گنجور

 
۱۰۶۱

عطار » پندنامه » بخش ۵۴ - در بیان فواید خدمت

 

تا توانی ای پسر خدمت گزین

تا رود اسب مرادت زیر زین

بنده چون خدمت یزدان کند ...

عطار
 
۱۰۶۲

عطار » پندنامه » بخش ۶۱ - در بیان قناعت

 

... بندگان حق چو جان را باختند

اسب همت تا ثریا تاختند

تا نبازی در ره حق آنچه هست ...

عطار
 
۱۰۶۳

عطار » اشترنامه » بخش ۱۱ - حكایت مرد كر و قافله

 

... سبز پوشان عجایب آن گروه

جمله بر اسب سیاه و باشکوه

گرد ایشان در گرفتند چون حصار ...

عطار
 
۱۰۶۴

عطار » اشترنامه » بخش ۱۲ - حكایت شهباز و صیاد

 

... هرچه او میخواست او آسان بداد

بیست اسب و سی غلام دیگرش

داد با چندین زمین و کشورش ...

عطار
 
۱۰۶۵

عطار » اشترنامه » بخش ۱۹ - حكایت

 

... جوهر اصلی بده تو روشنم

شاه از بالای اسب آمد نشیب

تیغ اندر دست با سهم و نهیب ...

عطار
 
۱۰۶۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حسن بصری رحمة الله علیه

 

... گفت حکم تراست موافقت می کنم

بفرمود تا اسبی برای حسن بیاوردند تا با وزیر بنشست وبرفتند چون به صحرا رسیدند حسن خیمه ای دید از دیبای رومی زده با طناب ابریشم و میخهای زرین در زمین محکم کرده حسن به یکسو بایستاد و آنگاه سپاهی چند گران بیرون آمدند همه آلت حرب پوشیده گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند آنگاه فیلسوفان و دبیران - قرب چهارصد - در رسیدند گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند بعد از آن سیصد از پیران نورانی با محاسنهای سفید روی به خیمه نهادند و گرد آن خیمه درگشتند و چیزی بگفتند و برفتند پس از آن کنیزکان ماهروی - زیادت از دویست - هر یکی طبقی از زر و سیم و جواهر برگرفته گرد خیمه بگشتند و چیزی بگفتند و برفتند آنگاه قیصر و وزیر جنگ در خیمه شدند و بیرون آمدند و برفتند

حسن گفت من متحیر و عجب بماندم با خود گفتم این چه حالست چون فرود آمدیم من از او پرسیدم گفت قیصر روم را پسری بود که ممکن نبود به جمال او آدمیی و در انواع علوم کامل و در میدان مردانگی بی نظیر و پدر عاشق او به صدهزار دل ناگاه بیمار شد و جمله اطبای حاذق در معالجه او عاجز آمدند عاقبت وفات کرد درآن خیمه به گور کردند هر سال یکبار به زیارت او بیرون شوند اول سپاهی بی قیاس گرداگرد خیمه در گردند و گویند ای ملک زاده ما از این حال که تو را پیش آمدست اگر به جنگ راست شدی ما همه جانها فدا کردیمی تا تورا باز ستدمانی اما این حال که تو را پیش آمدست از دست کسی است که با او به هیچ روی کارزار نمی توانیم کرد و مبارزت نتوان کرد ...

... بو عمرو همچنان کرد و در گوشه مسجد بنشست پیری با هیبت دید خلقی بگرد او نشسته چون زمانی برآمد مردی درآمد با جامه سفید پاکیزه خلق پیش او باز شدند و سلام کردند و سخن گفتند با یکدیگر چون وقت نماز شد آن مرد برفت و خلقی با وی برفتند آن پیر خالی ماند ابو عمرو گفت من پیش او رفتم و سلام کردم گفتم الله الله مرا فریاد رس و حال بازگفتم پیر غمناک شد و به دنبال چشم در آسمان نگاه کرد هنوز سر در پیش نیاورده بود که قرآن بر من گشاده شد بوعمرو گفت من از شادی در پیش در پایش افتادم پس گفت تو را به من که نشان داد گفتم حسن بصری گفت کسی را که امامی چون حسن باشد به کسی دیگر چه حاجت باشد پس گفت حسن مارا رسوا کرد ما نیز او را رسوا کنیم او پرده ما بدرید ما نیزپرده او بدریم پس گفت آن پیر که دیدی با جامه سفید که پس از نماز پیشین آمد و پیش از همه برفت و همه او را تعظیم کردند آن حسن بود هر روز نماز پیشین به بصره کند و اینجا آید و با ما سخن گوید ونماز دیگر به بصره رود آنگاه گفت هر که چون حسن امامی دارد دعا از ما چرا خواهد کرد

نقل است که در عهد حسن مردی را اسبی به زیان آمد و آن مرد فروماند حال خود با حسن بگفت حسن آن اسب را از بهر جهاد به چهارصد درم از وی بخرید و سیم بداد شبانه آن مرد مرغزاری در بهشت بخواب دید و اسبی در آن مرغزار و چهارصد کره همه خنگ پرسید این اسبان از آن کیست

گفتند به نام تو بود اکنون به نام حسن کردند ...

... نقل است که روزی یاران خود را گفت شما ماننده اید به اصحاب رسول علیه السلام

ایشان شادی نمودند حسن گفت به روی و به ریش نه به چیزی دیگر که اگر شما را بر آ ن قوم چشم افتادی همه در چشم شما دیوانه نمودندی واگر ایشان را بر سرایر شما اطلاع افتادی یکی را از شما مسلمان نگفتندی که ایشان مقدمان بودند بر اسبان رهوار رفتند چون مرغ پرنده و باد وزنده و ما بر خران پشت ریش مانده ایم

نقل است که اعرابی پیش حسن آمد و از صبر سوال کرد گفت صبر بر دو گونه است یکی بر بلا و مصیبت و یکی بر چیزها که حق تعالی ما را از آن نهی کرده است و چنانکه حق صبر بود اعرابی را بیان کرد اعرابی گفت ما رایت ازهدمنک ...

عطار
 
۱۰۶۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه

 

... گفت پس نه رباط این بود که یکی می آید و یکی می گذرد

این بگفت و ناپدید شد و او خضر بود علیه السلام سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد و دردش بر درد بیفزود تا این چه حال است و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید شب جمع شد و ندانست که از چه شنید و نشناخت که امروز چه دید گفت اسب زین کنید که به شکار می روم که مرا امروز چیزی رسیده است نمی دانم چیست خداوندا این حال به کجا خواهد رسید

اسب زین کردند روی به شکار نهاد سراسیمه در صحرا می گشت چنانکه نمی دانست که چه می کند در آن سرگشتگی از لشکر جدا افتاد در راه آوازی شنید که انتبه بیدار گرد

ناشنیده کرد و برفت دوم بار همین آواز آمد هم به گوش درنیاورد سوم بار همان شنود خویشتن را از آن دور افگند چهارم بار آواز شنود که انتبه قبل ان تنبه بیدار گرد پیش از آن کت بیدار کنند ...

... ابراهیم گفت آیا این چه حالی است

روی از آهو بگردانید همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس زین آواز آمد فزعی و خوفی درو پدید آمد و کشف زیادت گشت چون حق تعالی خواست کار تمام کند سدیگر بار از گوی گریبان همان آواز آمد آن کشف اینجا به اتمام رسید و ملکوت برو گشاده گشت فروآمد و یقین حاصل شد و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت توبه ای کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده گوسفندان در پیش کرده بنگریست غلام وی بود قبای زر کشیده و کلاه معرق بدو داد و گوسفندان بدو بخشید و نمد از او بستد و درپوشید و کلاه نمد بر سر نهاد و جمله ملکوت به نظاره او بایستادند که زهی سلطنت که روی نمد پسر ادهم نهاد جامه نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر درپوشید پس همچنان پیاده در کوه ها و بیابان های بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه می کرد تا به مرورود رسید آنجا پلی است مردی را دید که از آن پل درافتاد و اگر آبش ببردی در حال هلاک شدی از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند و در ابراهیم خیره بماندند تا این چه مردی است پس از آنجا به نیشابور افتاد گوشه ای خالی می جست که به طاعت مشغول شود تا بدان غار افتاد که مشهور است نه سال ساکن غار شد در هر خانه ای سه سال و که دانست که او در شبها و روزها در آنجا در چه کار بود که مردی عظیم و سرمایه ای شگرف می باید تا کسی به شب تنها در آنجا بتواند بود روز پنج شنبه به بالای غار بررفتی و پشته هیزم گرد کردی و صبحگاه روی به نشابور کردی و آن را بفروختی و نماز جمعه بگزاردی بدان سیم نان خریدی و نیمه ای به درویش دادی و نیمه ای به کار بردی و بدان روزه گشادی و تا دگر هفته باز ساختی

نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود و به غایت سرد بود و او یخ فروشکسته بود و غسلی کرده چون همه شب سرما بود و تا سحرگاه در نماز بود وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد مگر خاطرش آتشی طلب کرد پوستینی دید در پشت اوفتاده و در خواب شد چون از خواب درآمد روز روشن شده بود و او گرم گشته بود بنگریست آن پوستین اژدهایی بود با دو چشم ...

عطار
 
۱۰۶۸

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه

 

... گفتند به چه یافتی آنچه یافتی

گفت اسباب دنیا راجمع کردم و به زنجیر قناعت بستم و در منجنیق صدق نهادم وبه دریای ناامیدی انداختم

گفتند عمر تو چند است ...

... گفتم اگر دیدم به تو دیدم و اگر شنیدم به تو شنیدم نخست تو شنیدی باز من شنیدم و بروی ثناها گفتم لاجرم از کبریا مرا بردار تا در میادین عز او می پریدم و عجایب صنع او می دیدم چون ضعف من بدانست و نیاز من بشناخت مرا به قوت خود قوی گردانید و به زینت خود بیاراست و تاج کرامت بر سر من نهاد و درسرای توحید بر من گشاد چون مطلع شد که صفات من در صفات او برسید از حضرت خود مرا نام نهاد و به خودی خود مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد دویی برخاست و گفت رضای ما آن است که رضای توست ورضای تو آن است که رضای ماست سخن تو آلایش نپذیرد و منی تو کس بر تو نگیرد

پس مرا زخم غیرت بچشانید و بازم زنده گردانید از کوره امتحان خالص بیرون آمدم تا گفت لمن الملک گفتم تو را گفت لمن الحکم گفتم تو را گفت لمن الاختیار گفتم تو را چون سخن همان بود که در بدایت کار شنود خواست که مرا باز نماید که اگر سبق رحمت من نبودی خلق هرگز نیاسودی و اگر محبت نبودی قدرت دمار از همه برآوردی به نظر قهاری به واسطه جباری به من نگریست نیز از من کسی اثری ندید چون در مستی خویش خود را به همه وادی ها در انداختم و به آتش غیرت تن را بر همه بوته ها بگداختم و اسب طلب در فضای صحرا بتاختم به از نیاز صیدی ندیدم و به از عجز چیزی نیافتم و روشن تر از خاموشی چراغی ندیدم و سخنی به از بی سخنی نشنیدم ساکن سرای سکوت شدم و صدره صابری در پوشیدم تا کار به غایت رسید ظاهر و باطن مرا از علت بشریت خالی دید فرجه ای از فرج در سینه ظالمانی من گشاد و مرا از تجرید و توحید زبانی داد لاجرم اکنون زبانم از لطف صمدانی است و دلم از نور ربانی است و چشمم از صنع یزدانی است به مدد او می گویم و به قوت او می گیرم چون بدو زنده ام هرگز نمیرم چون بدین مقام رسیدم اشارت من ازلی است و عبادت من ابدی است زبان من زبان توحید است و روان من روان تجرید است نه از خود می گویم تا محدث باشم یا به خود می گویم تا مذکر باشم زبان را او می گرداند آنچه خواهد و من در میان ترجمانی ام گوینده به حقیقت او است نه منم اکنون چون مرا بزرگ گردانید مرا گفت که خلق می خواهند که تو را ببینند

گفتم من نخواهم که ایشان را ببینم اگر دوست داری که مرا پیش خلق بیرون آری من تو را خلاف نکنم مرا به وحدانیت خود بیارای تا خلق تو چون مرا ببیند و در صنع تو نگرند صانع را دیده باشند و من در میان نباشم ...

... عبدالله شرم زده شد و گفت راست می گویی

نقل است که در تقوی تا حدی بود که یکبار در منزلی فرود آمده بود و اسبی گرانمایه داشت به نماز مشغول شد اسب در زرع شد اسب را همانجا بگذاشت و پیاده برفت و گفت وی کشت سلطانیان خورده است و وقتی از مرو به شام رفت به جهت قلمی که خواسته بود و باز نداده تا باز رسانید

نقل است که روزی می گذشت نابینایی گفتند که عبدالله مبارک می آید هرچه می باید بخواه ...

... غلام چون آن حال بدید گفت الهی چون پرده من دریده شد و راز من آشکارا گشت دردنیا مرا راحت نماند به عزت خود که مرا فتنه نگردانی و جان من برداری

هنوز سرش در کنار عبدالله بود که جان بداد عبدالله اسباب تجهیز و تکفین او راست کرد و او را با همان پلاس در همان گور دفن کرد همان شب سید عالم را به خواب دید و ابراهیم خلیل را علیه السلام که آمدند هر یکی بربراقی نشسته گفتند یا عبدالله چرا آن دوست ما را با پلاس دفن کردی

نقل است که عبدالله روزی با کوکبه تمام از مجلس بیرون آمده بود و می رفت علوی بچه ای گفت ای هندو زاده این چه کار و بار است که تو را از دست برمی آید که من که فرزند محمد رسول الله ام روزی چندین درفش می زنم تا قوتی به دست آرم و تو با چندین کوکبه می روی ...

عطار
 
۱۰۶۹

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابراهیم خواص رحمةالله علیه

 

... نقلست که گفت در بادیه همی شدم کنیزکی را دیدم در غلبات وجد سوری در وی سر برهنه گفتم ای کنیزک سر بپوش گفت ای خواص چشمم نگه دار گفتم من عاشقم و عاشق چشم نپوشد اما خود بی اختیار چشم بر تو افتاد کنیزک گفت من مستم مست سر نپوشد گفتم از کدام شراب خانه مست شدی گفت ای خواص زنهار دورم می داری هل فی الدارین غیر الله گفتم ای کنیزک مصاحبت من می خواهی گفت ای خواص خام طمعی مکن که از آن نیم که مرد جویم

نقلست که پرسیدند از حقیقت ایمان گفت اکنون این جواب ندارم از آنکه هرچه گویم عبارت بود مرا باید که به معاملت جواب گویا ما من قصد مکه دارم و تو نیز برین عزی در این راه با من صحبت دار تا جواب مسیله خود بیابی مردگفت چنان کردم چون به بادیه فرو رفتیم هر روز دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی یکی به من دادی و یکی خود را نگه داشتی تا روزی در میان بادیه پیری بما رسید چون خواص را بدید از اسب فرو آمد ویکدیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند پیر برنشست و بازگشت گفتم ای شیخ این پیر که بود گفت جواب سیوال تو گفتم چگونه گفت آن خضر بود علیه السلام از من صحبت خواست من اجابت نکردم ترسیدم که توکل برخیزد و اعتمادم بردون حق پدید آید

نقلست که گفت وقتی خضر را دیدم علیه السلام در بادیه بصورت مرغی همی پرید چون او را چنان دیدم سر در پیش انداختم تا توکلم باطل نشود او در حال نزدیک من آمد گفت اگردر من نگرستی بر تو فرو نیامد می ومن بر او سلام نکردم که تا نپاید که توکلم خلل گیرد

و گفت وقتی در سفری بودم تشنه شدم چنانکه از تشنگی بیفتادم یکی را دیدم که آب برروی من همی زد چشم بازکردم مردی را دیدم نیکو روی بر اسبی خنک مرا آب داد و گفت در پس من نشین و من به حجاز بودم چون اندکی از روز بگذشت مرا گفت چه می بینی گفتم مدینه گفت فرو آی و پیغامبر را علیه السلام از من سلام کن

گفتدر بادیه یک روز به درختی رسیدم که آن جا آب بود شیری دیدم عظیم روی به من نهاد حکم حق را گردن نهادم چون نزدیک من رسید می لنگید بیامد و در پیش من بخفت و می نالید بنگریستم دست او آماس گرفته بود و خوره کرده چوبی برگرفتن و دست او بشکافتم تا تهی شد از آن چه گرد آمده بود و خرقه بروی بستم و برخاست و برفت و ساعتی بودمی آمد و بچه خود را همی آورد و ایشان در گرد من همی گشتند و دنبال می جنبانیدند و گرده آوردند و در پیش من نهادند ...

... وگفت وقتی در بادیه یکی را دیدم گفتم از کجا می آیی گفت از بلاد ساغون گفتم بچه کار آمده گفت لقمه در دهن می گردم دستم آلوده شده است آمده ام تا به آب زمزم بشویم گفتم چه عزم داری گفت آنکه شب را بازگردم و جامه خواب ما در راست کنم

و گفت وقتی شنودم که در روم راهبی هفتاد سال است تا در دیریست به حکم رهبانیت نشسته گفتم ای عجب شرط رهبانیت چهل سالست قصد او کردم چون نزدیک او رسیدم دریچه باز کردو گفت یا ابراهیم بچه آمده که اینجا من ننشسته ام برهبانی که من سگی دارم که در خلق می افتد اکنون در اینجا نشسته ام و سگ بانی می کنم و شر از خلق باز می دارم والا من نه آنم که تو پنداشته ای چون این سخن بشنیدم گفتم الهی قادری که در عین ضلالت بنده را طریق صواب دهی مرا گفت ای ابراهیم چند مردمان را طلبی برو و خود را طلب و چون یافتی پاسبان خود باش که هر روز این هوا سیصد وشصت گونه لباس الهیت درپوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند

نقلست که ممشاد شبی برخاست نه بوقت و باز بخفت خوابش نمی برد طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و بخفت هم خوابش نمی برد گفت یا رب مرا چه می شود بدلش درآمد که برخیز و بیرون رو و برفی عظیم بود در میان برف می رفت تا از شهر بیرون شد تلی بود که هر که توبه کردی آنجا رفتی بر آن تل شد ابراهیم را دید بر آن تل نشسته پیراهنی کوتاه پوشیده و برف گرداگرد او می گداخت و خشک می شد پس گفت ای مشماد دست به من ده دست بدودادم دستم عرق کرد از حرارت دست او و بیتی تازی بر خواند ...

... و گفت یکبار نزدیک وی رسیدم و گرسنه بودم در دلم آمد که چون اینجا برسم معارف شهر مرا طعامها آرند پس در راه می شدم منکری دیدم احتساب کردم بدان سبب بسیارم بزدند گفتم با چنین جوعی این ضرب درخور بود بسرم نداکردند که بیک تمنا که با خود کردی که چون بشهر برسم مرا مراعات کنند و طعام آورند تا بخورم این بخوردی گفتم الهی من توکل بر تو کردم آوازی آمد که سبحان آن خدایی که روی زمین از متوکلان پاک گردانید اندیشه طعام معارف ری و آنگاه توکل

نقلست که وقتی خواص در کار خود متحیر شد به صحرایی بیرون رفت خرماستانی دید وآبی روان آنجا مقام کرد و از برگ خرما زنبیل می بافت و در آن آب میانداخت چهار روز همین می کرد بعد ازین گفت اکنون بر اثر این زنبیلها بروم تا خود چو بینم و حق را در این چه تعبیه است می رفتم تا پیرزنی را دیدم بر لب آب نشسته می گریست گفتم چه بوده است گفت پنج یتیم دارم و هیچ ندارم روزی دو سه برکنار این آب بودم آب هر روز زنبیلی چند بیاوردی آن بفروختمی و بر یتیمان خرج کردمی امروز نمی آرد بدان سبب گریانم امروز چه خوریم خواص گفت خانه خود را بمن نمای بنمود خواص گفت اکنون دل فارغ دار که تا زنده ام آن چه توانم از اسباب تو راست دارم

و گفت وقتی طلب معاش خود از حلال می کردم دام در دریا انداختم ماهی بگرفتم هاتفی آواز داد که ایشان را از ذکر ما بازمی داری معاش دیگر نمی یابی ایشان از ذکر ما برگشته بودند که تو ایشان را همی کشتی گفت دام بینداختم ودست از کار نیز بداشتم ...

عطار
 
۱۰۷۰

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

 

... نقلست که شخصی بر شیخ آمد و گفت دستوری ده تا خلق را به خدا دعوت کنم گفت زنهار تا به خویشتن دعوت نکنی گفت شیخا خلق را به خویشتن دعوت توان کرد گفت آری که کسی دیگر دعوت کند و ترا ناخوش آید نشان آن باشد که دعوت به خویشتن کرده باشی

نقلست که وقتی سلطان محمود وعده داده بود ایاز را خلعت خویش را در تو خواهم پوشیدن و تیغ برهنه بالای سر تو برسم غلامان من خواهم داشت چون محمود به زیارت شیخ آمد رسول فرستاد که شیخ را بگویید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد تو نیز برای او از خانقاه بخیمه او درآی و رسول را گفت اگر نیاید این آیت برخوانید قوله تعالی واطیعواالله و اطیعواالرسول واولوالامر منکم رسول پیغام بگذارد شیخ گفت مرا معذور دارید این آیت برو خواندند شیخ گفت محمود را بگویید که چنان در اطیعواالله مستغرقم که در اطیعواالرسول خجالتها دارم تا باولی الامر چه رسد رسول بیامد و به محمود بازگفت محمود را رقت آمد و گفت برخیزید که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم پس جامه خویش را بایاز داد و در پوشید و ده کنیز ک را جامه غلامان دربرکرد و خود به سلاح داری ایاز پیش و پس می آمد امتحان را روی به صومعه شیخ نهاد چون از در صومعه درآمد و سلام کرد شیخ جوا بداد اما بر پا نخاست پس روی به محمود کرد و در ایاز ننگرید محمود گفت بر پا نخاستی سلطان را و این همه دام بود شیخ گفت دام است اما مرغش تونه پس دست محمود بگرفت و گفت فراپیش آیی چون ترا فراپیش داشته اند محمود گفت سخنی بگو گفت این نامحرمان را بیرون فرست محمود اشارت کرد تا نامحرمان همه بیرون رفتند محمود گفت مرا از بایزید حکایتی برگو شیخ گفت بایزید چنین گفته است که هر که مرادید از رقم شقاوت ایمن شد محمود گفت از قدم پیغامبر زیادت است و بوجهل و بولهب و چندان منکران او را همی دیدند و از اهل شقاوتند شیخ گفت محمود را که ادب نگه دارد و تصرف در ولایت خویش کن که مصطفی را علیه السلام ندید جز چهار یار او و صحابه او و دلیل بر این چیست قوله تعالی و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون محمود را این سخن خوش آمد گفت مرا پندی ده گفت چهار چیز نگهدار اول پرهیز از مناهی و نماز به جماعت و سخاوت و شفقت بر خلق خدا محمود گفت مرا دعا بکن گفت خود درین گه دعا می کنم اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات گفت دعای خاص بگو گفت ای محمود عاقبتت محمود باد پس محمود بدره زر پیش شیخ نهاد شیخ قرص جوین پیش نهاد گفت بخور محمود همی خاوید و در گلوش می گرفت شیخ گفت مگر حلقت می گیرد گفت آری گفت می خواهی که ما را این بدره زرتو گلوی ما بگیرد برگیر که این را سه طلاق دادیم محمود گفت در چیزی کن البته گفت نکنم گفت پس مرا از آن خود یادگاری بده شیخ پیراهن عودی از آن خود بدو داد محمود چون باز همی گشت گفت شیخا خوش صومعه داری گفت آنهمه داری این نیز همی بایدت پس در وقت رفتن شیخ او را بر پا خاست محمود گفت اول که آمدم التفات نکردی اکنون بر پای می خیزی این همه کرامت چیست و آن چه بود شیخ گفت اول در رعونت پادشاهی و امتحان درآمدی و بآخر درانکسار و درویشی می روی که آفتاب دولت درویشی بر تو تافته است اول برای پادشاهی تو برنخاستم اکنون برای درویشی بر می خیزم پس سلطان برفت بغزا درآن وقت به سومنات شد بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد ناگاه از اسب فرود آمد و به گوشه شد و روی بر خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت الهی بحق آبروی خداوند این خرقه گه ما را برین کفار ظفر دهی که هرچه از غنیمت بگیرم بدرویشان دهم ناگاه ار جانب کفار غباری و ظلمتی پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و می کشتند و متفرق می شدند تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب محمود به خواب دید که شیخ می گفت ای محمود آبروی خرقه ما بردی بر درگاه حق که اگر در آن ساعت در خواستی جمله کفار را اسلام روزی کردی

نقلست که شیخ یک شب گفت امشب در فلان بیابان راه می زنند وچندین کس را مجروح گردانیدند و از آن حال پرسیدند راست همچنان بود وای عجب همین شب سر پسر شیخ بریدند ودر آستانه او نهادند و شیخ هیچ خبر نداشت زنش که منکر او بود می گفت چه گویی کسی را که از چندین فرسنگ خبر باز می دهد و خبرش نباشد که سر پسر بریده باشند ودر آستانه نهاده شیخ گفت آری آن وقت که ما آن می دیدیم پرده برداشته بود و این وقت که پسر را می کشتند پرده فرو گذاشته بودند پس مادر سر پسر را بدید گیسو ببرید و بر سر نهاد و نوحه آغاز کرد شیخ نیز پاره از محاسن ببرید و بر آن سر نهاد گفت این کار هر دو هر دو پاشیده ایم و ما را هر دو افتاده است و گیسو بریدی و من نیز ریش ببریدم ...

عطار
 
۱۰۷۱

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر

 

... نقلست که پیر ابوالفضل ابوسعید را پیش ابو عبدالرحمن سلمی فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابوالفضل باز آمد پیر گفت اکنون حال تمام شد با میهنه باید شد تا خلق را بخدای خوانی

نقلست که ابوسعید هفت سال دیگر در بیابان گشت و گل کن می خورد و باسباع می بود و درین مدت چنان بی خود بود که گرما و سرما دراو اثر نمی کرد تا روزی بادی و دمه ی ای عظیم برخاست چنانکه بیم بود که شیخ را ضرری رساند گفت این از سری خالی نیست روی به آبادانی کرد تا به گوشه ی دهی رسید خانه ی ای دید پیرزنی و پیرمردی آتشی کرده و طعامی ساخته بودند شیخ سلام کرد و گفت مهمان می خواهید گفتند خواهیم شیخ در رفت و گرم شد چیزی بخورد و بیاسود پشت به دیوار باز نهاد و بی خود در خواب شد آواز شخصی شنید که می گفت فلان کس چندین سالست تا گل کن می خورد وهرگزهیچکس چنین نیاسود پس گفتند برو که ما بی نیازیم به میان خلق رو تا از تو آسایشی بدلی رسد چون شیخ بمهنه بازآمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند تا کار به جایی رسید که گفت پوست خربزه که ازما بیفتادی به بیست دینار می خریدند و یکبار ستور ما آب بریخت بر سر خویش مالیدند

و گفت ما جمله کتابها درخاک کردیم و بر سر آن دکانی ساختیم که اگر بخشیدمی یا بفروختمی دید آن منت بودی به امکان رجوع به مسیله پس از آن ما را بماندند که آن نه مابودیم آوازی آمد از گوشه مسجد که اولم یکف بربک نوری در سینه ی ما پدید آمد و حجابها برخاست تا هرکه ما را قبول کرده بود دیگرباره به انکار پدید آمد تا کار بدانجا رسید که به قاضی رفتند و به کافری بر ما گواهی دادند و به هر زمین که مادر شدمانی گفتند بشومی این درین زمین گیاه نروید تا روزی در مسجد نشسته بودم زنان بربام آمدند و خاکستر بر سر من کردند آوازی آمد که اولم یکف بربک تا جماعتیان از جماعت باز استادند و گفتند این مرد دیوانه شده است تاچنان شد که هرکه در همه شهر بود یک کف خاکروبه داشتی صبر کردی تا ما آنجا رسیدیم بر سر ما ریختی ...

... نقلست که یک روز زیر درختی بید فرود آمده بود و خیمه زده و کنیزکی ترک پایش می مالید و قدحی شربت بر بالینش نهاده و مریدی پوستینی پوشیده بود و در آفتاب گرم استاده و از گرما استخوان مرید شکسته می شد و عرق از وی می ریخت تا طاقتش برسید بر خاطرش بگذشت که خدایا او بنده ی ای و چنین در عز و ناز و من بنده ی ای و چنین مضطر و بیچاره و عاجز شیخ در حال بدانست و گفت ای جوانمرد این درخت که تو می بینی هشتاد ختم قرآن کردم سرنگونسار ازین درخت در آویخته و مریدان را چنین تربیت می کرد

نقلست که رییس بچه ای را به مجلس او گذر افتاد سخن وی شنید درد این حدیث دامنش گرفت توبه کرد و زر و سیم و اسباب مبلغ هرچه داشت همه در راه شیخ نهاد تا شیخ هم در آن روز همه را صرف درویشان کرد وهرگز شیخ از برای فردا هیچ ننهادی پس آن جوان را روزه بر دوام و ذکر بر دوام و نماز شب فرمود و یک سال خدمت مبرز پاک کردن فرمود و کلوخ راست کردن و یک سال دیگر حمام تافتن و خدمت درویشان ویک سال دیگر دریوزه فرمود و مردمان به رغبتی تمام زنبیل او پر می کردند از آنکه معتقد فیه بود بعد از آن بر چشم مردمان خوار شد و هیچ چیز به وی نمی دادند و شیخ نیز اصحاب را گفته بود تا التفات بدو نمی کردند و او را می راندند و جفاها می کردند و با وی آمیزش نمی کردند و او همه روز از ایشان می رنجید اما شیخ با او نیک بود بعد از آن شیخ نیز او را رنجانیدن گرفت و بر سر جمع سخن سرد با او گفت و زجر کرد و براند او همچنان می بود اتفاق چنان افتاد که سه روز متواتر بود به دریوزه رفت و مویزی بدو ندادند و او درین سه روز هیچ نخورده بود و روزه نگشاده بود که شیخ گفته بود که در خانقاه هیچش ندهند شب چهارم در خانقاه سماع بودو طعامهای لطیف ساخته بودند و شیخ خادم را گفت که هیچش مدهید و درویشان را گفت چون بیاید راهش مدهید پس آن جوان از دریوزه باز رسید با زنبیل تهی و خجل و سه شبانروز گرسنه بود وضعیف گشته خود را در مطبخ انداخت راهش ندادند چون سفره بنهادند بر سر سفره جایش ندادند او بر پای می بود و شیخ و اصحاب دروی ننگریستند چون طعام بخوردند شیخ را چشم بر وی افتاد گفت ای ملعون مطرود بدبخت چرا از پی کاری نروی جوان را در آن ضعف و گرسنگی بزدند و بیرون کردند و در خانقاه در بستند جوان امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین بدست نیامده و دنیا رفته به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت خداوندا تو می دانی و می بینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمی پذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الا درد تو و هیچ پناهی ندارم الا تو ازین جنس زاری می کرد و زمین مسجد را به خون چشم آغشته گردانیده ناگاه آن حال بدو فرو آمد و آن دولت که می طلبید روی نمود مست و مستغرق شد شیخ در خانقاه اصحاب را آواز داد که شمعی برگیرید تا برویم و شیخ و یاران می رفتند تا بدان مسجد جوان را دید روی بر خاک نهاده و اشک باریدن گرفت چون شیخ و اصحاب را دید گفت ای شیخ این چه تشویش است که بر سر من آوردی و مرا از حال خود شورانیدی شیخ گفت تنها می بایدت که بخوری هرچه یافتی ما بدان شریکیم جوان گفت ای شیخ از دلت می آید که مرا آنهمه جفا کنی شیخ گفت ای فرزند تو از همه خلق امید نبریدی حجاب میان تو و خدا ابوسعید بود و درتو خبر از این یک بت نمانده بود آن حجاب چنین از برابر تو بر توانست گرفت و نفس تو چنین توانست شکست اکنون برخیز که مبارکت باد

نقلست که از حسن مؤدب که خادم خاص شیخ بود که گفت در نشابور بودم به بازرگانی چون آوازه ی شیخ بشنیدم به مجلس او رفتم چون چشم شیخ بر من افتاد گفت بیا که بر سر زلف تو کارها دارم و من منکر صوفیان بودم پس در آخر مجلس از جهت درویشی جامه ی ای خواست و مرا در دل افتاد که دستار خود بدهم پس گفتم مرا از آمل به هدیه آورده اند و ده دینار قیمت اینست تن زدم شیخ دیگر بار آواز داد هم در دلم افتاد باز پشیمان شدم همچنین سوم بار کسی در پهلوی من نشسته بود گفت شیخا خدای با بنده ی سخن گوید شیخ گفت از بهر دستاری طبری خدای تعالی سه بار به این مرد که در پهلوی تو نشسته است سخن گفت و او می گوید ندهم که قیمت آن ده دینار است و از آمل به هدیه آورده اند چون این سخن بشنیدم لرزه بر من افتاد پیش شیخ رفتم و جامه بیرون کردم و توبه کردم و هیچ انکاری در دلم نماند هر مال که داشتم همه در راه شیخ نهادم و به خادمی او کمر بستم ...

... نقلست که زن استاد ابوالقاسم که دختر شیخ ابوعلی دقاق بود از استاد دستوری خواست تا به مجلس شیخ رود استاد گفت چادری کهنه بر سر کن تا کسی را ظن نبود که تو کیستی آخر بیامد و بر بام در میان زنان نشست شیخ در سخن بود گفت این از ابوعلی دقاق شنیدم و اینک جزوی از اجزای او کدبانو که این بشنید بیهوش شد و از بام در افتاد شیخ گفت خدایا بدین بام باز ببر همانجا که بود معلق در هوا بماند تا زنان بر بامش کشیدند

نقلست که در نشابور امامی بود او را ابوالحسن تونی گفتندی و شیخ را سخت منکر بود چنانکه لعنت می کرد و تا شیخ در نشابور بود بسوی خانقاه یکبار نگذشته بود روزی شیخ گفت اسب را زین کنید تا به زیارت ابوالحسن تونی رویم جمعی به دل انکار می کردند که شیخ به زیارت کسی می رود که برو لعنت می کند شیخ با جماعتی برفتند در راه منکری بیرون آمد و شیخ را لعنت می کرد جماعت قصد زخم او کردند شیخ گفت آرام گیرید که خدای برین لعنت بوی رحمت کند گفتند چگونه گفت او پندارد که ما بر باطلیم لعنت بر آن باطل می کند از برای خدا آن منکر چون این سخن بشنید در دست و پای اسب شیخ افتاد و توبه کرد گفت دیدید که لعنت که برای خدای کنند چه اثر دارد پس شیخ باز راه کسی را بفرستاد تا ابوالحسن را خبر کند که شیخ به سلام تو میاید درویش برفت و اورا خبر کرد ابوالحسن تونی نفرین کرد وگفت او نزد من چه کار دارد او را به کلیسیا می باید رفت که جای او آنجاست درویش بازآمد و حال بازگفت شیخ عنان اسب بگردانید و گفت بسم الله چنان باید کرد که پیر فرموده است روی به کلیسیا نهاد ترسایان بکار خویش بودند چون شیخ را دیدند همه گرد وی درآمدند که تا به چه کار آمده است و صورت عیسی و مریم قبله گاه خود کرده بودند شیخ بدان صورت ها بازنگریست و گفت اانت قلت للناس اتخذونی و امی الهین من دون الله تو می گویی مرا و مادرم را به خدا گیرید اگردین محمد بر حقست همین لحظه هر دو سجده کنند خدای را درحال آن هر دو صورت بر زمین افتادند چنانکه رویهایشان سوی کعبه بود فریاد از ترسایان برآمد و چهل تن زنار ببریدند و ایمان آوردند شیخ رو به جمع کرد وگفت هر که بر اشارت پیران رود چنین باشد از برکات آن پیر این خبربه ابوالحسن تونی رسید حالتی عظیم بدودرآمد گفت آن چوب پاره بیارید یعنی محفه مرا پیش شیخ ببرید او را در محفه پیش شیخ بردند نعره می زد ودر دست و پای شیخ افتاد و توبه کرد و مرید شیخ شد

نقلست که قاضی ساعد که قاضی نشابور بود و منکر شیخ بود و شنیده بود که شیخ گفته اگر همه عالم خون طلق گیرد ما جز حلال نخوریم قاضی یک روز امتحان را دو بره فربه هر دو یکسان یکی ازوجه حلال و یکی ازحرام بریان کرد و پیش شیخ فرستاد و خود پیش رفت قضا را چند ترک مست بدان غلامان رسیدند طبقی که بره حرام در آنجا بود از ایشان بزور گرفتند و بخوردند کسان قاضی از در خانقاه درآمدند و یک بریان پیش شیخ نهادند قاضی در ایشان می نگریست بهم بر می آمد شیخ گفت ای قاضی فارغ باش که مردار به سگان رسید و حلال به حلال خواران قاضی شرم زده شد و از انکار برآمد ...

... وگفت فردا صد هزار باشند بی طاعت خداوند ایشان را بیامرزد گفتند ایشان که باشند گفت قومی باشند که سر در سخن ما جنبانیده باشند

نقلست که سخنی چند دیگر می گفت و سر در پیش افکند ابروی او فرو می شد وهمه جمع می گریستند پس بر اسب نشست و به جمله موضعها که شبها و روزها خلوتی کرده بود رسید و وداع کرد

نقلست که خواجه ابوطاهر پسر شیخ به مکتب رفتن سخت دشمن داشتی و از دبیرستان رمیدی یک روز بر لفظ شیخ رفت که هر که ما را خبر آورد که درویشان مسافر می رسند هر آرزو که خواهد بدهم ابوطاهر بشنید بر بام خانقاه رفت دید که جمعی درویشان می آیند شیخ را خبر داد گفت چه می خواهی گفت آنکه به دبیرستان نروم گفت مرو گفت هرگز نروم شیخ سر در پیش افکند آنگاه گفت مرو اما انافتحنا از بریاد گیر ابوطاهر خوش شد و انافتحنا از بر کرد چون شیخ وفات کرد و چند سال برآمد خواجه ابوطاهر وام بسیار داشت به اصفهان شد که خواجه نظام الملک آنجا حاکم بود خواجه او را چنان اعراز کرد که در وصف نیاید و در آن وقت علوی ای بود عظیم منکر صوفیان بود نظام الملک را ملامت کرد که مال خود به جمعی می دهی که ایشان وضو نمی دانند و از علوم شرعی بی بهره اند مشتی جاهل دست آموز شیطان شده نظام الملک گفت چه گویی که ایشان از همه چیز خبردار باشند و پیوسته بکار دین مشغولند علوی شنیده بود که ابوطاهر قرآن نمی داند گفت اتفاقست که امروز بهتر صوفیان ابوطاهرست و او قرآن نمی داند نظام الملک گفت او را بطلبیم که تو سورتی از قرآن اختیار کنی تا برخواند پس ابوطاهر را با جمعی از بزرگان وصوفیان حاضر کردند نظام الملک علوی را گفت کدام سوره خواهی تاخواجه ابوطاهر برخواند گفت سوره انافتحنا پس ابوطاهر انافتحنا آغاز کرد و می خواند و نعره می زد و می گریست چون تمام کرد آن علوی خجل شد ونظام الملک شاد گشت پس پرسید که سبب گریه و نعره زدن چه بود خواجه ابوطاهر حکایت پدر را از اول تا آخر با نظام الملک گفت کسی که پیش از هفتاد سال بیند که بعد از وفات او متعرضی رخنه در کار فرزندان او خواهد کرد و آن رخنه را استوار کند بین که درجه ی او چگونه باشد پس اعتقاد او از آنچه گفته بود زیادت شد ...

عطار
 
۱۰۷۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالفضل حسن

 

آن حامل امانت آن عامل دیانت آن عزیز بی زلل آن خطیر بی خلل آن سوخته حب الوطن شیخ ابوالفضل حسن رحمةالله علیه یگانه زمان بود و لطیف جهان و در تقوی و محبت و معنی و فتوت درجه بلند داشت و در کرامت و فراست از اندازه بیرون بود و درمعارف و حقایق انگشت نما بود و سرخسی بود و پیر شیخ ابوسعید ابوالخیر او بود

نقلست که هر وقت که شیخ ابوسعید را قبضی بودی گفتی اسب زین کنید تا به حج رویم به مزار اوآمدی و طواف کردی تا آن قبض برخاستی و نیز هر مرید شیخ ابوسعید که اندیشه حج تطوع کردی او را بسر خاک شیخ بوالفضل فرستادی گفتی آن خاک را زیارت کن و هفت بار گرد آن طواف کن تا مقصود تو حاصل شود

نقلست که کسی را شیخ ابوسعید قدس الله سره پرسید که این همه دولت از کجا یافتی گفت بر کنار جوی آب می رفتم پیر شیخ ابوالفضل از آن جانب دیگر می رفت چشمش بر ما افتاد این همه دولت از آنجاست ...

عطار
 
۱۰۷۳

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۴۶

 

... بدان که اخلاص دو بال دارد و هر دو بالش را پرهاست یک پرش محبت است بر پنج نماز و یکی روزه داشتن و زکات دادن و بر عیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض و آن یکی بال دیگر پرها دارد یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهی منکر کردن و قتال کافران کردن

زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکال های اسب کنید تو اگر بشنوی که زن تو دست و پای می جنباند در کار دین از قلم مرجانی زبان و از مداد نفس بر صفحه هوا اول این را نقش کنی در عهدها که با دوستان من دوست باشی و با دشمنان من دشمن باشی نانش نیاری دادن که نباید از او فتنه آید ای بی حمیتان اهل سراغج با دستار و کلاه تو زیادتی می کند تو نه حمیت دین داری و نه حمیت آخرت آتش اندر زن مالی را که مدد اهل کفر و ظلم شود

بدان که اخلاص دو بال دارد و هر دو بالش را پرهاست یک پرش محبت است بر پنج نماز و یکی روزه داشتن و زکات دادن و بر عیال خود نفقه راست داشتن و غیر آن از فروض و آن یکی بال دیگر پرها دارد یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت و نهی منکر کردن و قتال کافران کردن

زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکال های اسب کنید تو اگر بشنوی که زن تو دست و پای می جنباند در کار دین از قلم مرجانی زبان و از مداد نفس بر صفحه هوا اول این را نقش کنی در عهدها که با دوستان من دوست باشی و با دشمنان من دشمن باشی نانش نیاری دادن که نباید از او فتنه آید ای بی حمیتان اهل سراغج با دستار و کلاه تو زیادتی می کند تو نه حمیت دین داری و نه حمیت آخرت آتش اندر زن مالی را که مدد اهل کفر و ظلم شود

سؤال کرد که دوستی و دشمنآذگی در حق حق چگونه باشد ...

بهاء ولد
 
۱۰۷۴

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۴۸

 

... مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند بر لب دریا بار نظارگیان نشسته باشند و غواصان سنگ و در برمی آرند تفاوت به نزد ایشان سهل نماید اما بازرگانانی که از دوردست آمده باشند آن تفاوت درها را می دانند و خوششان می آید صدف که قطره آب می گیرد در آنجا خداوند حال آن آب را می گرداند تا در می شود پرده گیان با جمال باید که آسیب آن در چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن در بدانند و جمال خود را به قیمت کامله بفروشند اکنون اصل آب هواست چون آب را تنگ تر کنی هوا گردد دلیل بر آنک چون آب را بجوشانی هوا گردد و به چشم ننماید گویی که نیست شده چون آبی را درمی گرداند و هوا می گرداند اگر هوای نفس تسبیح تو را به طبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا به دست فرشته بازدهد تا آن در ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد

اکنون تعظیم کنید باری را در این ماه تا شما را شفیع باشد چنانکه سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود سوار عزم شفاعت چون بتازد از صحن سینه گرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید و اگر این هوای رجب متسلسل شود به قوت باد بر تقطیع خاص و شفاعت می کند بود آن چه عجب باشد

هرکسی را از بادهای هوا بر تقطیع خاص پرده داده اند تا عبارت او گردد و هریکی از عبارت یکدیگر را ندانند ...

بهاء ولد
 
۱۰۷۵

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۱۸

 

... بر بام هفت قلعه گردون هزار شب

حزم تو پای بر زبر پاسبان نهاد

تو بی قرینی از همه اقران از آن قبل ...

... زان بادها که بر سر گرز گران نهاد

جاه تو اسب بر سر مهر و سپهر تاخت

جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد ...

ظهیر فاریابی
 
۱۰۷۶

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷۲

 

... تکبیر در زبان دو پیکر نهاده ای

دیرست تاهم از تک اسب و ز گرد راه

رخت مسیحیان همه بر خر نهاده ای ...

ظهیر فاریابی
 
۱۰۷۷

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷۷

 

... نفاد امر تو در مملکت چنان بادا

که اسب حکم بر اجرام آسمان تازی

ریاضت تو چنان کرده ملک ترکی را ...

ظهیر فاریابی
 
۱۰۷۸

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷۹

 

... کسی ز پای درآید سری بجنبانی

چنین که اسب جفا را تو برکشیدی تنگ

به وقت حمله گردون عنان نگردانی ...

ظهیر فاریابی
 
۱۰۷۹

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۴۳

 

... سالکان چرخ را زین گونه سرگردان کند

طول و عرضی نیست عالم را که اسب همتت

بر مراد خویش یکچندی درو جولان کند ...

ظهیر فاریابی
 
۱۰۸۰

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۴۴

 

... گر به خدمت نمی رسم چه عجب

که ازو اسب ره به در نکند

سخنی چند بشنو از بنده ...

ظهیر فاریابی
 
 
۱
۵۲
۵۳
۵۴
۵۵
۵۶
۱۱۷