گنجور

 
یغمای جندقی

ولی محمد با خشمی گرم و چشمی بی شرم، آزی فره و ابروئی گره، پائی یاوه گرا و نائی هرزه درا، چنگی پرده در و جنگی جان شکر، باره به ری راند. چندان تباهی کرد و بیراهی فرمود که با آن مایه بردباری و سازگاری که دیده و دانی، مصرع: تابم سپری شد و درنگم گذری

نهادم از خوی مردمی کیش ددی آورد و کیفر کردار و گفتار ویرا به بدی خاست. دل تنگ و فراخ اندوه به کوی یاری کهن پیمان و دوستداری دیرینه پیوند در شدم. از هر در داستانی رفت و روش های زشت و منش های نیک را که زاده سرشت ما و رسته سرنوشت دیگر کسان است دستان ها خواست، خداوند خانه که مردی خردمند و از درویشی با امیر نظامش بر رسته و بر بسته پیوند بود گزارش کرد که سرکار امیر هر ساله ماه روزه تنخواه و گندم و مانند آن که سی روزه بی برگان شکسته سامان را مایه برگ و ساز باشد، نیاز می فرمود و به دستیاری من هر یک از آن خوان و خورش بهره و بخشی می بردند. بزرگی نیک نهاد که مرا مهربان پدر بود و درماندگان را یار و یاور به گناهی از من رنجه گشت و روی مهربانی بر تافت با آنکه انباز کوی و برزن بودیم و دمساز خانه و انجمن سالی افزون گذشت تا با من راه سخن بسته داشت و پیوند پرسش گسسته. نزد خویشم راه ندادی و جز بدیده خشم و بی زاری نگاه نکردی.

ماه روزه فراز آمد و نیاز بی برگان فراهم شد به دستور سالهای گذشته به کنجی در نشسته تهی دستان را نام نویسی همی کردم. آن بزرگ از من نهفته بر آن سیاهه همی دید، چون نگارش به انجام رفت و کلک از پویه آرام یافت سخت سخت بر آشفت و سست سست در من دید و دشنام و نکوهش در نهاد که آن پیر پریشان را که در انبان نان یک روزه و نیروی در یوزه نیست از چه نام نبردی و کام نجستی؟

گفتم او مردی سایه پرست و زن باره است و خمخانه پوی و و می خواره چنان خودکامی سیاه نامه کی و کجا در خورد پرورش و سزای این خوان و خورش خواهد بود. دو انگشت خود را به نیروئی که گفتی دو میخ آهنین است به دو چشم من اندر کوفت، که چشمی که لغزش و آلوده دامانی بیند نه بی برگی و پریشانی کور خوشتر. سخت بترسیدم و از اندیشه بدبینی که پیشه بی هنرانست دیده و دل باز پرداختم، مرا نیز از این گفتار هراسی در دل افتاد. از سگالش چالش و تلواس مالش باز آمدم گردی که از رهگذار ولی محمد چشم روان خیره داشت و آئینه جان تیره از سامان سینه برخاست.

هر مایه هنجار خام و گفتار سردش باد شمردم و از یاد بردم، بخشایش بر گرفت پیشی یافت و پرده داری بر پرده دری پیشی گرفت. خشنودی بار خدا را بدانچه دستم داد دلش باز جستم بارش از دل برآمد و پای از گل. اینک با کار ساخته و کام پرداخته شکفته روی و آسوده دل راه سپار است و بیابان گذار. امیدوارم این نیک منش از من و یاران من نکاهد، چه جای یاران و من که دشمنان و بد اندیشان ما را نیز خواست خدائی از این خوی خوش و کیش زیبا که مایه رستگاری است و پیرایه آمرزگاری بی بهره و ناکام نخواهد.

پسرهای مرا کوچک و بزرگ سفارش و اندرزگوی که تهی دستان را اگر چه گناه پیشه و تباه کار باشند در پراکندگی و بی سامانی ایشان نگرند، نه به بی پرهیزی و آلوده دامانی. با بخشایش یزدان آلایش چیست و در رسته آمرزگاری گناه کدام؟ زشت و زیبا سرشته اوست،پشم و دیبا رشته او، زبان از بیغاره هر که و بر هر آئین زید خاموش، و جز اندیشه چشم پوشی و نواخت و دستگیری و گذشت فراموش خوشتر، شعر:

گرت از دست برآید دهنی شیرین کن

مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

باری کمینه تنخواهی نیز نیاز او داشته ام و کارسازی را به فرزندی احمد گذاشته، خواهشمندم او را بخواهید و بفرمایند پیش از آنکه کار ولی محمد بیک به نامه و پیام کشد چند تومان نیازی را بی کاست و فزود و اندیشه زیان یا سود، هر چه گوید و جوید بدو پردازد. از آن گذشته نیز هر کارش از دست خیزد درباره وی کوتاهی روا ندارد و تباهی سزا نشمارد.