تابراین پل بر تو برگویم جواب

کان سر پل را ندارم هیچ تاب

حال چیست ای زال گفت او حال خویش ...

... این بگفت وآن غلامان را بخواند

زجر کرد و سبز خنگ از پل براند

پیرزن را وقت چون شبگیر شد ...

عطار
 
۱۴۹

عطار » مصیبت نامه » بخش نهم » بخش ۷ - الحكایة و التمثیل

 

بر پلی میشد نظام الملک شاد

چشم او ناگه بزیر پل فتاد

بیدلی در سایه پل رفته بود

فارغ از هر دو جهان خوش خفته بود ...

عطار
 
۱۵۰

عطار » مصیبت نامه » بخش هجدهم » بخش ۲ - الحكایة و التمثیل

 

... باز میآمد بشهر آن نامدار

بود در راهش پلی جای نشست

پیر زالی از پس آن پل بجست

اسب عبدالله سر بر زد ز راه ...

... خورد سوگندی دگر آن مهربان

کز سر پل نگذرم من این زمان

تا نیارند آن پسر را سوی من ...

عطار
 
۱۵۱

عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و یکم » بخش ۶ - الحكایة و التمثیل

 

... کار کن کامروز داری روزگار

بر پل دنیا چه منزل میکنی

خیز اگر ره توشه حاصل میکنی

عطار
 
۱۵۲

عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و یکم » بخش ۷ - الحكایة و التمثیل

 

بود بهلول از شراب عشق مست

بر سر راهی مگر بر پل نشست

میگذشت آنجایگه هارون مگر ...

... گفت هارونش که ای بهلول مست

خیز از اینجا چون توان بر پل نشست

گفت این با خویشتن گو ای امیر

تا چرا بر پل بماندی جای گیر

جمله دنیا پلست و قنطره ست

بر پلت بنگر که چندین منظره ست

گر بسی بر پل کنی ایوان و در

هست آبی زان سوی پل سر بسر

گردنت را خانه بر پل چیست غل

کی شود با مکر این بیرون به پل

تا توانی زیر پل ساکن مباش

چون شکست آورد پل ایمن مباش

از مجره آسمان دارد شکست ...

عطار
 
۱۵۳

عطار » پندنامه » بخش ۶۱ - در بیان قناعت

 

... بگذر از وی زانکه داری بهره

هر که سازد بر سر پل خانه

نیست عاقل او بود دیوانه ...

عطار
 
۱۵۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه

 

... ابراهیم گفت آیا این چه حالی است

روی از آهو بگردانید همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس زین آواز آمد فزعی و خوفی درو پدید آمد و کشف زیادت گشت چون حق تعالی خواست کار تمام کند سدیگر بار از گوی گریبان همان آواز آمد آن کشف اینجا به اتمام رسید و ملکوت برو گشاده گشت فروآمد و یقین حاصل شد و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت توبه ای کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده گوسفندان در پیش کرده بنگریست غلام وی بود قبای زر کشیده و کلاه معرق بدو داد و گوسفندان بدو بخشید و نمد از او بستد و درپوشید و کلاه نمد بر سر نهاد و جمله ملکوت به نظاره او بایستادند که زهی سلطنت که روی نمد پسر ادهم نهاد جامه نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر درپوشید پس همچنان پیاده در کوه ها و بیابان های بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه می کرد تا به مرورود رسید آنجا پلی است مردی را دید که از آن پل درافتاد و اگر آبش ببردی در حال هلاک شدی از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند و در ابراهیم خیره بماندند تا این چه مردی است پس از آنجا به نیشابور افتاد گوشه ای خالی می جست که به طاعت مشغول شود تا بدان غار افتاد که مشهور است نه سال ساکن غار شد در هر خانه ای سه سال و که دانست که او در شبها و روزها در آنجا در چه کار بود که مردی عظیم و سرمایه ای شگرف می باید تا کسی به شب تنها در آنجا بتواند بود روز پنج شنبه به بالای غار بررفتی و پشته هیزم گرد کردی و صبحگاه روی به نشابور کردی و آن را بفروختی و نماز جمعه بگزاردی بدان سیم نان خریدی و نیمه ای به درویش دادی و نیمه ای به کار بردی و بدان روزه گشادی و تا دگر هفته باز ساختی

نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود و به غایت سرد بود و او یخ فروشکسته بود و غسلی کرده چون همه شب سرما بود و تا سحرگاه در نماز بود وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد مگر خاطرش آتشی طلب کرد پوستینی دید در پشت اوفتاده و در خواب شد چون از خواب درآمد روز روشن شده بود و او گرم گشته بود بنگریست آن پوستین اژدهایی بود با دو چشم ...

... ساعتی اندیشه کرد پس گفت فرمان رسیدکه اول نام ابراهیم ثبت کن که امید در این راه از نومیدی پدید آید

نقل است که گفت شبی در مسجد بیت المقدس خویش را در میان بوریایی پنهان کردم که خادمان می گذاشتند تا کسی در مسجد باشد چون پاره ای از شب بگذشت در مسجد گشاده شد پیری درآمد پلاسی پوشیده بود و چهل تن در قفای او هر یک پلاسی پوشیده آن پیر در محراب شد و دو رکعت نماز گزارد و پشت به محراب بازنهاد یکی از ایشان گفت امشب یکی در این مسجد است که نه از ماست

آن پیر تبسم کرد و گفت پسر ادهم است چهل روز است تا حلاوت عبادت نمی یابد چون این بشنودم بیرون آمدم و گفتم چون نشان می دهی به خدای بر تو که بگوی به چه سبب است ...

عطار
 
۱۵۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه

 

... نقلست که گفت چون به بازار بگذرم بر پیشانی خلق سعید و شقی نبشته بینم و یکبار در بازار فریاد می کرد و می گفت آه از افلاس آه از افلاس گفتند افلاس چیست گفت مجالسة الناس و مجادلتهم و المخالطه معهم هر که مفلس بود نشانش آن باشد که با خلق نشیند و با ایشان سخن گوید و آمیزش کند

و یک روز می گذشت و جماعتی ازمتنعمان دنیا به عمارت و تماشاء دنیا مشغول شده بودند شبلی نعره بزد وگفت دلهاییست که غافل مانده است از ذکر حق تالاجرم ایشان را مبتلا کرده اند به مردار و پلیدی دنیا

نقلست که جنازه می بردند یکی از پس می رفت و می گفت آه من فراق الولد شبلی طپانچه بر سر زدن گرفت و می گفت آه من فراق الاحد ...

... یک روز مجلس می گفت پیر زنی نعره بزد شبلی را خوش نیامد گفت موتی یا ماوراء الستر بمیرای زیر بوده گفت جیت حتی اموت آمدم تا بمیرم ویک قدم بر گرفت و جان تسلیم کرده فریاد ازمجلسیان برخاست شبلی برفت تا یکسال از خانه بیرون نیامد و می گفت عجوزه پابرکردن ما نهاد

نقلست که گفت یک روز پایم به پل شکسته فرو رفته و آب بسیار بود دستی دیدم نامحرم که مرا با کنار آورد نگاه کردم آن رانده حضرت بودگفتم ای ملعون طریق تو دست زدن است نه دست گرفتن این از کجا آوردی گفت آن مردان را دست زنم که ایشان سزاء آنند من در غوغای آدم زخم خورده ام در غوغاء دیگری نیفتم تا دونبود

نقلست که بباب الطاق شد آواز مغنیه شنود که می گفت وقفت بباب الطاق از هوش بشد وجامه پاره کرد و بیفتاد برگرفتندش به حضرت خلیفه بردند گفت ای دیوانه این سماع تو بر چه بود گفت آری شما باب الطاق شنودید اما ما باب الباق شنودیم میان ما و شما طای درمی آید ...

عطار
 
۱۵۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

 

... و گفت چهارهزار کلام از خدا بشنودم که اگر بده هزار فرارسیدی نهایت نبودی که چه پدید آمدی

وگفت چنان قادر بودم که اگر پلاس سیه خواستم که دیبایی رومی گردد چنان گردید سپاس خدای را تعالی و تقدس همچنان است یعنی دل از دنیا و آخرت ببرم و به خدا باز برم

و گفت آنکس که ازو چندان راه بود به خدا که از زمین تا آسمان و از آسمان تا به عرش و از عرش تا به قاب قوسین و از قاب قوسین تا به مقام نور نیک مرد نبود اگر خویشتن را چند پشه فرانماید ...

... و گفت خداوند بازار من بر من پیدا کرد درین بازار بعضی گفتنی بود و بعضی شنودنی و بعضی نیز دانستنی چون درین بازار افتادم بازارها از پیش من برگرفت

وگفت خداوند بندگی من بر من ظاهر کرد اول و آخر خویش قیامت دیدم هر چه باول به من بداد به آخر همان داد از موی سر تا به ناخن پای پل صراط گردانید

و گفت از خویشتن بگذشتی صراط واپس کردی ...

... وگفت سه قوم را به خدا راهست با علم مجرد با مرقع و سجاده با بیل ودست والا فراغ نفس مرد را هلاک کند

و گفت پلاس داران بسیارند راستی دل می باید جامه چه سود کند که اگر به پلاس داشتن و جو خوردن مرد توانستی گشتن خر بایستی که مرد بودندی که همه پلاس را دارند و جو خورند

و گفت مرا مرید نبوده زیرا که من دعوی نکردم من می گویم الله و بس ...

... و گفت در جوانمردان اندوهی بود که بهر دو جهان درنگنجد و آن اندوه آنست که خداوند تا او را یاد کنند و بسزای او نتوانند

و گفت اگر دل تو با خداوند بود و همه دنیا ترا بود زیان ندارد و اگر جامه دیبا داری و اگر پلاس پوشیده باشی که دل تو باخداوند نبود ترا از آن هیچ سودی نیست

و گفت چون خویشتن را با خدابینی وفابود و چون خدا را با خویشتن بینی فنا بود ...

... و گفت یکبار دیگر حق تعالی را دیگر بخواب دیدم که گفت یا بوالحسن خواهی که ترا باشم گفتم نه گفت خواهی که مرا باشی گفتم نه گفت یا ابالاحسن خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم تو مرا این چرا گفتی گفتم بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی نتوانم بود که تو باختیار هیچکس کار نکنی و گفت شبی به خواب دیدم که مرا به آسمان بردند جماعتی را دیدم که زار زار می گریستند ازملایکه گفتم شما کیستید گفتند ما عاشقان حضرتیم گفتم ما این حالت را در زمین تب و لرز گوییم و فسره شمانه عاشقانید و چون از آنجا بگذشتم ملایکه مقرب پیش آمدند و گفتند نیک ادبی کردی آن قوم را که ایشان عاشقان حضرت نبودند به حقیقت عاشقان کسی می باید که از پای سر کند و از سر پای و از پیش پس کند و از پس پیش و از یمین یسار کند و از یسار یمین که هر که یک ذره خویش را باز می یابد یک ذره از آن حضرت خبر ندارد پس از آنجا بقعر دوزخ فرو شدم گفتم تو می دم تا من می دمم تا از ما کدام غالب آید

وگفت درخواستم از حق تعالی که مرا بمن نمایی چنانکه هستم مرا بمن نمود با پلاسی شوخگن و من همی درنگرستم و می گفتم من اینم ندا آمد آری گفتم آنهمه ارادات و خلق و شوق و تضرع و زاری چیست ندا آمد که آنهمه ماییم تو اینی

و گفت چون بهستی او درنگریستمی نیستی من ازهستی خود سربرآورد چون به نیستی خود نگریستم هستی خود را نیستی من برآورد پس ماندم در پس زانوی خود بنشستم تا دمی بود گفتم این نه کار من است ...

عطار
 
۱۵۷

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۱۹

 

... اکنون به وقت ذکر و تفکر هر خیالی را نمانم که بیرون آید که خیال همچون سخن است و باز خوشی ها در فعل و اختیار است دلیل بر آنکه لفظ جبر در بی مرادی مستعمل بود باز گفتم که به هر کس سخن نمی باید گفتن که فروماند پس گفتم در دهان نگرم که چندین پرده است اندیشه سخن را تا از گزافه بیرون نیارم از این پرده ها آری زبان راه باریک است مر عمل دل را چون این راه را گره زدم بیرون نیاید بازرود سخن مغز دل است که از راه زبان بیرون می آید و هرگاه که سخن راست بود دل راست بوده باشد

مگر سخن چون پل صراط است باریک و تیز تیزه او صدق است که اگر بر کوه نهی بگدازد و باریک که هرکسی بدان راه نیابد به چه قدر که در این راه سخن بروی بر همان اندازه بر صراط بگذری از عزیزی چیزی باشد راهش را باریک کردن یعنی به خزینه رسیدن دشوار بود که خزینه را پاسبانان و نگاهبانان باشد و هم موضع استوار است اما چو ویرانه باشد آسان توان رفتن

عجب چگونه خزینه است بهشت و عالم غیب که همه پر از کیمیاست که یک ذره از آن کیمیا بر درست آفتاب و ماه و ستارگان مالیدند مس وجودشان چون درست های مغربی بر نطع آبگون آسمان تابان شد وقتی که الله آن کیمیا را از ایشان بازگیرد همه چون تابه سیاه بیرون آیند ...

بهاء ولد
 
۱۵۸

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵

 

... زپشت پا که زنند این وانت فرسایی

زآب این پل اگر دامنت نخواهی تر

سزد که دامن خود اندر او نیالایی ...

سراج قمری
 
۱۵۹

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۴۴

 

... گرچه در حال دولتی بیند

بر پل عافیت گذر نکند

ای چنان بوده در جهانداری ...

ظهیر فاریابی
 
۱۶۰

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۵ - در نعت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم و ثنای مولای متقیان علی ابن ابی طالب علیه السلام

 

ای عقل خنجر تو و ناوردگاه جان

بیرون جهان سمند کمال از پل جهان

عنین رکی است دهر مده تاب در کمند ...

اثیر اخسیکتی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۲۸