گنجور

 
۱۱۲۴۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۳ - به میرزا اسمعیل هنر نوشته

 

... به پیکر کارنامه زندگانی

به گوهر بارنامه آسمانی

لب عیسی روان پرورده او ...

... اگر خود نیست چشمه زندگانی

اگر من سالار انجمن بودم و تو نویسنده و پیشکار من از نوا و نواختی شاهانه دلت می جستم و آن پیکر و بالا را بدان خسروانی پرند که چرخ بلندش با هزاران دیده در کارگاه آفریشن رساتر تافته ندیدو بافته نیافت پیرایه می بستم آوخ و افسوس از آن دل و دست و خامه و شست که پندارهای آلودگی ساز و اندیشه های آسودگی سوزش از کار آفریدن و شمار پروریدن باز داشت و با تریاک و برش که جز تندی خوی و زردی روی و کاهش کی و سستی پی سیری از کار و کرد و بیزاری از زن و مرد گوشه گیری و خاموشی بی پروایی و فراموشی سبک ساری و گرانجانی تلخ گویی و بدگمانی گریز از دور و نزدیکهراس از ترک و تازیک بی بخشی از رنگ و آب ناکامی از خورد و خواب لغزش دست و پای خراش سینه و نای تلواس پخته و خام خشکی مغز و کامش سود و بهبودی نیست انباز و دمساز کرد بدان خدای که چنگ فرهنگ با فر دراز دستی از دامان دریافتش بلند کوتاه است و با دانست و شناختش هوش گران سنگ سبک مایه تراز پر کاه که در این کار بدفرجام و ساز ناخوش سرانجام جز زیان دید و دانش و خزان بود و بینش گریز همسایه و همبر و پرهیز همبام و همدر پریشانی ساز و سامان بی بهری دست و دامان خزان بار و برگ و آویز درد و مرگ و دیگر رنج های توان شکار و شکنجه های روان سپار چیزی نخواهی دید و برتو از این اخگر دوزخ تاب و آذرخانه سوز که دود از دودمان درویش سمنانی و دل ریش بیابانکی انگیخت جز جان من که فروغ دیده و چراغ دوده و آب جگر و تاب تنی دل کس نخواهد سوخت

زنهار از این شیره تلخ گوار که آب زهر آمیز مرگش به جام است و دانه رنج آویز دردش در دام دست و کام فروشوی و چشم از چیزی که سودای رسته هستی را مایه کاستی و زیان است و آب بهار رامش را آتش تموز وباد خزان فرا پوش اگرت ناگزر نوش دارویی هوش پرور باید و گمارشی تیمار شکر خمی از جوش می سر مست یا مینا و سبویی دو دربست باده از هر مایه آلایش پاک و ساده گل روی و مشک بوی یاقوت گوهر بیجاده پیکر درد زدای و بی درد خوب گوار و خوش خورد جنگ پرداز و آشتی آورد کهن سال و دهقان پرورد از پارس یا کرمان فراهم فرمای کم کم بدین رام شو و دم دم از آن رم کن نم نم بدین افزای و شب شب از آن کم ساز این باران خاشه پرداز آن گرد است و این درمان چاره ساز آن درد خداوند یاسا و آیین از آمیزمی و آویز وی فرمان بازداشت و پرهیز فرستاد ولی پاس تن و نگهداشت جان را نیز سفارش فرمود چندان که رنج جان پرداخته گردد و کار تندرستی و توان ساخته تیاق داران این فرخ کیش را که به داد و دانش از ما بیشند و در راه و روش از همه پیش شگفت نشمارند و گرفت نیارند بیت

تازه کن پیوستگی آن کهنه پیمان تاک را ...

... آورده تاک و پرورده خم را نیز در این یاسا که ما را پیشه و پیش نهاده اند و شما را آیین و کیش داده کمینه هشت بازداشت و پرهیز است و فرو گذاشت و کوتاهی در پاس هر یک از آنها تن و جان و هوش و خرد را صد هزار خستن و آزار و بستن و آویز

نخست چونانکه بار خدای و پاک پیمبر در بارنامه آسمانی ویاساق زندگانی راز گشوده اند و راه نموده بیت

از کمند کهکشان برنای بیند پالهنگ ...

... نه رامش دردسر تیمار تن رنج روان خیزد

سیم با بودن کاری کردنی و بردن باری بردنی که برنده آن بار و کننده آن کار را بیت

زنا بردن همی بار پشیمانی گران گردد

زنا کردن همی سود تن آسانی زیان خیزد ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۴۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۴ - به دوستی ناجوانمرد نگاشته

 

آدمی در هر جایگاه که بارجست و راه یافت خواه فراز تخت خواه بالای دار خوشتر آنستی که از بن دندان و میان جان نی روی دل و سرزبان بار خدا را سپاس دار آید و با نرم خویی و گشاده رویی بر نرم و درشت و شیرین و تلخ جهان روزگذار رازی اگر دارد هم بدو گوید و چیزی اگر خواهد هم از او جوید همین مایه که از بند توپخانه والا رسته اند و در آشیانه درویشانه خویش از گزند توپچی و آسیب قراول با زن و فرزند و خویش و پیوند خود آسوده و آزاد نشسته همواره سپاس دار آیند و ستایش بخشایش پاک یزدان و آرام و آسایش جان و تن را پاسگزار تا کی و به کدام دستاویز کار سردار و دیگر گرفتاران را از این زنجیر و زندان رستگاری خیزد و آزادی و آرام چاره بند و گرفتاری کند آفتاب شهریاران را که تختش پاینده باد و بختش فزاینده به خواست خدا مهر آمرزگاری خواهد جنبید و همگان را دیر یا زود کار از بند خواری شمار ارجمندی و کامکاری خواهد یافت ندانم سرکار خان این شب ها و روزها با آن تب ها و سوزها در چه کار است و بر پست و بلند چرخ بازیگر به چه راه و روش روزشمار بهتر آن است که زشت و زیبای کیهان را به فر بردباری و سنگ و بازوی خویشتن داری و هنگ بر خود آسان و هموار سازند و تلخ و شورش را که به خواست خدا دیر یا زود جام بر سنگ است و سنگ بر جام در کام جان شیرین گوار فرمایند شامی نیست که بامش در پی نباشد و هیچ باغی نه که پیوسته کوب آزمای خزان و دی پاید شعر

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۴۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۵ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

نخستین نامه که سراینده سروای ساز و سامان بود و نماینده دربای پیدا و نهان دیده ودل را دید و دانستی دانش آورد و بینش انگیز گوش گزار و هوش سپار آورد راستی احمد اگر در کارها بدین سختی سست نهاد است و زود سیری و گوشه گیری را بدین سستی سخت ستاد بختی نیک بختی در گل خواهد خفت و دست دوستکامی بر دل خواهد ماند بار دیگرش نیکوخواهی ازین آغاز زشت انجام که پیش آورده و کیش گرفته آگاهی بخش اگر راه از چاه دید و فرگاه از پاگاه گناهش درگذار و در کار تباهش ازین وارونه پویی نگاهی کن چنانچه گوش اندرز پذیرش گران و بر هنجار کوران و کران زیست بازوی دست بالای خود را که فزایش اندیش این کاسته کالاست به دستور دیرین دارای پست و بلند آور و به دستی که دانی و توانی سایه خداوندی برخوار و ارجمند افکن فرد

سرنهم آنچه مرا ورهمه خود چشم من است

به یکی تخم فروشی و به دیوار زنی

در گفت و نگاشت و افکند وداشت و ساخت و سوخت و درید و دوخت و ستد وداد و بست و گشاد هر چه اندیشی گوارای جان و تن است و پذیرای هوش و من خطر را نیز از در پرورش های پدرانه سر رشته کاری سپار و دوش تاب و توشش را بدان دست که پای تواند داشت باری نه سالی پنج تومان از سر دسترنج که درمان رنجش کند و شکسته بند شکنج گردد بی کم و کاست باوی بازرسان و نوشته رسید دریاب بارها در راه و رفتار و کار و کردار بهر در و از هر رهگذر آنچه آموخته بودم و خود به فرمان آزمایش اندوخته نگاشته ام و ترا بدان داشته کمی آویزه گوش افتاد و بسیاری فراموش گشت مرا که پند بزرگان از در نابخردی و خامی با همه دیرینه روزی ها باد است اگر جوانی جهان ناسپرده اندرز من از یاد برد جای رنجش و بیغاره نخواهد بود زالی خرسوار با خداوند رخش نیارد تاخت و گوهر بی بهره از هستی هستی بخش نتواند شد

این روزها پندی چند از داور دادگستر انوشیروان که آموزگاری و آگاهی نیک بختان دانش پژوه را بر افسری به سنگ پنجاه من زر سرخ آکنده به گوهرهای رنگین نگاشته بودند و فراز اورنگ آسمان سنگش فرا داشته دیدم اینک نگار آورده تو هرکرا گوش گیرا و هوش پذیرا باشد فرستادم چون پند کار آگهان است و پسند شاهنشهان امیدوارم از دل و جان در پذیرفته هنجار خود را بر آن بنیاد سازی و سپنجی لانه و جاوید خانه دو کیهان را بدین فر خجسته روش آباد داری در پهلوی نخست نوشته بود

پهلوی نخست از راه آسیب های گزند آمیز برخیزید کارها به هنگام خود انجام دهید در پیش و پس کارها بنگرید به کاری که درشوید راه برون شد پاس کنید به هرزه مردم را مرنجانید از همه کس خشنودی بجویید به مردم آزاری خودستایی مکنید همه کس را دل نگاهدارید کم آزاری و بردباری را پیشه نهاد کنید

پهلوی دویم در کارها کنکاش کنید آزموده را به ناآزموده مدهید خواسته را برخی کیش و آیین سازید خود را در جوانی نیک نام کنید خویشتن را به راست گفتاری و درست کرداری آوازه نمایید توانگری خواهید هست و بود کنیدبر سوخته و ریخته و شکسته و گسیخته دریغ مخورید در خانه مردم فرمان مدهید ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۴۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۷ - به یکی از بزرگان نگاشته

 

... بس است کوی و روی تو بهشت من بهار من

بارنامه سرکاری کام جان را چشمه زندگی گشاد و اختر بخت را فر رخشندگی بخشودسر بختیاری بر آسمان سودم و چهر سپاسداری بر آستان نوید بازگشت خسروانی نه چندان خرام و خرسندی انگیخت که خامه را تاب نگارش باشد و نامه را گنج گزارش اگر دانم ره انجام خورشید ستام را از کدام راه لگام خواهند داد به خدا سوگند با این پای گسسته رفتار پی از سر ساخته تا نیروی تاختن هست چهار اسبه از در دست بوسی پذیره خواهم گشت و از خاک راهت که آتش جوانی است و آب زندگانی دیده و تن را ساز تو تیا و بسیج کیمیا خواهم ساخت اینکه در آستان آسمان فرگاه آن فرخ پسر و فرخنده پدر که پدر و مادرم برخی خون و خاکشان باد پیوسته به یادم داشته اند و هرگز فراموش نگذاشته کوه کوه رامش و دریا دریا سپاس بر سپاس و رامش های پیشین افزود

بار خدا دست و دلی دهد که خداوندی های والا را به بازوی بندگی و نیروی پرستندگی پاداش توانم داد و نیکخواه و بد اندیش سرکاری را اگر خود پرداز دشنام و انداز درودی باشد ساز آشتی و پرخاشی توانم کردبادامه و بالا پوشی که نشان فرستاده اند و نوید داده آن مایه شادکامی زاد و شرمساری رست که با هفتاد گفتن و نوشتن راز نیارم سرود و باز نیارم نمود بار خدا نوا و نواخت والا در دو کیهان ده بالا به خوشتر آیین و آهنگی پاداش بخشد این خود نخستین خداوندی و بنده نوازی سرکار نیست سال ها است جامه پوش و جامگی خواریم و در سایه مهربانی و میزبانی والا روز گزار و روزی گمار فرموده اند من و ترا در برگ و ساز زندگی کیش بیگانگی در میان است و شیوه بیگانگی برکران

بار خدا گواه است و روان بزرگان آگاه که من بنده خود را مشتی خاک دانم و سرکار والا را خداوند پاک به فرموده دانای کهن دارای سخن نشاط آنکه هست تویی آنچه نیست من هر چه دارم و هر که دارم همه را براین فرگاه که ستایشگاه دیرین است و نماز جای پیشین از دل و جان نیاز میدانم به خدا سوگند اگر دارای تخت فریدون باشم و رخت قارون یکسر را بی بویه سپاس در پای تو ریزم و با خاک راهت آمیزم همچنان سپاس یک هفته خوان و خورش و پرستاری و پرورش سرکاری نگفته و نهفته خواهد ماند امیدوارم با پیمان و پیوند تو به خاک در آیم و با پیوند و پیمان تو از خاک برآیم به دو کیهان اندرم روی چهرسای آن در باشد و روان برخی آن جان و سر چون هنگام بازگشت خداوندی نزدیک است و شب نیز بیش از اندازه تیره و تاریک گل های درد روزی و تیمار تنهایی و رنج روزگار و دیگر چیزها را به هنگام پای بوس رها کرده آسیب گستاخی و آزار فزون درایی را از چشم و گوش و مغز و هوش والا باز پرداختم

یغمای جندقی
 
۱۱۲۴۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۸ - به یکی از بزرگان نوشته

 

... نخست آنکه آن سخته سخن ها که پخته سنج اردستان در کار پزشک پاچه پلشت و همراهان بدان دست و دستان درهم بافته و درهم تافته و یارانش از من یافته اند زینهار از چشم و گوش و مغز و هوش مردم بیدگل تا شوراب و شهر تا قهرود پوشیده دار و با آشنا و بیگانه اگر چه به راز داری افسانه باشد و با سرکار هم خانه در میان مگذار نوکرها را نیز از بالای پیشگاه تا پایان پاگاه قدغن های سخت و ژرف و سفارش های ستوار و شگرف فرمای که پیدا و نهان از دل بر زبان نبرند و پرده خویش و ما و گروهی مرده و زنده ندرند زیرا که دیر یا زود افسانه مرد و زن خواهد شد و ترانه هر کوی و برزن و این خود سرانجام پریشانی آرد و بی سخن مایه پشیمانی شود دیگر فرمایش از سرکار است و پاس بی سپاسش زشت و زیبای همه را پرده دار

دویم آنکه درویش راستین آقا باقر شیرازی که با من یاری دیرینه پیمان بود و دوستی پیشینه پیوند این روزها دور از تن و جان والا گرامی روان با پاک یزدان پرداخت و فرسوده پیکر را که مشتی خاک یا خاکستر بود در چاهسار مغاک افکند از همه ساز و سامان زندگی باغی دارد که خزان و بهار تماشاگاه دوست و دشمن است و از گاهی که نوبر توت برشاخ روید تا ماهی که یک دانه انارش بر کاخ ماند چراخوار تاریک و روشن چاووشان بی سپاس بخورند ودزدان بی هراس ببرندگروهی تنگ چشم فراخ آز گرد دندان دراز آرزو که بر یاد گرده واری گوشت گاو فرمان به خون اشتر صالح دهند و به بوی جگر بندی تیغ ترکتاز برنای قوچ اسماعیل نهند سال ها به داغ این باغ سوخته بودند و بریده شرم و دریده چشم دیده بر آن دوخته چون بار خدای با وی بود و پاسداری مرزبانان کشور از پی هر بیخ تیتال که نشاندند چون میوه بید بی نام و نشان شد و هر تخم هوس که نشاندند خار تیمار و خاشه ناکامی دمید داغ باغ این همه را در جان و دل ماند و بویه آبی و گلابی آن رمه را زهر زهره شکر در آب و گل ریخت

یغمای جندقی
 
۱۱۲۴۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۹

 

قبله من روز قربان قرب قربی دست داد و خواست پاک یزدانم با خلان این خطه نشست انگیخت گویی ذوالجناح از میدان آمد یا عبیدالله در ایوان شد زن و مرد پیرامن گرفت و جفت و فردم در دامن آویخت این راه آورد سفر خواست و آن در بایست حضر جست یکی زنبیل در یوزه کشیده و دیگری آجیل هر روزه طلبیدپسر از بختی و باره گفت و دختر از گل و گوشواره خانه از بار یاران عام جوش آمد و غلبات طلب سطوات ادب فراموش فرمود از کف بی زرچه برگ و ساز آید و از مرغ بی پر کدام پرواز الزام روسیاهی کردم واقدام عذرخواهیمعذرت سودی نداد و مغدرت بهبودی آشتی ساز مصاف آورد و صفا سامان خلاف گرفتبیت

جزآنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر

صف بسته سپاه مژه و من تن تنها

سرانجام مردی که از منسوبان است و این رمه را چوپان همه را پیمان اسعاف امل بست و مرغ جان مسکین به هزار لیت و لعل از چنگ ایشان رست پس از حرمان مامول و فقدان مسوول این شنعت بی بند و باری زد و آن لعنت عیال آزاری سرود وهمچنین بر خیانت ما دقت ها گرفتند و بر حسرت خود رقت ها نمودند روزی دو از سوز دل لب ها آبله ها داشت و جان ها به حکایت حرمان گله ها اندک اندک به قنبرک بازی و چنبرک سازی قلع مواد مغایرت کردم و قطع فساد منافرت ترک جفا کردند و برگ صفا ساز آوردند مصرع حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

و اما قصه زندگانی و غصه کامرانی به فر عنایت یزدان و عز توجه حضرت گندم یا جو لقمه نانی هست و کهنه یا نو خرقه و طیلسانی وامی ندارند کاری است ونه ایشان را با کس شماری هرگز جز فراغ فرزندان آدم دل مرادی نپخت و خاطر الابستن به مردی و رستن از هر گرم و سردی بست و گشادی نخواست بار خدا را سپاس که خود را به شما بسته ایم و جز ارواح مکرم از هم گنان گسسته وقت است که پای قناعت در دامان سلامت کشیم و به کنج فقر اندر خالی از هر ماخولیا اقامت ورزیم مگر خسران ماضی را جبرانی خیزد و دوری که شتابش چاره نساخت درنگش درمان کند شعر

این هم سفران پشت به مقصود روانند ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۴۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۰ - پاسخ نامه یکی از فرزندان

 

کاغذت چشم سپار و گوش گزار افتاد دستوری راه و رفت و کرد و گفت تو برگزارش این داستان نگار آمد اگرت سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی فراگیر و کاربند و پیروزی بین واز همه در آسوده زی پیر نراق و میر کاشان هر دوازدر دید و دانش پیشوای روان پروران بودند و به فر بود و بینش جانشین پیغمبران این به درویشان بستگی داشت و آن از ایشان رستگی دورنگی آب یگانگی برد و بیگانگی ساز کاوش و کین انگیخت سالی دو سه بار از دو سوی انداز و آویز می رفت و دشمن سار آیین و آهنگ پرخاش و ستیز می خاست با آنکه سرکار آقا از در خویش و پیوند و دوست و دستیار بر آخوند پیشی و بیشی داشت پیوسته آنرا پیروزی زادی و این را شکست افتادییکی از نیک خواهان باری به نکوهش برخاست که با مایه افزونی این زبونی چیست و با آن همه بالا دستی این پستی و نگونی کدام بردباری نغز و زیباست ولی نه چندانکه آسان ها ساز دشواری آرد و نهاد گرامی گوهر کوب خواری خورد سرکار آقا شکفته روی نه آشفته خوی رای او را آفرین راند که آری چونانکه نمودی و ستودی فر زبردستی هست و آن مایه هستی که ما راست شایان این پایه پستی نیست بدرستی شکستش توانم داد و به دستی که دوست خواهد و دشمن کاهد در کار خواری پستش توانم کرداین سستی بر بسته که تواش بر رسته دانی نه از راه فروماندگی وناتوانی است و تنگ تابی و کم جانی از آنستی که هم نوشته دیدم و هم از آزمودگان شنیدم

بار خدا فرماید چون میان دو تن پرخاش و داوری خاست من آنرا پایمردم و دستیار که راه نرمی پوید و سامان گرمی جوید

یغمای جندقی
 
۱۱۲۴۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۳ - به دوستی نگاشته

 

سید حسین نامی از خراسان بیش از گفت و شنید خوش آواز بوده و همواره در انجمن ها رزم نامه ماریه و سرگذشت لب تشنگان را داستان پرداز شیفته چهر و فریفته مهر اختری رخشا دختری زیبا زینب نام افتاد و مرغ دلش سخت سخت گرفتار دام آمد از آنجا که کشش های جان و دل است و جنبش های مهر و پیوند اندیشه حسین نیز در نهاد زینب رخت افکند پنهان از دشمن و دوست بآن دو یک دل بی میانجی نامه و پیام راه راز و نیاز باز افتاد هر جا بزم سوگواری فراهم شدی زینب روی در روی حسین نشسته و حسین نیز از در دل بستگی دیده بر دیدار زینب بستی این آه سرد کشیدی آنرا اشک گرم دویدی این مویه سرودی آن موی گشودی زینب را برادری بود دیوانه خو تیره هش بیگانه رو خیره کش از سر پاسداری و ناسازگاری جای در پهلوی حسین گزید چشمی بر این و چشمی بر آن دیدی حسین کام نادیده روی در زینب ستم رسیده آوردی و با جنبش دست و گردش چشم فریاد کردی زینب جان زینب جان جان حسین برخی لب خشک و چشم ترت باد می دانم می خواهی دست به گردن حسینت در آوری اما از این شمر حرام زاده می ترسی و آه از حسین بی زینب فریاد از زینب بی حسین تاکی اشک تو و خون من این خرس چشم سفید و سگ روسیاه را دست دامن و رام گردن گرددهمچنین آغاز تا انجام در پرده راز و نیاز بداشت و بر آتش پنهان سوز و گدازی

افسانه من بنده و سرکار نیز هنگامه حسین و زینب است و روز هر دو از دست پاسداران تیره تر از شب اگر دریافت همایون دیدارت را کوتاهی اندیشم گمان تباهی مبر تن را رستگی است و جان را پیوستگی من جای ندارم مگر آنجا که تو داری چکنم بار ندارم و جز پیام و نامه آنهم به صد هزار اندیشه و بیم راه گفت و گزاز

یغمای جندقی
 
۱۱۲۴۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۴ - به یکی از فرزندان خویش نوشته

 

گرامی فرزند غوغا را پندها سرودم و راه ها نمودم مگر از تلواس بریدن باز آید و به هنجار پیوستن فراز همه آب به هاون سودن افتاد و به باد به چنبر پیمودن از کاوش دوستان دشمن رو و آسیب این جور توان پرداز نه چندان هراسان است که به جز اندیشه گریز راهی داند و مگر انداز پارس و پرداز خراسان گریز گاهی داستانی شگرف و افسانه شگفت است که چنین بیچاره هیچ آزار که با هیچ چیز و با هیچ کس کارزارش نیست به گناهی که جهانی به پاکی دامانش گواه است آلوده کرد و از کند و کوب و بند و چوب که سرکار سردار با همه سنگدلی ها باری درباره گناه پیشگان تباه اندیشگان سزاندید و روا نداشت فرسوده آید

فریاد که روزگار بدخواه هنرمندان است و مردم روزگار صد چندان فرزند من پند بشنو و کار بند اگر نه پشیمانی بری و پریشانی بینی جز با برادر خود نشست و خاست مکن و با هیچ یک از این گروه که از بیرون یار رنگین اند و به دورن اندر ما زهرآگین درست و راست مزی پای درنگ فرا دامن کش و هر چه از خداوند پیش آید گردن نه راز خویش از بیگانه و خویش نهفته دار و نیک و بد آنچه از این و آن نیوشی نا شنفته انگار زبان از نکوهش دوست و دشمن درویش کن و پیوسته در بند راست کردن و درست آوردن رفتار و کردار خویش باش پاس دلخواه خداوند و سپاس نان و نمک وی را پس از بندگی و پذیرش فرمان بار خدای بر همه کاری پیشی ده و زبان را همه جا و همه هنگام نگاهدار اگر تلخی از کسی شنوی ترش منشین در گفتن بیش از آنکه گویند بس خمش کن باراستان جز داستان راستی مسگال و از گفت نا استوار خاموش و لال زی همواره با بهتر از خویش انجمن کن و با هر کس از در دانش و بینش از تو بیش سخن ران

بار خدا را بر هر منش و روش که باشی فرامش مکن و در خورد تاب و توان از پی خرسندی او کوش زیرا که هر که ویش گرامی خواست کس خوار نیارد کرد و خوار او را نیز هیچ آفریده ای گرامی نتواند داشت مصرع هم چنان میرو که زیبا می روی

یغمای جندقی
 
۱۱۲۵۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۵ - به دوستی نگاشته

 

مژده بازگشت سرکار از کشت امیر کلا ودشت پازدار که به خرمن ها بهار است و به خروارها نگار آویزه گوش و پیرایه هوش آمد با آنکه نوبت شام بود و دراین پهنه پهناور که همه راه بر بند چادر است و کمند آخور جستجو تنگ و بی هنگام چست برجستم و تنگ کمر بسته جستن را دو اسبه آماده شدم و جستن را بر یک پای دو اندکی ایستاده تا پاسی از شب برفت پی سپار نشیب و فراز بودم و پیاده بر نرم و درشت دشت و بیابان در کارتک و تاز به هرکس رسیدم پرسیدم جز ندانم و راهنمایی نیز نتوانم پاسخی در گوش نیامد و هیچ پای مردم دستگیر ایندل یاوه کوش و جان بیهوده جوش نیفتاد خسته و ناتوان مانده و نیم جان ناگزر در کاشانه ازکاشان که هرگز بدان نرسیده بودم و خداوند خانه را نیز ندیده رخت بنهادم و کمر بگشادم بامدادان به دستور شام گذشته و اندیشه کامی که بود گام در تک نهادم و پای شتاب برگشادم بهر خانه راهی کردم و در هر چادر نگاهی مصرع دیدم همه هست آنچه می باید نیست

تا نزدیک پیشین چونان که روز پیشین راه رفتم و به پای گسسته پی خاره و خار سفتم چه سود که هم چنان با همه جویایی باد به چنگ است و پای به سنگ از کوشش من کاری ساخته نیست و باری پرداخته نه خوشتر آنکه پای هرزه درای در دامن کشم و بندپای فرسای جدایی را چون روزگار گذشته گردن نهم تا کی بار خدا این گسسته پیوند را پیوستگی خواهد و جان خسته روان را از بند گزند و گرفتاری رستگی بخشد اگر درکوی مینو بزم سرکار والا سیف الدوله به دستور آن سال ها ساز دیدار آرند و راز گفت و گزار انجمن آمیزش را روشی در خور خواهد رست و دل های درد فرسود به رامش و آرامش پرورش دیگر خواهد زاد مصرع هر چه فرمان تو باشد آن کنیم

یغمای جندقی
 
۱۱۲۵۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۶ - به دوستی نوشته

 

سه هفته رفت تا همی از پی دو هفته ماهی که سال سالم در درگاه بزمش راهی و بر دیدار جان پرورش بار نگاهی نیست در پهنه سنگلاخ دامان فراخ شمیران بی پای و سر پویانم و هر شب آرامش ناشکیب دل را در آمیزش یاری دیگر جویان بی پرده ما هم به هزار پرده در است و صد هزارش پرده دار بر در از این دوندگی ها چه سود و پراکندگی ها جز رنج خویش و شکنج مردم چه خواهد گشود اینک خار در پای و پای در گل و باد در دست و دست بر دل راه اندیش نیاورانم و به دستور روزگار گذشته انجمن گردون بارگاه پادشاهی را نیاز آوران بیت

شاید که به پادشه بگویند ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۵۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۶۹ - به یکی از دوستان نزدیک نگاشته

 

فرزند من غالب این است که مرا از کویت که قبله توحید است و کعبه تجرید به ضرورت سفری پیش آید اعتمادی بر حیات ندارم خاصه اکنون که قوت حرمان و حسرت یار جوان نیز ضمیمه ضعف پیری شد نه مرا استیفای خدمت تو مقدور است نه ترا التفات سرافرازی من میسور از تقدیر آگاه نیم اگر ملاقات را علاجی دانی و حیلتی توانی بر نگار و خبر ده که از آن راه برآیم و دولت دست بوست حاصل شود چنانچه طریق درمان مسدود است و اسباب مزیت مفقود محبت و زحمت های مشقت مرا از در خداوندی و پرهیزگاری قربت و آمرزگاری فرمای نه چندان از حسن سلوک و پاس مهر و وفور محبت و محامد اخلاق و بسط دل جویی و دیگر محاسن احوال حضرت خجل و روسیاهم و شرم آگین و عذر خواه که به صد دفتر گفتن توان و به هزار گوش شنفتن فراموش مکن و خامه از پرسش حالم خاموش مخواه بیت

کاش که در قیامتش بار دگر بدید می

کآنچه گناه او بود من بکشم غرامتش ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۵۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۱ - گزارش خوابی که یغما دیده

 

... گفت خواستم بدانی کیستم و از پی چیستم با آنکه راه زنیم کار است و چاه کنی شمار ترا پندی سرایم و راهی نمایم اگر کاربندی پایت از گل بر آید و بندت از دل گشاید

نخستین پاس هوش کرده برگفتاری گوش بستم تا در دوستی چه دشمنی آرد و در جامه راه نمایی کدام هنگامه راه زنی سگالد گفت زنهار گرد گیتی مگرد و دامان پرهیز از آلایش هر چه در اوست در چین تا مرا بر تو دستی نماند و بنیاد خداپرستی را شکستی نخیزد گفتارش را به راستی انباز دیدم و اندرزش به درستی دمساز لختی از پراکندگی باز آمده گفتم از این گفت چنان بینم که تا مرد آلوده این گرد و فرسوده این درد نگردد ترا بر او دستی و پیمان خود سوزی و خدای سازی وی را شکستی نیست گفت آری جز بدین گناه از افسون من تباهی نکشد و در دیوان کرد و کارش نامه سیاهی نخیزد همانا شنیده باشی پاک پیمبر که درود بار خداوندش بر روان باد فرمود دوستی و پیوند کیهان سر تباه کاری هاست و بند گردن رستگاری ها بیت

گواهی دهم کاین سخن راز اوست ...

... گفتم همان مهتران از بندت رستگانند یا کهتران را نیز به کمند فریب بستن نیاری از این گفت آشفته گشت که آتش دستی های من در کار همگان باد است و گردن پای تا سر از دام گزند من آزاد بدین پرسشم رنج میفزای و شکنج مده هنجار سخن دگرگون کن که خون در تن افسرد و جان به دهن رفت تا از رمیدن آرام گیرد و برگ خورش پژوهش خام نماند راه شوخی و لاغ سپرده گفتم راستی را آن خود تویی که مردم را به خواب اندر فراز آیی و درهای خواهش از پس و پیش بازنمایی گفت آری منم اگر مرد کاری گام در نه و کام درخواه نه از راه پرهیز و خودداری چون پیکری زشت داشت و دیداری بد سرشت پوزش انگیختم که در این روستا گرمابه ای نیست و پرستاری دلسوز که آبی گرم کند و جامه از آلایش بشوید نیز ندارم امید درگذری و درگذاری در دم چرخی بزد و بر دیدار پیرزنی گونه گسیخته دندان ریخته شد که اکنون چه گویی و کدام بهانه جویی از هر در که خواهی درآی و برآی که بالش نهاده ایم و بر چالش آماده بازش به تیتال زبان بازی از آن سگالش باز آورده پرسش دیگر نمودم او پاسخ دیگر انگیخت هم چنان گفت و شنودی می رفت و کاست و فزودی می گذشت ناگاه از کرانه دشت گروهی انبوه دختر و پسر پدر سار در جامه پشمین نمد کلاهی بر سر بیش از پنج هزار تو بره های مویین بر دوش پدیدار گشت گامی چند دوازما ساز سورورامش ساخته دست افشان و پای کوب همی سرودند داد ایمان فقیه بیداد ایمان فقیه فراخای پهنه از جست و خیز ایشان تنگی گرفت و آن آهنگ گردون گرد گیتی نورد از چهار سو تاشش فرسنگ آوازه انداخت اهریمن ریمن را از تماشای آن انجمن چهره چمن سار شکفتن آورد و بدرود آرامش گرفتن رشته سخن در گسلانید و دو اسبه بر آن جرگه تاخت دست افشان ساز رامشگری کرد و شیوه پای کوبی پیر جوان فریب بر جوانان پیرافسا برتری جست از این روی دادم تاب توش آب هوش رفته دهشت و شگفتی افزود که آن جرگه کیست و این هنگامه چیست تا پوشیده پیدا و نهفته هویدا گردد

ترس ترسان فرا پیش شدم و به نرمی از بد اندیش پرسان که اینان کیانند و این سور و سرود از چه سود و کدام بهبود است گفت کهتر و مهتر مرا زادگانند و کمند انداز بام آزادگان اینک از یغمای آن گرانمایه کالا آمده که پارسی درایانش کیش و آیین رانند و تازی سرایان ایمان ودین خوانند این بگفت و با فرزندان کوفتن و شکستن تازه کرد و جستن ونشستن بلند آوازه به آواز بلندش گفتم ای کم درنگ هیچ سنگ این سبک باری و شتاب از چیست زیست را چندان بایست که پرسش انجام گیرد و دل از برخورد دلخواه آرام آنگه آغاز دیگر کن و انداز دیگر ساز خشم آلود و پرخاش خر فرا پیش دوید که هان چه گویی و چه جویی ریسمان دراز درایی کوته افکن مرا جز گفت با تو هزار کار است و صد هزار شمار

گفتم آن کالای والا که جان جهان ارزد و بر او دل پیر و جوان لرزد آورده اند گفت آری اگر دیدن خواهی پیش خرام و به چشم خویش نگر دو سه گامی بدان جرگه در تاخته نزدیک بداندیش شدم دست در کول باره رودی که بر سوی راست بود فرا برد و آیینه زیبا پیکر بلورین گوهر نیکو تراش درست اندام که به صد هزار سالش مینای سپهر همچند و آبگینه مهر و ماه مانند نیارد و نبیند بر کشید و بر روی من داشت بستدم و نیک نیک در آن نگریستم از دو سو پیش از آنکه گفتن توان زنگ خورد و دود اندود دیدم از بس سیاهی و تباهی به هیچ روی روی و رخساره در آن ننمودی و دیدار چینی از چهر زنگی باز نشناختی به فر آن دانش و دید که مردم را به خواب اندر روی نماید هر یک از آن دسته خسته تاز را زنگ بسته آیینه دربار دیدم و پاس رسته آیین از آن دیوانه دیوان زنجیر گسسته دشوار بدرود هوش کردم و لختی دیرانجام از خود فراموش

آه دود آهنگم آیینه ماه و خورشید به زنگ افکند و اندوه کوه شکوهم شیشه مینا رنگ گردون به سنگ آزمود اگر پاس خداوندی بیچاره بندگان را دستیار نیاید و هراس پیروی و پیوند پیشوای بنده و آزاد پشت بند ویران و آباد پایمرد نگردد در تر و خشک کیهان بار رونده به بنگاه نرسد و کشتی راه سپاری روی کنار نبیند پس از درد و دریغی فره لابه کنان پرسیدم این آیینه جان افروز که شرم مینای خورشید است و سنگ جام جمشید پشت و روی از زنگ آلایش پاک باید و پای تا سر چون دل روشن نهادان تابناک تا نیازی برد و بدین دست که بینم در پای سپرد گفت نی چندانکه در آن روی درست نماید و از روی رخسار بر گونه و دیداری که هست پرده گشاید شیشه خارا شکن است و آبگینه سندان افکن نیرنگ ما را در اورنگی و دستان من و هر که مراست با گوهر او سنگی نیست

این بر سرود و زودش از دست من باز ربود و چنانکه بود در توبره دود انداخت و بر هنجاریکه داشت برگ اندیش ساز و سرود شد از آن دیدن و این شنیدن اندیشه و با کم فزایش گرفته انگشتان گزان از میان بر کران تاختم و سبک بر آن رامش و سور درنگی گران کرده نگران ماندم دمی از پایکوبی نیاسودندی و لب از سرود بلند آهنگی که داشتند نبستندی پیر سالخورد از جوانان خرد سال بسامان تر کوفتی و شکستی و درست تر از هم گنان خاستی و نشستی چون پاسی بر این سپری شد با خود اندیشیدم که بگفته خویش دیو مردم شکر را با پیروان شیر خدا ریو روباهی آب به هاون سودن است و خوی پلنگی باد به چنبر بستن چندان پراکنده مزی و سرافکنده مباش شاید تو نیز از آن کاروان باشی و از ترکتاز این دستان باز برکران اندیشه راست و گردن کج کرده به زبانی نرم و گفتی گرم سرودم این انجام گفتگو و پایان جستجو پرسشی دارم راست گوی و پاسخ بی کم و کاست آور به دستور گذشته گامی دو فراز آمد و با تیتالی چرب و لاغی خوش گفت آنچه خواهی برسرای و بازجوی دروغ نلایم و گزاف نداریم گفتم آن آیینه که چهره نمای دیدار هستی است و چراغ راه خدای پرستی از دست من برده ای و در مپای سپرده گفت نه آسوده رو و فرسوده مپای که نبرده ام و اندیشه بردن نیز نیاورده بر بوی آنکه گوید چون از پی سپران آن راهی و بستگان آن شاه نیارستم برد گفتم چرا و چون شد گذشتی و بمن گذاشتی گفت از ایرا که نه به کار تو آید و نه به کار من این بگفت و به آواز خندیدن گرفت و بالاواری بلند شد و چرخی چند بزد و از بالا به شیب آمد و با فرزندان کار بند رامشگری گشت از آن گفت دل آشفت سخت پریشان و از گفته پشیمان گشته خود را نکوهش کنان سر خویش گرفتم و راه آمده پیش هم چنان آن جشن و سور برپا بود و آهنگ و سرود آسمان پوی و زمین پیما که پرده خواب از پیش چشم بر خاست و هنگام بیداری که خوابی دیگر است فرا رسید

حکایت

روزی کهنه جهودی تازه مسلمان به خانه سرکار خسرو خان فراز آمد تورات خوان بود وانجیل دان دستار بندی به دستوری از شیر خدا و شمشیر وی پرسید گفت در کودکی نزد فیلاسوفان جهود دانش اندوزی همی کرد و هنر آموزی مگر آن آب آتش بار و آتش آب سار را که تازیان ذوالفقار نامند و پارسیان گویند پاک یزدانش از درکاسه همسایگی ها که کیش یک تایی است از چرخ مینا یا باغ مینو زی دوست و دست خویش نیاز آورد این خود زیر و بالاست راستی آن است که این تیغ بی مانند آن پیغمبری از بنی اسراییل بود دست به دست در میان جهود می رفت روزی علی آنرا بدید و بشناخت به تیتال و دستانش از دست دارنده بستد و زیب میان ساخت چونانکه به دستیاری آن تن ها به خاک افکند و سرها بر باد دادیاران انجمن از این سست سخن سخت برنجیدند و بزدند و براندند و سرکار خان چشم پالود و خشم آلود بفرمود تا دربانش نیم کشت با شلخته و مشت از خانه به بازار انداخت و جاودان در بر روی بست بامدادی چند بدین برگذشت ناجوانمردی که جویبار هستی را نهال هست و بودش سبک سایه شاخی بی شایه و بیخ است و استرسارش باد و بالش بر جای میخ همانا بر آویز یک دست و آمیز پیوست سرکارخان و رهی رشک برد از در بدپسندی و شاخچه بندی هم در کوی بیگانه هم در روی خان پیشانی سنگ و سندان ساخت و گفت از آن دیرینه دوست که ترا از همه مهر دل در اوست صدره افزون شنیدم آنچه آنروز جهود بر زبان راند بی کاست و فزودش بر تو تراشد تا روم و هند و مغ و هندو ترا در پاس یاسای احمد سست دانند و از در آیین حیدری دور چون گفت مفت جهودک نادرست از آنجا که سخن را ژاژ و شیوا راست و دروغ در همه دل ها نشستی است و بدگمانی ها را بر هر گونه سرشت و گوهر دستی بی گناه نامهربان شد و بی لغزش سرگران ساخت

یغمای جندقی
 
۱۱۲۵۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۲ - عیادت نامه ای که یغما و فرزندانش و میرزا محمدجعفر ریاض برای حاجی اسمعیل طهرانی فرستاده اند

 

مخدوم مهربان روزی دو پیش از این اخبار تیمار خیز تکسر آقازاده به من رسید بسیار پراکنده شدم چون خویش نیز رنجور و بستری بودم رقعه مشعر بر پرسش به فرزندی میرزا جعفر سپرده که از جانب من و خود هر دو کار اندیش عیادت گردد او هم انباز بستر و بالش است و دمساز تاب و تب امروز اسمعیل احمد ابراهیم به رسم پرسش به منزل میرزا جعفر که بیمارستان ماست آمده به هیات اجتماعی خواستیم از سلامت احوال او آگاه آییم لاجرم هر یک بر این رقعه خط پژوهش کشیده دستان را که از همه تواناتر بود فرستادیم اینک رجعت او واصفای نوید صحت وی و آسودگی شما را مستعد ایستاده ایم و دیده چشمداشت بر راه نهاده هر چه بیش نویسی کم است و آنچه زود آید دیر حرره یغما

کمترین بنده عقیدتمند اسمعیل زحمت می دهد از آن روز که با گرامی برادر صفایی رسم عیادت را از روی عبادت رنج افزای خاطر شدیم تا امروز هر روزه صحت وجود سرکار آقازاده را از هر در و هر کس جویان و در سیر خیالی همواره راه کاشانه فرخ را که آشیانه فیروزی است به سر پویان بوده ایم نه مرا از تجدد تکسر و بد حالی احوالی بود و نه اخوان را از التزام بیمارداری و تیمار خواری مجالی بهر حالت زبان از ثنای حضرت خاموش و روان از دعای صحت آقازاده فراموش نزیسته امید که نوید استقامت احوال ایشان را موجب اقامت خرسندی مخلصان فرمایند دیده در راه است و هوش بر گذرگاه حرره هنر

فدایت از روز شرفیابی خدمت تاکنون از سرکار و بیمار شما بی خبرم و زیاد از حد بیان دلخور امیدوارم تا به حال شفای کلی حاصل شده باشد چنانچه صحت یافته جای شکر است و اگر خدای نخواسته هنوز بر بستر بیماری خفته مقام صبر است انشاء الله درد شما و او نصیب دشمنان باد حرره صفایی

فدای خجسته وجودت گردم این بنده پرستنده جعفر در غم خواری و دعای صحت وجود آقازاده با خدام خداوندی یغما و صاحب زاده های آقازاده همدست و داستانم چند بار عزم اندیش زحمت افزایی شده ام ولی از شدت ناخوشی و بیمار داری پایه پویه در لنگ افتاد و شیشه آرزو به سنگ آمد امیدوارم به زودی خبر صحت آقازاده و خوشی شما برسد حرره جعفر

یغمای جندقی
 
۱۱۲۵۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۴ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته

 

آقای راستین حاجی محمد اسمعیل چهارم ربیع الاول است در آستان علی بن موسی سلام الله علیه کور وناشناخت برای صد هزار زحمت و نواخت چهر خاکساری بر زمین و فرق مفاخرت بر چرخ برین دادم پاک یزدان را ستایش و سپاس که این انجام هستی و آغاز پستی با کسی کارم افتاد که اگر من او را نشناسم معرفت او درباره من و عامه آفرینش تمام است سالی اوباش شیراز حاجی عبدالوهاب نایینی را که باران رحمت بر او باد به تحریک دشمن های او در لباس تجارت به مهمانی خواستند و پیش از آنکه بزم به وجود وی آذین پذیرد تنی چند لولیان خیل را مست و شنگول کرده با اسباب لاغ و سرود آماده داشتند چون باز نشست و کلفت تعارفات برخاست فواحش با ضرب و اصول و صوت و سرودی که مطلوب و معهود ایشان بود به مجلس درتاختند یکی که از همه به خلق و خلق برتری و بهتری داشت دل می رود ز دستم را به آهنگی دلنواز بر کرده پای کوب و دست افشان زی جناب حاجی خرامیدن گرفت بغل واری بدو مانده این فرد را سراییدن

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند ...

... چون بدینجا رسید حاجی علیه الرحمه سری بالا کرد و بدان نگاه که ارباب نظر شناسند در وی نگریست لرزیدن گرفت و بر سر گشت و مدهوش افتاد پس از معالجات گوناگون به خود باز آمد و شیون بر ساخت که اینجا کجاست و من کیستم و این حالت چیست و بر دست آن جناب بازگشتی نصوحانه کرد و ثانی رابعه شد

کاری با راست یا دروغ این افسانه ندارم چون با اندیشه و مراد من نزدیک است دلی در آن بسته ام و بر در امید نشسته مگر همان نگاه که درویش آگاه بذل روزگار آن لولی ساخت نزدیکان درگاه این حجت باهر و ولی قاهر که پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد در کار این سیاه نامه سرد هنگامه فرموده از بند و کمند خودپرستی باز رهاند والا فقدان استعداد و آلودگی و کسالت وتن آسایی این بی وجود از آن بیش است که بدین زیارت و دعا و عبادت و پرستاری و مجاهدت و ارتیاض نبوده تواند استیفای رستگاری نمود من در نیابت زیارت و اقامت دعا عذر ثوابی نسبت به عامه یاران خاصه تو که حاجی محمد اسمعیلی از خود مسموع نخواهم داشت خواهشمندم شما هم به دعا و نیاز نیل مراد مرا از خدا بخواهید که انشاء الله تعالی در این آستان بار رستگی و اعتبار خستگی داشته باشم پاره قطعه تاریخ و غیره در جندق برای شما جمع کردیم و احمد صفایی که حجه الامتثال است کفیل ایصال گردید از او بخواهید جناب قبله گاهی حاجی سیدرضا را مرید و نایب الزیاره و دعا گو و ثناگوی نعمت هستم قطع توجه نفرمایید

یغمای جندقی
 
۱۱۲۵۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۶ - به یکی از بزرگان نوشته

 

فدای وجودت شوم دستخط مبارک تارک افتخارم به افلاک سود سپاس سلامت ذات مقدس و پاس مراحم ملوکانه را چهر سجود بر خاک مالیدم گوشت و پوست و خونم پرورده نمک و نان و عوارف و احسان نواب والاستچگونه از شکرگزاری خاموش توانم زیست یا از عرض عبودیت و عهد بندگی فراموش یارم کرد سال نخست که از ولایت سفر کردم سی و دو سال مماشات غربت آزمودم پس از رجعت اولیای رشک و اصحاب حسد بی سوابق معادات رای خلاف گزیده سال به پایان نرفته ناگزیرانه راه دارالخلافه سپردمدوازده سال بار رنج آزمای کربت غربت شدم بعضی از اقارب به دارالملک آمده بر بازگشت و لایت تشبیبات و تقریبات ساختندفرط پیری و خستگی فریبم داده و رخت رجوع بدین بیغوله دیو کشید

هنوز سر و تن از گرد راه نرفته همان بازی ها که رسم اصحاب حقد و نفاق راست نو کردند تدلیس شیطان و دمدمه شیاطین انسیه نیز دستیار فتنه و فساد آنان شده بی گناه و بی جهت مرا رنجی دادند و شکنجی پرداختند و چیزها تراشیدند که به مرتضی علی سلام الله علیه خیال نمی بستم در فطرت ابنای زمان این مایه خباثت و خیانت یافت تواند گشت باری از عهد ورود تا اکنون که غره جمادی الثانیه است زحمتی می کشم و رحمتی از هیچ در پیدا نیست شعر

دام صعب است مگر یار شود لطف خدای ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۵۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۷ - به یکی از بزرگان نگاشته

 

فدایت شوم رقیمه مرسله به انضمام خطاب نواب والا زیارت شد هر دو را وشاح گردن و تعویذ بازو کردم اظهار دلتنگی من دو علت داشت اول اینکه آن مرد را به تلفیقات گرم در ناملایمات شما سرد کرده بودم اگر بدان مضامین کاغذی می رسید دست از کاوش و کین بر می داشت و اگر به کلی ترک خلاف نمی کرد اقلا عداوتی بر خصومت های او نمی افزود ما در آن کنج کویر در چنگ این قوم اسیریم و ناگزیرانه آهستگی و مدارا با عامه ارباب رشک خاصه آن قماش مردم که آزشان سیری ندارد و آرزو پیری در همه احوال خصوصیت را بر خصومت مزیت ها ست

دویم آنکه سفر کرده بودی و از حقایق احوالت خبر می جستم تا روزگارت به کام است آرام باشم و الا به اندازه مقدرات نظم امور و رفع فتور را کاراندیش اهتمام کردم جز این داستان نبود تا دلتنگی را محمل معادات توان بست و به صراحت توان نوشت که شما به شدت در مقام عداوت بودید قول و فعلی که بوی خلاف دهد و بر آن ایراد توان گرفت از من نسبت به شما کدام است باری همین قدرها که نوید سلامت وجود و استقامت مهام و مزایای تربیت و تقویت نواب والا را فرستادی آسوده شدم و سپاس راندم و دعای خیر کردم و اینکه خدام والا را در ملاقات سرکار اجل امرا و اعز سراه کشور و کماه لشکر و بندگان سر تیپ و مقالات صلاح آویز و صدور ارقام و احکام رأفت آمیز تحریص کرده و می کنند جاویدان سپاس دار خصم خواهم زیست و تا قیامت ستایش گزار نواب اشرف والا و آن سه نفر بزرگوار خواهم بود

به ولایت مطلقه مرتضی علی سلام الله علیه که از احدی حتی خصمای بی جهت دشمن نیز شکایت ندارم و اندیشه خلاف نسبت به ذی روحی از مشرق تا مغرب پیرامون روانم نخواهد گشت در صورتی که بداندیشان با هزار گونه شاخچه بندی و کاوش از من به حل باشند از چون تو یاری دیرینه با عهود پیشینه و فرط دل بستگی و شرط انتساب کی و کجا جز سودای مهر و خیال اتفاق در دل خواهم داشت روزی که پیشگاه حقیقت پدید افتاد حقایق از مجاز ممتاز خواهد شد تاخیر ابتیاع مختصر اشیای اسمعیل و احمد با وجود درست کاری های شما و احاطه وبا و تفرقه اصناف مردم گویا از عذرخواهی بی نیاز باشد نورچشمی آقا علی دیروز از ولایت وارد شد او را ندیده ام ولی خطر از قول او نوید صحت آقازادگان و عامه اقربا را طرحی مبسوط نمود شکر نعمت صحت چاکرانه تقدیم افتاد

اسمعیل را وبا فراگرفت چشمانش به چشم خانه فروشد باز افاده رحمت پروردگار بر او زندگانی نو ساخت و ما را از این جان دوباره به سپاسی بزرگ گرو فرمود بیماری و تیمار با خرد و درشت خانه ما پیمانی بی شکست و پیوندی گردون نشست بسته این خاستن از بستر نیاورده آن را فرا بالین نوبت کاستن فراز است به مصابرت روز گذاریم و با مشارجت شکر شمار غیر تسلیم و رضا کو چاره ای

باری همچنان نواب اشرف والا روحی فداه را محرک حفظ الغیب باشید که هر جا داند از بی گناهی ما بگوید و برایت ذمه بجوید به عصمت زهرا و حشمت مریم که هرچه بر خطر بستند محض حسد و افترا بود من نیز داوری را به انتقام بار خدا افکندم جبران ضرر و تلافی نیز نمی خواهم اگر این خسارت به حق رسد ما را بر احکام قضا طعن و دق نیست و چنانچه رشک و نفاق موجب این بی اندامی گشت در آن معرض که کس کس را نداند و چاره فلسی نتواند از عدل یزدانی احقاق حقوق و درمان عقوق خواهم جست

گویند دزدی کلاه از سر بهلول ربوده در بنگاه دزدان گریخت بهلول تاز گورستان گرفت یکی گفتش حرامی بدان راه تاخت توزی فرجام گاه از چه پویی و کیفر زنده از مرده چه جویی گفت خاموش که سرانجامش جایگاه اینجاست و ناگزیرانه گذار پوست به دباغان است دیر یا زود به آنکه حق دانست و نگفت و دفع توانست و نکرد کار داوری پایان خواهد یافت این ها به قول شریف خان نقلی نیست ولی دفع چیزهای نبوده از نفس شریف لازم است شما و نواب اشرف اگر در خور فرصت در محضر بزرگان برایت ذمت و اشاعه رفع تهمت را به جرأت انجمن سازید و سخن پردازید مورث آرامش و امتنان خواهد بود زیاده تصدیع و درخواهی ندارم به حکم نذر شرعی این روزها عزم خاک بوس دارای طوس دارم در آن فرگاه فلک پایه و درگاه خورشید سایه انشاء الله تعالی حضرت والا و شما را نایب الزیاره خواهم زیست امیدوارم در آن فرخ مقامت تا قیامت ساز اندیش اقامت باشم هر دو حقوق خود را حلال و جنایات قسریه و غیره را بخشش کنید اگر از آشنایان طهران هم به شرط شناسایی عذرخواه تقصیرات آیند ممنون تر خواهم بود یعنی نواب والا از ابناء ملوک و شما از امثال خویش کاغذی خدمت مخدوم مهربان حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته ام و ضمیمت این کتاب داشته زحمت کشیده برسان و از مشار الیه نیز عفو اندیش زلات ما باش ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۵۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۹ - به دوستی نوشته

 

... در حقیقت نیست جز انسان که بسیار است و نیست

باری در سمنان با همان مهر و پیوند که دیده و دانی زنده ایم و یاران یکی گوی و یکی جوی را پس از بندگی های بار خدای پرستند احمد را دیری است پاسداری نماز و نیاز و شب زنده داری و مانند اینها از همه کارها باز داشته پروای آب خوردن و خواب کردن ندارد امیدوارم از پس این کار که آرایش و آسایش سپنجی لانه و جاودانی سراست سخنی چند سنجیده که در بارنامه سرکاری نیست نگاشته نیاز بزم دوست خواهد یاران ری را بر اندازه پایه و مایه از من بنده درودی چاکرانه بر سرانید فرمایشی نیز که از خاکساران ساخته دانی بر نگار اگر گاهی گزارش تندرستی و رستی خود را مایه رامش و آرامش من سازی پاداشی نیک از بار خدای خواهی یافت بنده خاکسار یغما

یغمای جندقی
 
۱۱۲۵۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۱ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته

 

ای بهار دوستی را بوستان ها آب و رنگ

وی درخت راستی را شاخساران برگ و بار

خدا را ستایش آسوده از گزند آسمانی راه به پایان رفت رخت به سمنان رسید بیمارها بدرود بستر و بالین کردند و سامان تندرستی و تاب دگرگون آرایش و آیین یافت برادرها به کوری بدخواه پیمان یکتایی نو ساختند و کهن کاوش های ما و تویی رخت بر در هشت و بار برخر بست اینک یاران این مرز را به خوشتر افت و اندازی کاراندیش خاست و نشستیم و راه گشای پیوند و پیوست پس از رنج دوری اندوهی که جان کاهد نیست

سرکار امید گاهی حاج سیدرضا را سخنی چند نگاشتم و انباز این نگارش داشتمچون سرکار حاجی پیرو پیشوای درویشان است و شما را نیز پیدا و پنهان مهری با ایشان هر آینه خواهند رسانید و اگر گرفتاری بند دست و خار پای باشد گرامی سرور هاشمی گوهر شباهنگ را در این کار جانشین و دستیار و پیام رسان و نامه گزار خواهید نمود اگر این نیاز نامه بر دست شما آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله را چشم سپار آید سال ها سپاسدار خواهم زیست گویا رای اندیش و راه سپار سامان کربلا باشند اگر بر تو گران نیاید و او نیز از شنیدن خودی بر کران نکشد به زبانی که دانی از تنخواه فرزندی میرزا جعفر رازی در میان آر شاید آن پیمان شاید آن پیمان که در بست فرا یاد آرد و این مرد را که آلوده هزار وام است و فرسوده هزار دام دستی بر دل مستمند گذارد

حاجی جان هر آینه می دانی و آزموده نیز خواهی بود که از کیش سگ پرستی تا یاسای پاک پیمبر که بهترین راه و آیین است کاری بزرگتر از بار افتادگان بردن و کار فروماندگان کردن نیست کاری که از من بنده بر آید هر جا باشم بگوی و بخواه که در خورد نیرو وتاب به سر ایستاده ام و به جان آماده ستایش و درودی پاک و پرداخته از آلایش تیتال در فرگاه سرکار امید گاهی آخوند ملا ابوالحسن بسته به مهربانی و کاردانی تست بندگان یغما

یغمای جندقی
 
۱۱۲۶۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۳ - به حاج محمد اسمعیل طهرانی نوشته

 

آقای راستین خود را رنج افزا می گردم که با آن عهد ثابت و مهر راسخ که تراست در این مباینت دیر انجام باری خامه در شست نیاوردی و نوید سلامت خود را غایله پرداز پراکنده تیمارهای کهنه و نو نساختی این شیوه نو مبارکت باد مکرر در حواشی نامه یاران اقامه سلام کردم و اشاعه پیام مگر مبادی سطر و شطری آیی و بند اندوهی از دل مشتاق بازگشایی ثمری نداد و سحری از تیره شام هوس نزاد شوق غالب افتاد و صبر غایب به خط و خامه یغما که دوست دیرینه پیمان و یار پیشینه پیوند حضرت وعامه سلسله است زحمت کتابتی مستعجل دادم مگر انگیز شوقی کند و آن ذوق مدام عبارت رای اندیش تحریر حقایق حالات نماید

غره شوال است بار روزه سلامت به منزل رسید از برکات خاکبوسی آستان دارای طوس سلام الله علیه استیفای عیدی همایون کردیم جای شریف و عامه احباب به زاید الوصف خالی و نمایان است گواهی از بار خدای همی جویم که در استسعاد زیارت و دعا فراموش نه ای و زبان از نیل مراد و نحج آرزوی حضرت خاموش نیست

امور معادو معاش پیدا و فاش بحمدالله تعالی قرین انجام است در سیاقت و سلوک و بال پردازیم نه جنایت ساز اگر از دل بندگان خدای باری نتوانیم پرداخت در راه مردم خاری نخواهیم ریخت چنانچه ما خالی از کلفت به افتاد امور و اصلاح احوال شما را از پاک یزدان جویانیم شما هم توفیق وتایید خیر و ثواب ما را از خدای عزوجل بخواهید تفصیل احوال ما را هیچ کس به حکم یکتایی و اتفاق معاشرت بهتر از یغما آگاه نیست امروز و فردا زین و ستام بر کوهه راه انجام خواهد بست ملفوظا با مکتوبا بی کاست و فزود راز خواهد گشود همواره صدور مراسلات و رجوع مهمات را چشم به راه اندریم و گوش برآواز

یغمای جندقی
 
 
۱
۵۶۱
۵۶۲
۵۶۳
۵۶۴
۵۶۵
۶۵۵