گنجور

 
۱۱۱۴۱

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

بر دهان اندر همی زلف یار بین

مار ماه او بار دیدی ماه مار او بار بین

تا به دام اندر کشد ایمان و کفر از خال و زلف ...

... زان خطاشکم ریخت و آهم گرم خاست

دود آب انگیز بنگر ابر آذربار بین

پادشاهان سخن را خالی ازگی ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۴۲

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

... ندانی کیستی واعظ خرت گوهر برت پالان

سرت بار است و آن مندیل سگ سربار به

به جز مردان زن خود دانم اینمردم را ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۴۳

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

... که کشت شلتوک بر ناودان به

نبات مردی اگر ابر تهمتن بارد

نرست خواهد از این خاکدانبه ...

... بر آفتاب کشد آسمان به

فقیه گول و متاع غرور و بار خدای

زهی سفیر و زهی ارمغان به ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۴۴

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

مهر تو دل سوزتر یا آه آتشبار من

لعل تو سیراب تر یا جزع دریاسار من

موی لاغرتر همی یا جسم من یا آن میان

کوه سنگین تر همی یا آن سرین یا بار من

آن لبان جان بخش تر یا گفت من یا آب خضر ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۴۵

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

دل در تابت ز پیچش دستار است

سردزد که پیچ و تاب بر تن بار است

چون نیست ز خروار معارف مشتی

آن خرمن اگر به گوشه کاه انبار است

یغمای جندقی
 
۱۱۱۴۶

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۴۵

 

... با این کژی کارش همی بینم راست

حرف است که بار کج به منزل نرسد

یغمای جندقی
 
۱۱۱۴۷

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۴۸

 

... کف زن که ز بند این مظالم رستی

پاکوب که از گردنت این بار افتاد

یغمای جندقی
 
۱۱۱۴۸

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

گاوان گلین که نفس شاخ و لگدند

نه کار خدا نه بار خود را مددند

پس چون خردیزه سخت در سست رگی ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۴۹

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۸۶

 

... بگی ار ز این و آن سلب آرند

پیدا پنهان بار خدا ماند و بس

یغمای جندقی
 
۱۱۱۵۰

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

... بگی ار علت آزردن تست

صد بار توتر از ایشانی

یغمای جندقی
 
۱۱۱۵۱

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

... وز نفس غمی نهاد خود شاد کنی

عنقا صفت ار بار شهی بود بسوز

چون پرچمه شیخ تا به کی باد کنی

یغمای جندقی
 
۱۱۱۵۲

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات الحاقی » شمارهٔ ۱

 

گردنده گردون ز نقحبه بار است

آسوده کیهان ز نقحبه زار است ...

... سوراخون است موی زهار است

کی رفت باری از پیش کاری

تا این پس انداز خود پیشکار است ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۵۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱ - به فتحعلی ملقب به ملاباشی خواهرزاده خود نگاشته

 

... با هم در حقایق عرفان رازها رانده ایم و از دقایق ایقان باب ها خوانده از اصغای مثنوی اشک ها ریخته ایم و به وجه های و هوی بربسته نعره ها انگیخته تضمیر تن را گرسنگی ها خورده ایم و در تکمیل نفس مجاهدت ها برده خلسه های فراخ میدان یافته ایم و از تیر انظار سقف پیما طاق ایوان ها شکافته پشت چشم ها نازک کرده ایم و تنفسات سعدا بکار آورده شب ها با طاعت زنده داشته ایم و روز ها در رنج مجاعت گذاشته آن مایه درویشی ها و دست پیشی ها که توآن هفته دیده بلکه امروز از سنت بازان مقلد شنیده ای ما چهل سال از این پیش بر آن گذشته ایم و به کیش یخ فروش نیشابور خسته و خایب بازگشته مصرع به جان خواجه کاینها ریشخند است و چون قصه سیمرغ و کیمیا همه زرق و بند این قلند بازی ها و سلندرسازی های خام و خنک و سرد و سبک را جز خرابی و بدنامی و دوست سوزی و دشمن کامی بیغاره و شنعت نفرین و لعنت نان بر باد دادن و آبرو بر خاک ریختن سوخت سود و سرمایه گواژه انباز و همسایه رانده خلق و خدا گشتن مغلوب نفس و هوا شدن غربت بندگی و طاعت جرات عصیان و زلت هتک شریعت انبیا خرق طریقت اولیا رنج عثرات آوارگی کوب خطرات بیچارگی کثافت جامه و جان خسارت دل و زبان حسرت لقمه و حلق وصله خرقه و دلق مغایرت دور و نزدیک منافرت ترک و تازیک دشنام خویش و پیوند ایذای زن و فرزند راندن آشنا و بیگانه لطمه عاقل و دیوانه طعنه عارف و عامی خنده مکی و شامی ملامت مرد و زن شماتت دوست و دشمن و امثال اینها حاصل و ثمر چیست و نتیجه و اثر کدام اگر این دعوی از من خام دانی و صورت معنی ناتمام قیاس قضیت و حساب بلیت از حال پراکنده سامان خود و عرفای جندق گیر

پیش از اینت بحمدالله تعالی سرو سامانی بود و چون امثال و اقارب سفره و خوانی محسود خرابات بودی و محمود مناجات همه از نکبت فقر فاقه تراش و ادبار ذوق افاقه سوز هدروهبا شد و فرع زمین و جزو هوا نه قماری کرد نه عقاری خوردی نه در سوق اربابی قناره سلخ و قصبی افروخته گشت و نه در دکان خالصه کار و کسبی پرداخته این خرابی هیچ عمارت از چه زاد و رسته برگ و ساز را این بی آبی و خسارت از چه رست شعر

چشم باز و گوش بازو این عمی ...

... گرچه باشد در نوشتن شیر شیر

البته از این اندیشه که پیشه دلیران است و بیشه شیران باز گرد و شیفته گرگ آشتی های نفس روباه ریو که شرزه شیران را خواب خرگوشی داده مشو بیش از این در ویرانی خویش و پریشانی یاران نیک اندیش مکوش بار خدایت از راز راه و روش آگاه ساخت پاک پیمبر به یاسای رشیق از طریقه نجات و طریق سلامت انتباه آورد جز بدین جاده رفتن و ریگ این شارع اگر همه از چرخ و خاک خنجر بارد و پیکان روید به پای سفتن بار به منزل و کشتی به ساحل نخواهد رفت دنیا سپاری در این ره که بنیادش بر عقل و انصاف است و مسلکش خالی از جور و اجحاف آخرت داری است بالاتفاق خانه جاودانی معنی است و لانه فانی صورت محسوسا پیداست تا عبارت مغلوط نیفتد مضمون غلط نشود به دیانت جان باید کند و با امانت نان اندوخت خود خورد و حقوق دیگران پرداخت پاس اندوخته داشت و سپاس خداوند نعمت نیز گذاشت امثال ما و ترا که عامیم و خام و در دانش و بینش ناقص و ناتمام جز در ذیل ولای ایمه طاهیرین صلوات الله علیهم که سفینه نجاتتد آویختن و چار اسبه در حصار شریعت که باره امن و امان است گریختن چاره چیست و تدبیر کدام شعر

نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۵۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲ - این نامه را از قول آقاخان محلاتی به برادرش میرزا ابوالحسن خان نوشته است (مثنوی خلاصه الافتضاح منظوم همین نوشته است)

 

... که رحمتیش مگر بر اسیر می آید

عیش شیرین گوارم از مره مخاطبت تلخ افتاد و غره کامرانی از طیش معاتبت سلخ آمد بیغاله مل پرگاله دل شد و پالوده خم آلوده گل باقر از بار بستان غایب گشت و شاه رخ از کار مستان تایب یغما به اغما غلطید و رسول از اصول افتاد شعر

چنان زد بر بساطم پشت پایی ...

... تتمیم حجت را تشبیب رسالت کردم و ام النسا را به محضر دلالت با صد مقاساتش به باغ آوردم و ازالت خلاف را به مواساتی در خود سخن راندم گرمی سردی افزود و نرمی خشونت زاد شعر

اظهار عجر پیش ستم باره سود نیست

اشک کباب باعث طغیان آتش است ...

... حلال است بردن به شمشیر دست

به نیروی بخت و بازوی سخت رخت از ایوان بزم به میدان رزم برده گرد سرا پرده گردیدن آوردم و از حال برده پرسیدن یکی از عاکفان بارکه هم از واقفان کار است دچار افتاد محبس کنیز و طریق مخلص او نیز جستم گفت

یکی خیمه چون باره آهنین

سپهرش ستایش سرا بر زمین ...

... آهسته تر نه رایت سنجر شکسته ای

اکنون که شمار والا همه بر پرخاش است و در گرفت و دقت مته برخشخاش نه دربار دارای ری بسته اند و نه خارا سم سمند مرا پی گسسته شعر

بی سر و پا می رویم تا به کجا سرنهیم

بارگی شاه شد گردن مادر کمند

چاره در آوارگی دیدم ناچار بارگی طلبیدم شور در عزیزان افتاد و شیون در کنیزان جواری و حرم حواشی و خدم غایب و حاضر وزیر و ناظر از حول و حوش با هول و طیش چون نغمه اوج و حضیض درهم ریخته شناعت صروف و شفاعت وقوف را در دامنم آویختند پس ازهای و هوی فره و گفتگوی فراوان سماجت انجمن بر لجاجت من فایق افتاد کار کلفت در طی برخی ایمان راست و پیمان درست که شطری از آن ترک سیاست کنیز و نفی حراست من نیز بود انگیز الفت یافت و آویز زلفت گرفت مصرع حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

من گول ساده دل غافل که میثاق متارکت از جانب ام النسا گزافی است و تار و پود گفت و شنودش چون هست و بود خود همه طامات بافی شعر ...

... از برق و رعد ناله و آه کنیزکان

ابری به بارش آمد و بگریست زارزار

از عر و تیز ام النسا روز حمله چرخ ...

... سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار

عنایت بار خدای و هدایت پاک پیمبر و مردانه داماد و فرزانه فرزندانش که سر حلقه دایره ارواحند و واسطه ارتباط ارواح و اشباح همگان را از خطرات شیطانی و عثرات نفسانی زینهار دهد و از صنوف عقاید و فنون فواید به تحقیق وافی و تصدیق کافی عز تقلید شریعت و فر طریقت سردار بخشد

یغمای جندقی
 
۱۱۱۵۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۳ - به آقا محمد رضای عطار نراقی نگاشته

 

فرزندی میراز حسن را رنج افزای فیروز فرگاهم و با پیکر شمشاد هنجار و دیدار خورشید رخسارش آزاد و آسوده از سرو و ماه پیر راهرو آگاه شیخ حسن از کاشان به ری فرمود و یاران را به رامش چهر و گوارش گفت بی نیاز از بانگ چنگ و مستی می ساخت برگ و ساز انجمنی از دیدار پیر کهن سال روز جوانی تازه کرد و سرود رود نوازان که چون پایان مستی سر در پستی داشت دیگر بار بلند آوازه خاست سرکار میرزا اینک زخم اندیش ساز است و تنگ شکر خیزش نمک پریش این آغاز شعر

حلقه ای گرد خویشتن بکشم ...

... دولتی دارد شگرف آن شیر مرغ این جان آدم

دویم یار بچه بار و مست ساغر گمار شیخ حسن که با رنج پریشانی و شکنج بی سامانی روزی بی باده نزیست و شبی بی ساده نخفت کهنه یا نو آنچه بودش به جامی گرو بود و به بوی بچه بازی چارگامه خمخانه پوی و گرمابه رو شعر

بخشایش دوست را به پرهیز ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۵۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵ - به حاجی سید میرزای جندقی به بیابانک نگاشته

 

ولی محمد با خشمی گرم و چشمی بی شرم آزی فره و ابرویی گره پایی یاوه گرا و نایی هرزه درا چنگی پرده در و جنگی جان شکر باره به ری راند چندان تباهی کرد و بیراهی فرمود که با آن مایه بردباری و سازگاری که دیده و دانی مصرع تابم سپری شد و درنگم گذری

نهادم از خوی مردمی کیش ددی آورد و کیفر کردار و گفتار ویرا به بدی خاست دل تنگ و فراخ اندوه به کوی یاری کهن پیمان و دوستداری دیرینه پیوند در شدم از هر در داستانی رفت و روش های زشت و منش های نیک را که زاده سرشت ما و رسته سرنوشت دیگر کسان است دستان ها خواست خداوند خانه که مردی خردمند و از درویشی با امیر نظامش بر رسته و بر بسته پیوند بود گزارش کرد که سرکار امیر هر ساله ماه روزه تنخواه و گندم و مانند آن که سی روزه بی برگان شکسته سامان را مایه برگ و ساز باشد نیاز می فرمود و به دستیاری من هر یک از آن خوان و خورش بهره و بخشی می بردند بزرگی نیک نهاد که مرا مهربان پدر بود و درماندگان را یار و یاور به گناهی از من رنجه گشت و روی مهربانی بر تافت با آنکه انباز کوی و برزن بودیم و دمساز خانه و انجمن سالی افزون گذشت تا با من راه سخن بسته داشت و پیوند پرسش گسسته نزد خویشم راه ندادی و جز بدیده خشم و بی زاری نگاه نکردی

ماه روزه فراز آمد و نیاز بی برگان فراهم شد به دستور سالهای گذشته به کنجی در نشسته تهی دستان را نام نویسی همی کردم آن بزرگ از من نهفته بر آن سیاهه همی دید چون نگارش به انجام رفت و کلک از پویه آرام یافت سخت سخت بر آشفت و سست سست در من دید و دشنام و نکوهش در نهاد که آن پیر پریشان را که در انبان نان یک روزه و نیروی در یوزه نیست از چه نام نبردی و کام نجستی

گفتم او مردی سایه پرست و زن باره است و خمخانه پوی و و می خواره چنان خودکامی سیاه نامه کی و کجا در خورد پرورش و سزای این خوان و خورش خواهد بود دو انگشت خود را به نیرویی که گفتی دو میخ آهنین است به دو چشم من اندر کوفت که چشمی که لغزش و آلوده دامانی بیند نه بی برگی و پریشانی کور خوشتر سخت بترسیدم و از اندیشه بدبینی که پیشه بی هنرانست دیده و دل باز پرداختم مرا نیز از این گفتار هراسی در دل افتاد از سگالش چالش و تلواس مالش باز آمدم گردی که از رهگذار ولی محمد چشم روان خیره داشت و آیینه جان تیره از سامان سینه برخاست

هر مایه هنجار خام و گفتار سردش باد شمردم و از یاد بردم بخشایش بر گرفت پیشی یافت و پرده داری بر پرده دری پیشی گرفت خشنودی بار خدا را بدانچه دستم داد دلش باز جستم بارش از دل برآمد و پای از گل اینک با کار ساخته و کام پرداخته شکفته روی و آسوده دل راه سپار است و بیابان گذار امیدوارم این نیک منش از من و یاران من نکاهد چه جای یاران و من که دشمنان و بد اندیشان ما را نیز خواست خدایی از این خوی خوش و کیش زیبا که مایه رستگاری است و پیرایه آمرزگاری بی بهره و ناکام نخواهد

پسرهای مرا کوچک و بزرگ سفارش و اندرزگوی که تهی دستان را اگر چه گناه پیشه و تباه کار باشند در پراکندگی و بی سامانی ایشان نگرند نه به بی پرهیزی و آلوده دامانی با بخشایش یزدان آلایش چیست و در رسته آمرزگاری گناه کدام زشت و زیبا سرشته اوستپشم و دیبا رشته او زبان از بیغاره هر که و بر هر آیین زید خاموش و جز اندیشه چشم پوشی و نواخت و دستگیری و گذشت فراموش خوشتر شعر ...

... مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

باری کمینه تنخواهی نیز نیاز او داشته ام و کارسازی را به فرزندی احمد گذاشته خواهشمندم او را بخواهید و بفرمایند پیش از آنکه کار ولی محمد بیک به نامه و پیام کشد چند تومان نیازی را بی کاست و فزود و اندیشه زیان یا سود هر چه گوید و جوید بدو پردازد از آن گذشته نیز هر کارش از دست خیزد درباره وی کوتاهی روا ندارد و تباهی سزا نشمارد

یغمای جندقی
 
۱۱۱۵۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶ - به میرزا اسمعیل هنر به سمنان نگاشته

 

... عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی

سرشت و مایه مردمی دید و دانش است و داد و بینش خوی و منش است و راه و روش فرو خوردن است و چشم بهم کردن آهستگی و آرامش است و بخشندگی و بخشایش بار زیردستان بردن است و تیمار بینوایان خوردن از همه کس رستگی است و با بار خدا بستگی و مانند اینها با آنهمه پویایی و جویایی صدیک این در که دیدی یا از که شنیدی مشتی خشم باره زنهار خواره آدمی روی اهرمن خوی روباه رنگ گرگ آهنگ چشم دریده شرم پریده خود سپاس خدانشناس دیوانه هوش خود فروش سبک سایه تنک مایه خام اندیشه جنگ پیشه سست گمان سخت کمان توانگر جامه گرا هنگامه فزون تا سه سیاه کاسه نام خویش آدم نهاده اند و گرگ آسا و گربه منش به شغال مرگی و روباه بازی در پوست دشمن و پوستین دوست افتاده شعر

آن کشد پیراهن این این درد شلوار آن ...

... دو یار دوست دیدار ستوده هنجار که مرا پاس ها داشته اند و بر گردن از در کام گزاری سپاس ها گذاشته فرمایش خرما کرده اند و به بدگمانی آنکه دیر آید و دهن ها لب نیالوده سیر شود ساز نکوهش را باد به سرنادمیده آقا احمد آقا محمد مهدی هر سه یا هر کرا دانی نگارش کن و سفارش نمای که شترواری نوبر خوش چرک یا کرمانی یا تخم بم و اگر هر سه باشد خوشتر یکه چین و دست گزین و پیش از آنکه یاران از چشم داشت خسته شوند و من به شاخچه فرو گذاشت شرم آگین و سرشکسته روانه ری ساز و نگارش های پوزش آویز انباز وی کوتاهی را جز رنجش من و بیغاره یاران انجمن سودی نیست زیان را سود مخوان و بد افتاد بهبود مدان زود این کمینه فرمایش را آرایش انجام بخش و پیرایه فرجام ده تخته زیرین استرخنهرود را راست و سنجیده نه کاج و پیچیده بدان راه و روش که احمد را نگارش رفت و خود نیز سفارش کردی نیزاری سبز و خرم و از هسته کاری درختستانی انبوه و درهم برساز بادام و پسته نیز چندانکه توانی ببر و در کار بزرگرهای چادرگله و تبت و باغ هنر را بر کاشتن اینها که گفتم و امرود و توت سیاه و هر بیخ و شاخ که در آن ریگ بوم و سنگلاخ ریشه یازد و بالا فرازد فرمان ده و پیمان گیر

تاک های جندق و دادکین را بالیده تا مالیده اگر امسال از خاک برنگیری و بر چفت و پرچین نیاویزی کوشش کشتن همه بی سود و برگ و بارش یکسر در پای حاجی و پشت نسا و آرنج عباس و زانوی ابراهیم نیست و نابود خواهد شد باغ بی تاک چهر بی آذین است و چفت بی انگور چرخ بی پروین شعر

تا هست میسر که ز گل تاک بر آید ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۵۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷ - به میرزا محمدعلی خطر فرزند خود نگاشته

 

نوآمیز کیش هنر توزی خطر را نان و آب گرم و سرد و جام و جان بی درد و درد باد احمد را هم خوابه بهشتی چهر گلبن سرسبزی زرد افتاد و او را پاک روان که گرمی افزای رستای خود و بازار ما بود سرد آمد و بارها همه کوب آزمای دوش لاغر استخوان تو گشت و کارها رنج و تیمار شد و بر جان تنگ توان توریخت با اینکه تازه کاری و سنگین بار در گوشه و کنار از ایستادگی های خاک درنگ سهلان سنگت چپرها بر درگاه است و در انجام کارها از دانش و فرهنگ و آهنگت نویدها در راه ده یک اینها اگر راست باشد و کارت بسیار کمتر از آنچه شنیدم بی کم و کاست جای سپاس داری هاست و سزای ستایش گزاری ها زیرا که از چون تو تازه کاری بردن این بار زور پشه و پیل است و جوش جوی و نیل در گنجشکی نیروی شاهین است و از پیاده هنجار فرزین با این همه بی دستیاری احمد با آنکه پای به دامان است و نگین بر دهان این کشتی پای کنار نخواهد داشت و این بیخ پیرایه برگ و بار نخواهد بست مصرع رخش باید تا تن رستم کشد امیدوارم تاکنون از بند بی بند و باری جسته باشد و کمند سردی و بیزاری گسسته فرزانه در پی کار پوید و مردانه سامان روزگار جوید مصرع به جان خواجه کاینها ریشخند است جان باید کند نان باید پخت خود خورد و به دیگران نیز خورانید هر پول سیاهی را شیر سرخی بر سر خفته و هر دانه گندم زیر هزار من خاک نهفته بمیرد و دشمن بخورد خوشتر که بماند و دست در یوزه به دوست برد

حکایت

دانشمندی نیک پسند مردم را پند همی داد که هر که یک شاهی در راه خدا نیاز آرد ده در سپنجی لانه و صددر جاوید خانه به وی خواهد داد تهی دستی ساده دل را پاره ای زر در آستین بود به تلواس سود و سودای بهبود بر گدایان آستان افشاند روزی چند دیده بر راه گشایش بست و دل در پویه بخشایش از هیچ راهی دری نگشود و از هیچ روزنش اختر فرهی در خانه نتافت گرسنگی دیوانه وارش از کوی به بازار افکند پراکنده چپ و راست دویدن گرفت و آز آکنده شیب و فراز پریدن توانگری را زرین کمربند در چاهی کمیز آکنده افتاده بود و فریاد خوانان بر لب چاه ایستاده که هر که در افتد و بر آرد دسترنجی به سزا خواهد یافت بیچاره ناچار به چاه در آمد و ساز شناه بر ساخت پس از رنج بردن ها و گه خوردن ها چنگ در کالا زد و انداز بالا کرد پالوده ریش و آلوده دامان سر خویش گرفت و راه سرا پیش گوینده پیش را دستان ساز روز پیشینه دید گفت آری پس از آنکه صدمن گه به خوردن دهد و کارگه خواره به مردن کشد

کما بیش چهل سال در فراخای کیهان سر به چاه ساران فرو بردیم و چیزها خوردیم تا بخشایش بار خدا لب نانی بخشود و خورش و خوانی افزود یک کاسه بی آنکه کام آلایم به شماها باز ماندیم و با خوشباشی بی سپاس بر این خوان یغما نشاندیم شکم ها سیر آمد و دیو درون ها چیر تا سه کج پلاسی زاد و ساز ناسپاسی رست بر جای آنکه سپاس گزارید و به دست و دندان و بند و زندان نگاهدارید چون گربه مست و سگ مردار درهم و برهم افتادید این گردن سرافرازی کشان است و آن آستین بی نیازی فشان اگر کیفر این کردار و باد افراه این هنجار در شما گیرد ندانم گردون بر چه راه و روش خواهد راند و شمار زندگانی مشتی نمک ناشناس دیوانه بر چه خوی و منش خواهد رفت

نور چشمی ملا باشی را از من درودی روان افزود بر گوی که من و پدرت همه هستی در ویرانی گذاشته ایم و بر تو و احمد فرسنگ ها پیشی و بیشی داشته جز دربدری و خواری و خون جگری و خاکساری تشنگی و گرسنگی خوردن آزرم دوست و دشمن بردنبرگوشه خرگاه مردم نشستن و به شرمساری نان از خوان بیگانه شکستن و این چیزها و از اینهاش بتر نیز سود و بهبودی نیست ما بمیریم خود از این پیشه برگرد و احمد را نیز باز گردان اگر او را ریش گاوی دست گذشت شکسته و پای باز گشت بسته دارد از وی دوری گزین و دور ترک نشین چنانچه جز این اندیشه گناه از تو خواهم دید و تا زنده ام جز بدیده رنجش در تو نگاه نخواهم کرد و اگر پیر راه گردی و رونده آگاه به خود راه نخواهم داد گزارش کار خود و روزگار یاران را نگارش کن که روان را از دل نگرانی و تلخ گذرانی جز نامه پرانی های تو هیچ رهایی نخواهد بخشودنخستین روز شوال در ری نگارش یافت

یغمای جندقی
 
۱۱۱۵۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸ - به یکی از یاران نگاشته

 

نخستین شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست دستان سراگشتم خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بستو بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست

بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است نه نابی دل آسود آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب گفت زه زه مراده که مرا از تو به زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت موسایی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا باد بر سبلت یافت و آب بر آذر پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلایی و راهی که نخستین گامش پی در آذر با پای بهشت پوی چه پیمایی ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد

را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع جوش مینا بانگ نوشانوش می گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درایی فراموش منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت

افسانه ما و مردم همانداستان قرشی گوهر و جهود نژاد است و راز همان باده خوردن و بیهوده فریاد آری گروهی انبوه را هر یک براه و رنگی دیگر در این انجمن راه و بار است و پیدا و پنهان به آیین و آهنگی دیگر راز ران و روزنامه شمار خام و پخته بهانه ها می جویند و ناشیوا و سخته فسانه ها می گویند ولی آنکه گوش بدیشان دارد کیست یا هوش بدان ترهات پریشان سپارد کدام با همه نرد نشست باخته ام و مایه نیست از هست شناخته ننگ پیشه نامند و سنگ شیشه کام هزار پای مغز و هوشند و فروغ زادی دانش و هوش بدخواه توانگر و درویشند و جان کاه بیگانه و خویش مصرع همه دستان دغا و دغلند و از دم سرد و گفت خام بوی دهان و گند بغل شعر

تیغ سگ کش سرودم را به سر افروخته به

آخور گیتی از این خرگله پرداخته به

وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان آیینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانایی مایه نیست از هست دانیم و به تاب بینایی پایگاه بلند از پست شناسیم دست از آلایش من و ما شوییم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوییم آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار راه شناسایی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خویی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت بهرام بخت هوشنگ هوش منوچهر چهر کاوس کوس کسری کیش جمشید جام فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا چشم در راه باش و روی در شاه بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی

برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر رویی باز خواهد نمود

یغمای جندقی
 
۱۱۱۶۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹ - به یکی از دوستان نوشته

 

نامه کوتاه جامه که خامه بلند هنگامه سرکارش بدان پای و پر پرداخته بود و بر آن زیب و فربر ساخته چراغ افروز جان و دل گشت و سرسبزی افزای آب و گل خرمن تیمار را آتش دوزخ دمار افروخت و گلشن رامش را بارشی بهشت بهار افشاند از در اندام و پیکر اخت و انباز نگارش های خوش ریخت و شایان هنر بود و به گوهر و چم در دل افروزی و جان بخشی با چهر یوسف و روان عیسی روی در روی و دم اندر دم اگر خواندن و آموختن و فراگرفتن و اندوختن نیز هم براین آب و رنگ است و با این ساز و سنگ به خواست پاک یزدان و کام نام پسندان دیر یا زود پیشدان هنر گستران خواهی گشت و پیشوای روان پروران

آری هر کرا گوهر دید و دانست داده اند و بازوی تاب و توانست گشاده و آنکه دانش آموزی روشن رای و پرستای بینش افزای چون سرکار آخوندش نیز چراغ بینایی فرا راه دارد و از رنج لانه بی برگی به گنج خانه بی نیازی بار بخشد اگر خودکاهی هیچ سنگستی گوهر شکن کوه بدخشان خواهد شد و یا کرمکی شب تاب شکار خورشید درخشان همچنان چیر هوس و شاد خواست کام اندیشم که فرخ روش و فرخنده منش های سرکار ایشان هر بامدادت بی سپاس گردون و اختر فزایشی تازه زاید و آرایشی چرخ اندازه فزاید

کهن دودمان نیاکان به فر و فروغی گیتی افروز روشن و نوسازی و به رنگ و آبی نگار آرای و بهار افزای تاب گونه شیرین و آب دیده خسرو بری برومند بیخی شاخ گستر گردی و سرافراز شاخی میوه پرور زبردست هر بالا و پست آیی و نمازگاه هر خودستای و خداپرست شعر ...

یغمای جندقی
 
 
۱
۵۵۶
۵۵۷
۵۵۸
۵۵۹
۵۶۰
۶۵۵