گنجور

 
یغمای جندقی

هماره بیدلان نالند از اغیار... به

خلاف من که نالم سخت سخت از یار... به

همی بر لاش پوسیده نیاکان تا به کی بالی

نه ای کرکس چه بر پری بدین مردار... به

قیاس رفته و آینده زین مشت خران فرما

که مشت آید نشان در معنی از خروار... به

نبینی گر همه هستی به سرگردی بپای استی

به جز...گی سامان در این پرگار... به

به وسمه اندر آن ابرو فزون برد شگفت آرم

فزایش تیغ را ببریدن از زنگار... به

مرا زین خر یهودان چند و تاکی رنج جان زاید

بکش آن تیغ عیسی کش بزن آن دار... به

کج است آن مرغ را منقار کانجیرش شکار آید

تو خورد انجیر نتوانی بدین منقار... به

ندانی کیستی واعظ خرت گوهر برت پالان

سرت بار است و آن مندیل سگ سربار... به

به جز مردان زن خود دانم این...مردم را

نرنجم گوید ار... ای سردار ... به