گنجور

 
۸۱

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۴۰ - فصل

 

... و حیرت بر دو گونه است یکی اندر هستی ودیگر اندر چگونگی حیرت اندر هستی شرک باشد و کفرو اندر چگونگی معرفت زیرا که اندر هستی وی عارف را شک صورت نگیرد و اندر چگونگی وی عقل را مجال نباشد ماند این جا یقینی در وجود حق و حیرتی در کیفیت وی و از آن بود که گفت یا دلیل المتحیرین زدنی تحیرا نخست معرفت وجود کمال اوصاف اثبات کرد و بدانست که وی مقصود خلق است و استجابت کننده دعوات ایشان و متحیران را تحیر به جز وی نیست آنگاه زیادت حیرت خواست و دانست که اندر مطلوب عقل را حیرت و سرگردانی شرک و وقفت بود و این معنی سخت لطیف است

و احتمال کند که معرفت هستی بحق تحیر به هستی خود تقاضا کند از آن که بنده چون خداوند را بشناخت کل خود را دربند قهر وی بیند چون وجود و عدمش بدو بود و از او و سکونت و حرکت به قدرت او متحیر شود که چون کل مرا بقا بدوست من خود کیستم و برچیستم و از این بود که پیغمبر گفت علیه السلام من عرف نفسه فقد عرف ربه هرکه خود را بشناسد به فنا حق را تعالی الله بشناسد به بقا و از فنا عقد و صفت باطل بود و چون عین چیزی معقود نباشد اندر معرفت وی به جز تحیر ممکن نشود

و ابویزید گفت رحمة الله علیه المعرفة أن تعرف أن حرکات الخلق و سکناتهم بالله ...

هجویری
 
۸۲

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۴۱ - کشفُ الحجابِ الثّانی فی التّوحیدِ

 

... و توحید سه است یکی توحید حق مر حق را و آن علم او بود به یگانگی خود و دیگر توحید حق مر خلق را و آن حکم وی بود به توحید بنده و آفرینش توحید اندر دل وی و سدیگر توحید خلق باشد مر حق را و آن علم ایشان بود به وحدانیت خدای عز و جل

پس چون بنده به حق عارف بود بر وحدانیت وی حکم تواند کرد بدانکه وی تعالی یکی است که وصل و فصل نپذیرد و دوی بر وی روا نباشد و یگانگی وی عددی نیست تا به اثبات عددی دیگر دو گردد یا وحدانیتش عددی بود و محدود نیست تا وی را سته جهات بود و هر جهتی را دیگر سته جهات باید و این اثبات اعداد بی نهایت باشد وی را مکان نیست و اندر مکان نیست تا به اثبات مکان متمکن بود و مکان را نیز مکانی باید و حکم فعل و فاعل و قدیم و محدث باطل شود و عرضی نیست تا محتاج جوهری باشد و اندر دو حال اندر محل خود باقی نماند و جوهری نیست که وجودش جز با چون خودی درست نیاید طبعی نیست تا مبدأ سکون و حرکت باشد و روحی نیست تا حاجتمند بنیتی باشد و جسمی نیست تا اجزای مؤلف بود و اندر چیزها قوت و حال نیست تا جنس چیزها بود و به هیچ چیز وی را پیوند نیست تا آن چیز جز وی وی را روا بود بری است از همه نقصان و نقایص پاک از همه آفات متعالی از همه عیوب ورا مانند نیست تا او با مانند خود دو چیز باشند فرزند ندارد تا نسل وی اقتضای وصل واصل وی کند و تغیر بر ذات و صفات وی روا نیست تا وجود وی بدان متغیر شود و اندر حکم متغیر چون تغیر باشد موصوف است به صفات کمال آن صفاتی که موحدان مر او را به حکم بصیرت و هدایت می اثبات کنند که وی خود را بدان صفت کرده است بری است از آن صفاتی که ملحدان وی را به هوای خود صفت کنند که وی خود را بدان صفت نکرده است تعالی الله عما یقول الظالمون

حی و علیم است رؤوف و رحیم است مرید وقدیر است سمیع و بصیر است متکلم و باقی است علمش اندر وی حال نیست قدرتش اندر وی صلابت نی سمع و بصرش اندر وی متجدد نی کلامش اندر وی تبعیض و تحدید نی همیشه با صفات خود قدیم کل معلومات از علم وی بیرون نیست موجودات را از ارادتش چاره نی آن کند که خواسته است آن خواهد که دانسته است خلایق را بر اسرارش اشراف نی حکمش همه حق دوستانش را به جز تسلیم روی نه امرش جمله حتم مریدانش را به جز گزاردن فرمان چاره نی مقدر خیر و شر امید و بیم جز بدو سزاوار نی خالق نفع و ضر حکمش بجمله حکمت و جز رضا روی نه کس را از وصل وی بوی نه و بدو رسیدن روی نه دیدارش مر بهشتیان را روا تشبیه وجهات را ناسزا مقابله و مواجهه را بر هستی وی صورت نه اندر دنیا مر اولیا را مشاهدت وی جایز و انکار شرط نی آن که ورا چنین داند از اهل قطیعت نی و هر که به خلاف این داند ورا دیانت نی ...

هجویری
 
۸۳

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۴۲ - فصل

 

... یکی از مشایخ گوید رحمة الله علیه که اندر مجلس حصری بودم اندر خواب شدم دو فریسته دیدم که از آسمان به زمین آمدند و زمانی سخن وی بشنیدند یکی گفت مر دیگری را که اینچه این مرد می گوید علم است از توحید نه عین توحید چون بیدار شدم وی عبارت ازتوحید می کرد روی به من کرد و گفت یا بافلان از توحید به جز علم آن نتوان گفت

از جنید می آید رضی الله عنه التوحید ان یکون العبد شبحا بین یدی الله تجری علیه تصاریف تدبیره فی مجاری أحکام قدرته فی لجج بحار توحیده بالفناء عن نفسه و عن دعوة الخلق له و عن استجابته لهم بحقایق وجود وحدانیته فی حقیقة قربه بذهاب حسه و حرکته لقیام الحق له فیما أراد منه و هو أن یرجع آخر العبد إلی أوله فیکون کما کان قبل أن یکون

حقیقت توحید آن بود که بنده چون هیکلی شود اندر جریان تصرف تقدیر حق اندر مجاری قدرتش خالی از اختیار و ارادت خود اندر دریای توحید وی به فنای نفس خود و انقطاع دعوت خلق از وی و محو استجابت وی مر دعوت خلق را به حقیقت معرفت وحدانیت اندر محل قرب به ذهاب حرکت و حس او و قیام حق بدو اندر آن چه ارادت اوست از او تا آخر بنده اندر این محل چون اول شود و چنان گردد که از اول بوده است پیش از آن که بوده است

و مراد از این جمله آن است که موحد را اندر اختیار حق اختیاری نماند و اندر وحدانیت حق به خودش نظاره ای نه از آن چه اندر محل قرب نفس وی فانی بود و حسش مذهوب احکام حق بر وی می رود چنان که حق خواهد به فنای تصرف بنده تا چنان گردد که ذره ای بود اندر ازل اندر حق عهد توحید که گوینده حق بود و جواب دهنده حق نشانه آن ذره بود و آن که چنین بود خلق را با وی آرام نماند تا وی را به چیزی دعوت کنند و وی را با کس انس نماند تا دعوت ایشان را اجابت کند و اشارت این به فنای صفت است و صحت تسلیم اندر حال قهر کشف جلال که بنده را از اوصاف خود فانی گرداند تا آلتی گردد و جوهری لطیف چنان که اگر بر جگر حمزه زنند بگذرد بی تصرف و اگر بر پشت مسیلمه رسد ببرد بی تمیز و در جمله از جمله فانی باشد شخص وی تعبیه گاه اسرار حق بود تا نطقش را حواله بدو بود و فعلش را اضافت بدو و وصفش را قیام بدو و مر اثبات حجت را حکم شریعت بروی باقی و وی از رؤیت کل فانی ...

هجویری
 
۸۴

هجویری » کشف المحجوب » باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید » بخش ۲ - کشفُ الحجاب العاشر فی بیانِ منطقهم و حدودِ ألفاظهم و حقائقٍ معانیهم

 

... الشرود معنی شرود طلب حق باشد به خلاص از آفات و حب و بی قراری اندر آن که همه بلای طالب از حجاب افتد پس حیل طالب را اندر کشف حجاب و اسفار ایشان را و تعلق ایشان را به هر چیزی شرود خوانند و هرکه اندر ابتدای طلب بی قرارتر بود اندر انتها و اصل تر و ممکن تر

القصود مرادشان از قصود صحت عزیمت باشد بر طلب حقیقت مقصود و قصد این طایفه اندر حرکت و سکون بسته نیست از آن چه دوست اندر دوستی اگرچه ساکن بود قاصد بود و این خلاف عادت است از آن چه قصد قاصدان یا بر ظاهرشان از قصد تأثیری بود یا در باطنشان نشانی از آن که دوستان بی علت طلب و حرکات خود قاصد باشند و همه صفات ایشان قصد دوست بود

الاصطناع بدین آن خواهند که خداوند تعالی بنده را مهذب گرداند به فنای جمله نصیب ها ازوی و زوال جمله حظها و اوصاف نفسانی وی را اندر وی مبدل گرداند تا به زوال نعوت و تبدیل اوصاف از خود بی خود شود و مخصوص اند بدین درجت پیغمبران علیهم السلام بدون اولیا و گروهی از مشایخ بر اولیا هم روا دارند این صفت ...

هجویری
 
۸۵

هجویری » کشف المحجوب » باب الوجد و الوجود و التّواجد ومراتبه » بخش ۱ - باب الوجد و الوجود و التّواجد ومراتبه

 

... و کیفیت وجد اندر تحت عبارت نیایداز آن چه آن الم است اندر مغایبه و الم را به قلم بیان نتوان کرد پس وجد سری باشد میان طالب و مطلوب که بیان آن اندر کشف آن غیبت بود و به کیفیت وجود بیان اشارت درست نیاید از آن چه آن طرب است اندر مشاهدت و طرب را به طلب اندر نتوان یافت پس وجود فضلی باشد از محبوب به محب اشارت از حقیقت آن معزول بود

و به نزدیک من وجد اصابت المی باشد مر دل را یا از فرح یا از ترح یا از طرب یا از تعب و وجود ازالت غمی از دل و مصادفت مراد آن و صفت واجد اما حرکت بود اندر غلیان شوق اندر حال حجاب و اما سکون اندر حال مشاهدت اندر حال کشف اما زفیر و اما نفیر اما انین و اما حنین اما عیش و اما طیش اما کرب و اما طرب

و مختلف اند مشایخ تا وجد تمام تر یا وجود ...

هجویری
 
۸۶

هجویری » کشف المحجوب » باب الرّقص » بخش ۱ - باب الرّقص

 

... و در جمله پای بازی شرعا و عقلا زشت باشد از اجهل مردمان و محال بود که افضل مردمان آن کنند

اما چون خفتی مر دل را پدیدار آید و خفقانی بر سر سلطان شود وقت قوت گیرد حال اضطراب خود پیدا کند ترتیب و رسوم برخیزد آن اضطراب که پدیدار آید نه رقص باشد و نه پای بازی و نه طبع پروردن که جان گداختن بود و سخت دور افتد آن کس از طریق صواب که آن را رقص خواند و دورتر آن کس که حالتی را که از حق بی اختیار وی نیاید وی به حرکت آن را به خود کشد و حالت حق نام کند آن حالت که وارد حق است چیزی است که به نطق بیان نتوان کرد من لم یذق لایدری

هجویری
 
۸۷

هجویری » کشف المحجوب » باب آداب السمّاع » بخش ۱ - باب آداب السمّاع

 

... باید که مستمع را چندان دیدار باشد که وارد حق را قبول تواند کرد و داد آن بتواند داد و چون سلطان آن بر دل پیدا شود به تکلف آن از خود دفع نکند و چون قوت گرفت کم شود به تکلف جذب نکند

و باید که اندر حال حرکت از کس مساعدت چشم ندارد واگر کسی مساعدت نماید منع نکند و اندر سماع کس دخل نکند و وقت را نبشولد و اندر روزگار او تصرف نکند و مر او را بدان نیت او نسنجد که اندر آن بی برکتی بسیار باشد

و باید که قوال اگر خوش خواند نگوید که خوش می خوانی و اگر ناخوش و ناموزون گوید و طبع را خارج کند نگوید بهتر خوان و به دل بر وی خصومت نکند و وی را اندر میانه نبیند حواله آن به حق کند و راست شنود ...

هجویری
 
۸۸

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۳ - مسجد قدس و جوانب آن

 

... صفت قبه صخره بنای مسجد چنان نهاده است که دکان به میان ساحت آمده و قبه صخره به میان دکان و صخره به میان قبه و این خانه ای است مثمن راست چنان که هر ضلعی از این هشتگانه سی و سه ارش است و چهار بر چهار جانب آن نهاده یعنی مشرقی و مغربی و شمالی و جنوبی و میان هر دو در ضلعی است و همه دیوار به سنگ تراشیده کرده اند مقدار بیست ارش و صخره را به مقدار صد گز دور باشد و نه شکلی راست دارد یعنی مربع یا مدور بل سنگی نامناسب اندام است چنان که سنگ های کوهی و به چهار جانب صخره چهار ستون بنا کرده اند مربع به بالای دیوار خانه مذکور و میا ن هر دوستون از چهارگانه جفتی اسطوانه رخام قایم کرده همه به بالای آن ستون ها و بر سر آن دوازده ستون اسطوانه بنیاد گنبدی است که صخره در زیر آن است و دور صد وبیست ارش باشد و میان دیوار خانه و این ستون ها و اسطوانه ها یعنی آنچه مربع است و بنا کرده اند ستون می گویم و آنچه تراشیده و از یک پاره سنگ ساخته مدور آن را اسطوانه می گویم اکنون میان این ستون ها و دیوار خانه شش ستون دیگر بنا کرده است از سنگ های مهندم و میان هر دو ستون سه عمود رخام ملون به قسمت راست نهاده چنان که در صف اول میان دو ستون دو عمود بود این جا میان دو ستون سه عمود است و سر ستون ها را به چهار شاخ کرده که هر شاخی پایه طاقی است و بر سر عمودی دو شاخ چنان که بر سر عمودی پایه دو طاق و بر سر ستونی پایه چار طاق افتاده است آن وقت این گنبد عظیم بر سر این دوازده ستون که به صخره نزدیک است چنان است که از فرسنگی بنگری آن قبه چون سرکوهی پیدا باشد زیرا که از بن گنبد تا سر گنبد سی ارش باشد و بر سر بیست گز دیوار و ستون نهاده است که آن دیوار خانه است و خانه بر دکان نهاده است که آن دوازده گز ارتفاع دارد پس از زمین ساحت مسجد تا سر گنبد شصت و دو گز باشد و بام و سقف این خانه به نجارت پوشیده است و بر سر ستون ها و عمود ها و دیوار به صنعتی که مثل آن کم افتد و صخره مقدار بالای مردی از زمین برتر است و حظیره ای از رخام برگرد او کرده اند تا دست به وی نرسد صخره سنگی کبود رنگ است و هرگز کسی پای بر آن ننهاده است و از آن سو که قبله است یک جای نشیبی دارد و چنان است که گویی بر آن جا کسی رفته است و پایش بدان سنگ فرو رفته است چنان که گویی گل نرم بوده که نشان انگشتان پای در آن چا بمانده است و هفت پی چنین برش است و چنان شنیدم که ابراهیم علیه السلام آن جا بوده است و اسحق علیه السلام کودک بوده است بر آن جا رفته و آن نشان پای اوست و در آن خانه صخره همیشه مردم باشند از مجاوران و عابدان و خانه به فرش های نیکو بیاراستند از ابریشم و غیره و از میان خانه بر سر صخره قندیلی نقره بر آویخته است به سلسله قندیل ها سلطان مصر ساخته است چنانچه حساب گرفتم یک هزار من نقره آلات در آن جا بود شمعی دیدم همان جا بس بزرگ چنان که هفت ارش درازی او بود سطبری سه شبر چون کافور زباجی و به عنبر سرشته بود و گفتند هر سال سلطان مصر بسیار شمع بدان جا فرستد و یکی از آن ها این بزرگ باشد و نام سلطان به زر بر آن نوشته و آن جایی است که سوم خانه خدای سبحانه و تعالی است چه میان علمای دین معروف است که هر نمازی که در بیت المقدس گذارند به بیست و پنج هزار نماز قبول افتد و آنچه به مدینه رسول علیه الصلوة و السلام کنند هر نمازی به پنجاه هزار نماز شمارند و آنچه به مکه معظمه شرفهاالله تعالی گذارند به صد هزار نماز قبول افتد خدای عزوجل همه بندگان خود را توفیق دریافت آن روزی کناد

گفتم که بام ها و پشت گنبد به ارزیر اندوده اند و به چهار جانب خانه درهای بزرگ برنهاده است دو مصراع از چوب ساج و آن درها پیوسته باشد و بعد از این خانه قبه ای است که آن را قبه سلسله گویند و آن آن است که داود علیه السلام آن جا آویخته است که غیر از خداوند حق را دست بدان نرسیدی و ظالم و غاصب را دست بدان نرسیدی و این معنی نزدیک علما مشهور است و آن قبه بر سر هشت عمود رخام است و شش ستون سنگین و همه جوانب قبه گشاده است الا جانب قبله که تا سربسته است و محرابی نیکو در آن جا ساخته و هم بر این دکان قبه ای دیگر است بر چهار عمود رخام و آن را نیز جانب قبله بسته است محرابی نیکو بر آن ساخته آن را قبه جبرییل گویند و فرش در این گنبد نیست بلکه زمینش خود سنگ است که هموار کرده اند گویند شب معراج براق را آن جا آورده اند تا پیغمبر علیه الصلوة و السلام گویند میان این قبه و قبه جبرییل بیست ارش باشد این قبه نیز بر چهار ستون رخام است و گویند شب معراج رسول علیه السلام و الصلوة اول به قبه صخره نماز کرد و دست بر صخره نهاد تا باز به جای خود شد و قرار گرفت و هنوز آن نیمه معلق است و رسول صلی الله علیه و سلم از آن جا به آن قبه آمد که بدو منسوب است و بر براق نشست و تعظیم این قبه از آن است و در زیر صخره غاری است بزرگ چنان که همشه شمع در آن جا افروخته باشد و گویند چون صخره حرکت برخاستن کرد زیرش خالی شد و چون قرار گرفت همچنان بماند

صفت درجات راه دکان که بر ساحت جامع است به شش موضع راه بر دکان است و هریکی را نامی است از جانب قبله دو راهی است که به آن درجه ها بر روند که چون بر میان جایی ضلع دکان بایستند یکی از آن درجات بر دست راست باشد و دیگر بر دست چپ آن را که بر دست راست بود مقام النبی علیه السلام گویند وآن را که بر دست چپ بود مقام غوری و مقام النبی از آن گویند که شب معراج پیغمبر علیه الصلوة و السلام بر آن درجات بر دکان رفته است و از آن جا در قبه صخره رفته و را ه حجاز نیز بر آن جانب است اکنون این درجات راپهنای بیست ارش باشد همه درجه ها از سنگ تراشیده منهدم چنان که هر درجه به یک پاره یا دوپاره سنگ است مربع بریده و چنان ترتیب ساخته که اگر خواهند با ستور به آن جا بر توانند شد و بر سر درجات چهار ستون است از سنگ رخام سبز که به زمرد شبیه است الا بر آن که بر این رخام ها نقطه بسیار است از هر رنگ و بالای هر عمودی از این ده ارش باشد و سطبری چندان که در آغوش دو مرد گنجد و بر سر این چهار عمود سه طاق زده است چنان که یکی مقابل در و دو بر دو جانب و پشت طاق ها راست کرده و این شرفه و کنگره برنهاده چنان که مربعی می نماید و این عمودها و طاق ها را همه به زر و مینا منقش کرده اند چنان که از آن خوب تر نباشد و دارافزین دکان همه سنگ رخام سبز منقط است و چنان است که گویی بر مرغزار گل ها شکفته است و مقام غوری چنان است که بر یک موضع سه درجه بسته است یکی محاذی دکان و دو بر جنب دکان چنان که از سه جای مردم بر روند و از این جا نیز بر سه درجه همچنان عمودها نهاده است و طاق بر سر آن زده و شرفه نهاده و درجات هم بدان ترتیب که آن جا گفتم از سنگ تراشیده هر درجه دو یا سه پاره سنگ طولانی و بر پیش ایوان نوشته به زر و کتابه لطیف که امر به الامیر لیث الدولة نوشتکین غوری و گفتند این لیث الدوله بنده سلطان مصر بوده و این راه ها و درجات وی ساخته است و جانب مغربی دکان هم دو جایگاه درجه ها بسته است و راه کرده همچنان به تکلف که شرح دیگر ها را گفتم و بر جانب مشرقی هم راهی است همچنان به تکلف ساخته و عمودها زده و طاق ساخته و کنگره برنهاده آن را مقام شرقیی گویند و از جانب شمالی راهی است از همه عالی تر و بزرگ تر و همچنان عمودها و طاق ها ساخته و آن را مقامی شامی گویند و تقدیر کردم که بدین شش راه که ساخته اند صدهزار دینار خرج شده باشد و بر ساحت مسجد نه بر دکان جایی است چندان که مسجدی کوچک بر جانب شمالی که آن را چون حظیره ساخته اند از سنگ تراشیده و دیوار او به بالای مردی بیش باشد و آن را محراب داود گویند و نزدیک حظیره سنگی است به بالای مردی که سر وی چنان است که زیلوی کوچک تر از آن موضع افتد سنگ ناهموار و گویند این کرسی سلیمان بوده است و گفتند که سلیمان علیه السلام بر آن جا نشستی بدان وقت که عمارت مسجد همی کردند این معنی در جامع بیت المقدس دیده بودم و تصویر کرده و همان جا بر روزنامه که داشتم تعلیق زده از نوادر به مسجد بیت المقدس درخت حور دیدم

ناصرخسرو
 
۸۹

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار ششم

 

گوییم بتوفیق خدایتعالی که علت عالم کثیف آن نقصانست که نفس کل بدان از عقل کل کمتر است و اینعالم مر نفس کل را بدان سرمایه است تا بدان مر نقصان خویش را راست کند و دلیل بر درستی این سخن یافته شود اندر نفسهای جزوی که اندرین عالم است که هر یکی از مردم کوشنده اند مر بیرون بردن نقصانرا از کار خویش اندرینعالم از بهر آنکه هنوز غرض نفس کل ازینعالم پدید نیامده است هیچ نفس جزوی اندرین عالم بی نیازهمی نشود و همچنین لازم آید از بهر آنکه روا نباشد که کلی بجزوی حاجتمند شود و جزوی بی نیاز باشد و بیقراری افلاک و ستارگان و پذیرفتار شدن طبایع مر تاثیرات ایشانرا و کوشش موالید اندر نبات و حیوان اندر پذیرفتن زیاده از طبایع آواز همی دهند خردمند را که آنکس که اینعالم را ترکیب کرده است همی چیزی جوید که خود ندارد بحاجتمندی خویش اندر حرکت سخت عظیم است و مثل اینحال چنانست که خردمندی اندر آسیابخانه باشد و آسیابرا بیند که بشتات همیگردد و کار سخت همیکند باید بداند که آنچیز که آسیابرا همیگرداند صعب تر است ازین آسیاب که همی جنبد و چون بیرون آید از آن خانه و بنگرد مر آن آبرا که بچه سختی از بالا همی خویشتن را به شیب همی افگند و بداند که جنبش آب بیش از جنبش آسیابست از بهر آنکه جنبش سنگ عرضی است و جنبش آب از بالا به نشیب طبعی و جنبش جوهری قوی تر از جنبش عرضی باشد پس گوییم که جنبش نفس کل اندر نوع خویش صعب تر از جنبش افلاک و انجم است و طبایع و چون اندرین عالم از مردم شریفتر چیزی نیست گوییم که غرض نفس کل از اینعالم مردم است و از همه شریفتر آنست که داناست گفتیم که غرض نفس کل اندر صنعت اینعالم دانش است و نقصان او از داناییست و چون دانش را نفس مردم پذیرفت گفتیم که باز گشت بنفس کل مر مردم راست از جملگی عالم و چون حال این بود که یاد کردیم دانستیم که هر نفسی که ازین عالم دانسته تر برود او شایسته تر باشد مر نفس کل را که بموافقت بدو پیوندد و اندر راحت و نعمت جاویدی افتد و هر نفسی که او نادان برود ازینعالم مخالفت باشد مر نفس کل را و نفس کل ازو بپرهیزد از بهر آنکه او این عمل عظیم از بیم نادانی همیکند پس چون نادانرا یابد او را نپذیرد و آن نفس اندر عذاب و شدت جاویدی بماند و گوییم مردم موافق نفس کل به اطاعت رسول شود که او فرستاده نفس کل است بتایید عقل کل تا مردمانرا سوی علم توحید خواند تا چون دانا شوند بدین علم عظیم و نفس کل بدیشان نقصان خویش راست کند و چون مردمان نفس کل را یاری دهند و او مرایشانرا یاری دهد چنانکه خدایتعالی همیگوید قوله تعالییا ایها الذین آمنوا ان تنصروا الله ینصر کم همیگوید ای گرویدگان اگر شما خدایرا یاری دهید او مر شما را یاری دهد پس گوییم اینجهان بر مثال آیینه است که نعمتهای آنجهانی اندر این همی تابد چون خالی و دست کسی بدان نرسد که او را نگاه دارد بر مثال صورتهای نیکو که اندر آیینه همی توان دیدن و مر آنرا نتوان یافتن چون این آرایشها و لذتها که اندرین عالم است ناپایدار است دانستیم که عرضی است و عرضی را از جوهر اثر باشد پس دانستیم این نعمتها آثار است از عالم روحانی که آن جوهر است

پس خردمند آنست که بدین روزگار فانی مر آن روزگار باقی را بجوید و بدین نعمت گذرنده ننگرد و قصد آن نعمت باقی کند بورزیدن طاعت و دور بودن از شهوت و رغبت ناکردن اندر آنچه مرورا بقاو ثبات نیست و بباید دانستن که اینجهان در آنجهانست که تا ازین در بیرون نشوی بدان سرای نرسی و بدیگر روی اینجهان چون چیزی نهانیست و هر کس ازین مردم نصیبی یافته است و آن چیزیست که اگر او را زود نفروشی تباه شود و نیز اندرو کسی رغبت نکند بازارگان نیکبخت آنست زود مرورا بفروشد و چیزی بستاند که آن تباه نشود و آن طاعت خدا و رسولست و اگر نه اندرین روی او را صرف کنی ناچیز شود آنوقت پشیمانی سود ندارد و چنانکه خدایتعالی همیگویداو تقول حین تری العذاب لو ان لی کره فاکون من المحسنین همیگوید چون نفس بدبخت عذابرا بیندگوید اگر مرا یکبار باز برندی بدان عالم من از نیکوکاران بودمی آنگه گفت قوله تعالیبلی قد جایتک آیاتی فکذبت بها و استکبرت و کنت من الکافرین گفت بلی نشانیهای من سوی تو آمد و این دروغ زن کردی و گردن کشیدی و از کافران شدی این است حقیقت عالم جسمانی بلفظ کوتاه

ناصرخسرو
 
۹۰

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۷ - قول متالهان فلاسفه‌اندر توحید

 

متالهان فلاسفه از سقراط و ا نبذقلس تا با فلاطون و ارسططا لیس چنین گفتند که علتها رایکی علت است و علت عالم اوست علت اولی گفتند که علتها را مراتب ا ست و هر علتی را معلولی ا ست از علت اول کآن باری ا ست تا بمعلول آخر کآن مردست و گفتند که علت آن باشد که چون مر او را بوهم بر گیری معلول بر خیزد و هرچ ما آنرا بوهم برگیریم دیگری ببر گرفتن او بر گرفته شود آنک بر گرفته شود معلول باشد آنرا که ما اورا بوهم بر گیریم چنانک گفتند که قرص آفتاب علت روز ا ست و روز معلول اوست و دلیل بر درستی این قول آ نست که چو ما قرص آفتاب را بوهم برگیریم دانیم که روز بر خیزد و گفتند که چون چیزی باشد که اگر مر آنرا بوهم بر گیریم ببر گرفتن او هیچ چیزی دیگر بر گرفته نشود بدا نیم که آن معلول باز پسین ا ست و آن مردم ا ست که اگر ما مردم را بوهم ازین عالم بر گیریم هیچ چیزی دیگر بر گرفته نشود البته چنانک اگر حیوان را یعنی جا نور را بوهم بر گیریم مردم بر گرفته شود از بهر آنک مردم نوعی ا ست از جانور و حیوان جنس اوست ولکن اگر مردم را بوهم بر گیریم حیوان بر گرفته نشود

پس درست شد که مردم نوع است و معلول باز پسین است نه بزمان بل بتکوین و غرض صانع عالم از صنع وجود اوست که صنع بدو بآخر رسیده ا ست و گفتند این حکما چو مردم را معلول آخر یافتیم بعقل ثابت شد علت اول که برتر ازو علتی نیست چنانک فروتر ازین که مردمست معلولی نیست و گفتند که علت این معلول که مردمست غذاست از بهر آنک اگر غذا برخیزد مردم نپاید پس گفتند علت مردم غذا را یافتیم و گفتند علت غذا طبایع است که اگر طبایع نباشد نبات نباشد و طبایع علت باشدو گفتند علت طبایع افلاک است که اگر افلاک نباشد طبایع نباشد و چو مر افلاک را با صورت بسیار و حرکت بی نهایت یافتند گفتند افلاک نیز معلول ا ست از بهر آنک همچون دیگر مصورات و متحرکات که زیر او اندر آید و همه معلولات اند او نیز مصور و متحرک است پس گفتند افلاک نیز معلول ا ست و علت او گفتند صانع عا لم ا ست

و گفتند که از معلول آخر تا بعلت اولی هرچ اندرین میانه ا ست همه متحرک ا ست و لیکن حرکات معلولات فرودین از مردم و غذا و نبات و طبایع همه ناقص است و با نهایت ا ست از بهر آنک حرکات مردم را سکونهاء او نهایت ا ست و حرکات غذا را اندر جسد او نهایت است چو از نباتی حیوانی رسد و حرکات نباترا کو علت غذاست نهایت است چو از رستن اول آنگاه بتمامی خویش رسد که دانه با میوه شودو حرکات طبایع خود بقسرست و نهایت آن بمیانه فلک است کآن مرکز عالم است تا خاک و تا سنگ ازکل خویش زمین بقسر قاسری بر گرفته و بهوا برده نشود بباز آمدن سوی مرکز حرکت نکند و چو سنگ یا خاک یا آب یا هوا بکل خویش باز آید و بر دیگر جزوها خاک که تکیه اجزا او بر مرکز عالم ا ست افتد حرکت ازو زایل شود و چو بقهر هوا بزیر آب فرو ما ند و از آنجا بطبع بر آید چو بهوا باز رسد بیارامد و چو آتش از میان هوا بر مرکز خویش برسد که آن دایره اثیر ا ست نیز بیارامدو حرکتی که انرا بآخر آرام باشد ناقص باشد از بهر این گفتند حکماء فلاسفه که حرکات معلولات فرودین ناقص است و گفتند که حرکت فلک که زیر او معلول اوست و برتر ازو علت اوست که صانع عالم ا ست کامل ا ست از بهر آنک حرکت این بجانبی نیست که چو باینجا برسد بیارامد چنانک چو سنگ از هوا همی بجانب زمین گراید چو بزمین رسد بیارامد

پس گفتند واجب آید که فلک که حرکت او بخلاف حرکت دیگر معلولات است معلول اول است و حرکات ناقص که مرین معلولات را ست که فرود ازوست همه ازوست و گفتند این حرکت بی نهایت مرین معلول را از علت اولی است و چو مرین معلول را که فلک ا ست حرکت بی نهایت ا ست لازم آید که قوت علت او که صانع عالم اوست بی نهایت است و مر حرکت افلاک را تمام بدان گفتند کز جانبی بجانبی همی نشود تا چو آنجا برسد بیارامد چنانک حرکات جزویات طبایع چو از کلیات خویش جدا ا فتند حرکت سوی کلیا ت آنها باشد و چون بکلیات خویش رسیدند بیارامند و گفتند که این حرکت تمام یعنی حرکت استدارت علت ا ست مرین حرکات ناقصات را که جزوهاء طبایع راست

و گفتند تاثیرات مختلف الافاعیل از اجرام عالی سماوی سوی مرکز فرود آینده ا ست و بودش کاینات فا سدات طبیعی از جواهر و نبات و حیوان بدان تاثیرات است و از آن تاثیرات بهری آنست که آنرا بازداشت نیست و آن تاثیرات کلی ا ست که اندر جزویات زمین چیزی نیست که مر آن را دفع شاید کردن چو ابرها و بارانها و رعدو برق و صاعقه و زلزله و سموم که بیفتد و آنرا حیلتی نیست و اما از جزویات زمینی چیزها هست که آن از اجرام علوی فعلهاء طبیعی یافتست که بدان چیزها را از فعل طبیعی او باز توان داشتن بمخالفت چنانک چو مشک را اندر میان زیره نهند بوی مشک را باز دارد یا بموافقت چنانک چون سنگ مقناطیس را بانگبین و سیر بیالایند آهن را نکشد و از خاصیت خویش باز ماند و همچنین تاثیراتی که بجسد مردم خواهد رسیدن از علتهاء جسدی چو مردم آنرا بشناسند که چه خواهد بودن از حوادث بتواند که مر آنرا بخلاف آن دفع کند

و اما اگر بداند که چه خواهد پدید آمدن ولیکن نداند که خلاف آنچ خواهد بودن چیست مر آن را دفع نتواند کردن و آن بودنی بباشد برو ناچار چنانک ما دانیم که گرماء سخت و سرماء صعب اندر عالم از جهت حرکات آسمان و تاثیر اجرام علوی پدید آید و همی ببینیم که مردمان مر گرمای سخت را بشتافتن بخانها زیر زمین کنده و خشن خانها و خوردن طعامها و شرابها که حرارت طبیعی را از تراکیب مردم رفع کند و مر سرمای سخت را بشتافتن بخانهاء گرم و استعانت بآتش و پوشیدن جامهاء خز و مویهاء نرم و خوردن طعامها و شرابها که حرارت طبیعی را نگاهدارد دفع همی کنند از اجساد خویش و همچنین علتها را که خواهد ا فتادن چو بدا ند که چه خواهد افتادن بداروهایی که داند که ان بخلاف آن حادثه ا ست که خواهد بودن دفع کنند

پس گفتند ظاهر کردیم که افعال حرکت جرم عالی و تاثیرات او همه چنان نیست که مر آن را بازداشت نیست و قول مطلق اندرین معنی که مرجع توحید فلاسفه ا ست مر میر حکماء یونان راست اعنی ارسططالیس ا لهی را که گفت فعل اجرام سماوی اندر چیزهایی رونده ا ست که آن چیزها بشرف از اجرام سماوی کمترست و اما آنچ بشرف از اجرام عالی برترست تاثیرات اجرام عالی اندر آن کارگر نیست البته و گفتتاثیر اجرام اندر اجساد نبات و حیوان ا ست و اندر تراکیب و اندر نفسهاء جسم ا ست و نماء و تاثیر او را سوی نفس ناطقه عاقله شریف که بر عالم و انچ اندروست مطلع و محیط است و بفلک بر شود و اجرام را بشمرد و مساحت کند و سیرها و حرکتها ایشان را اندر یابد و هیچ حجاب مر او را باز ندارد و بگرد دریاها و زمین اندر آید بی هیچ روزگاری و بی آنک هیچ رنجی بدو رسد راهی نیستالبته از بهر انک نفس ناطقه همی بدریا اندر شود و غرقه نشود و آتش مر او را مطیع است و مر او را نسوزد و این اطلاع و سلطانی هر نفس ناطقه را گفتند بدانست کو جزوست از آن کل خویش که افلاک و انجم و آنچ بزیر ایشانست معلول اوست و گفتند که چون نفس کلی که آراینده فلک است و فلک با انچ بروست از اجرام عالی کارکنان او اند پس ممکن است بل واجب ا ست که این جزو که نفس ناطقه است و جزو آن کل ا ست توانا باشد بر دفع کردن مضرتهاء معلول کل خویش از جسد خویش که عنایت او بدان پیوسته ا ست و عنایت نفس جزوی بجسد بدا نست که جسد خادم اوست و خانه اوست و مرکب اوست

ناصرخسرو
 
۹۱

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۹ - اندر هیئت و خاصه و رسم و حد

 

... پس گوییم که شناخت مر چیزها را بحقیقت بشناخت حدود آن چیزها باشد از بهر انک چیزها همه بدو نوع است و بیش نیست اعنی یا بسایط است یا مرکبات است و مرکبات را بحقیقت آنگاه توان شناختن که آن چیزها که ترکیب مرکب از ان باشد شناخته شود و بسایط را بدان توان شناختن که صفتهاء خاص آن شناخته شود یکان یکان و مثال آن از مرکبات چنان است که گوییم اگر کسی گوید حقیقت گل چیست گوییم آب با خاک آمیختست اگر گوید حقیقت سکنگبین چیست گوییم سرکه است با ا نگبین آمیخته اگر گوید حقیقت تخت چیست گوییم چوبست با صورت تخت یکی شده و همچنین حد حیوان نفس است بجسد مقرون شده

و اما بسایط را که آن مبدع است و مرکب نیست از چیزهاء دیگر حقایق آنرا از صفات خاص آن توان یافتن و مثال این چنان باشد اگر کسی گوید حقیقت هیولی چیست گوییم جوهری بسیط است پذیرای صورت اگر گوید حقیقت صورت چیست گوییم صورت هر چیزی آنست که هستی آن چیز بدانست اگر گویدجوهر چیست گوییم چیزی است بذات خویش قایم و پذیرای صفات متضاد اگر گوید حقیقت صفت چیست گوییم صفت عرضی است که اندر جوهر فرود آید و نه از جوهر باشد اگر گوید حقیقت چیز چیست یعنی نام چیز بر چه افتد گوییم بر آن معنی ا فتد نام چیز که ممکن باشد اورا دانستن وزو خبر دادن اگر گوید حقیقت موجود چیست گوییم که موجود آنست که یا حاستی از پنج حاست مر او را اندر یابد یا وهم مر اورا تصور کند یا چیزی برو دلیل کند اگر گوید وجود چیست گوییم آنک نام او هستست اگر گوید عدم چیست گوییم آنک نام او نیستست اگر گوید حقیقت قدیم چیست گوییم آنک نیستی او ممکن نباشد اگر گوید حقیقت محدث چیست گوییم آنچ دیگری سازنده باشد مر اورا اگر گوید حقیقت علت چیست گوییم آنچ او سبب بودش چیزی دیگر باشد چنانک آفتاب علت روز است که بودش روز را سبب اوستاگر گوید حقیقت معلول چیست گوییم آنچ او را سببی باشد او معلول باشد اگر گوید حد علم چیست گوییم علم تصوریست از ما مر چیزی را بحقیقت آن اگر گوید حد دانا چیست گوییم دانا آنست که مر چیزی را بحقیقت او تصور کند اگر گوید زنده چیست گوییم آنک ازو فعلها آید زنده است اگر گوید حقیقت حیوان چیست گوییم هر جسدی که با نفس مقرون است حیوان است اگر گوید حد قادر چیست گوییم انک هر گه که خواهد فعل کند او قادر است اگر گوید فعل چیست گوییم اثری است از فاعل اندر مفعول یا اثر کننده اندر اثر پذیر اگر گوید خواست چیست گوییم اشارتی وهمی است میان دو کار که بخلاف یکدیگر باشند و بودش آن ممکن باشد اگر گوید خدا چیست گوییم او آنست که همه اوست و مسبب هر موجودی اوست و کردن چیز نه از چیز فعل اوست و آغاز کننده و تمام کننده چیزها اوست بر اندازه قبول هر چیزی مر تمامی خویش را اگر گوید توانای بر پدید آوردن فعل کیست گوییم اگر گوید حد صنعت چیست گوییم نهادن صورت اندر هیولی اگر گوید صانع کدامست گوییم آنک صورت را از قوت بیرون ارد و مر آن را اندر هیولی نهد چنانک درودگر صانع است که صورت تخت را ازحد قوت بیرون آرد و اندر هیولی و چوب پوشدش و جز آن از صنایع دیگر اگر گوید مصنوع چیست گوییم آنک مرکب است از هیولی و صورت مصنوع است اگر گوید عقل فعال چیست گوییم او نخستین مبدعی است که خدای او را ابداع کرده است و آن جوهریست بسیط و نورانی که صورت همه چیزها اندروست اگر گوید نفس چیست گوییم جوهریست بسیط و روحانی و زنده است بذات و داناست بقوت فاعل است بطبع و او صورتی است از صورتهاء عقل فعال اگر گویدحد جنس طبیعی چیست گوییم جماعتی است که صورتهاشان مختلف است و همه بر یک معنی اند چوحیوان و ستور ومرغ و مردم بصورتهاء مختلف و همه زندگان اند اگر گوید حد نوع طبیعی چیست گوییم یک صورت است اندر اشخاص بسیار اگر گوید حد شخص چیست گوییم هر چ آن بیک بخش است و اشارت برو ا فتد شخص است اگر گوید حد فصل منطقی چیست گوییم سخنی است که گفته شود در بسیاری که مختلف باشند بانواع اندر جواب کدام چنانک چون کسی گوید حیوان پس گویندش کدام حیوان او گوید پرنده این فصلی باشد که بدو پرنده از جملگی جانوران جدا شود و پرنده نیز بسیار نوع هاست از عقاب و کبک و زاغ و گنجشک و جز آن اگر گوید عرض چیست گوییم حد عرض چیزیست که اندر چیزی باشد که چو از آن چیز بیرون شود آن چیز باطل نشود چنانک سیاهی اندر موی عرض است اگر سیاهی ازو برخیزد و سپید شود موی باطل نشود اگر گوید حد نور چیست گوییم جوهری بسیط است که مر او را همی بدو بینند و چیزها را هم بدو بیننداگر گوید ظلمت چیست گوییم ظلمت نیستی نور است اگر گوید حد روز چیست گوییم حاضری آفتاب کز عالم جانب آفتاب روز استاگر گوید حد شب چیست گوییم سایه زمین است اگر گوید فلک چیست گوییم جسمی محیط است بر عالم اگر گوید عالم چیست گوییم جملگی آنچ در میان فلک است عالم است اگر گوید حد ستاره چیست گوییم جسمی نورانی است گرد با نور فشرده اگر گوید آتش چیستگوییم جسم روان است بگرد زمین اگر گویدزمین چیست گوییم درشتر جسمی است اندر مرکز عالم ایستاده اگر گوید زمان چیست گوییم عدد حرکات فلک است نزدیک فلاسفه و گروهی گفتند بل زمان مدتی است بحرکت فلک شمرده و پیموده اگر گوید مکان چیست گوییم نهایت جسم است اگر گوید حرارت چیست گوییم فشردگی جزوهاء هیولی است اگر گوید خشکی چیست گوییم فراز آمدگی اجزاء هیولی است اگر گوید حد تری چیست گوییم بخاریست با چگونگی کز جسمهاء معدنی و نباتی و حیوانی بیرون آیداگر گوید حد بانگ چیست گوییم بانگ جز از بیرون جستن هوا بمیان دو جسم کز یکدیگر مفاجا جدا شوند حاصل نشود چنانک سنگی را که بسنگی بر زنند تا سنگی بخودی خویش بشکا فد و هوا بمیان او اندر جهد

اگر گوید حرکت چندست گوییم حرکت شش نوع است یکی بکون و یکی بفساد و سه دیگر بزیادت و چهارم بنقصان و پنجم باستحالت و ششم از جایی بجایی اما کون بیرون شدن چیزیست از عدم سوی وجود و فساد باز شدن چیزیست از وجود سوی عدم و نیز گفتند که کون پذیرفتن هیولی ا ست مر صورتی شریف را و پوشیدن مر صورتی خسیس رااگر گوید زیادت چیست گوییم دور شدن نهایت چیزیست از مرکز خویش و نقصان بازگشتن آن که دور شده است بسوی مرکز خویش اگر گوید تغیر چیست گوییم بیرون شدن جسم از مکانی بمکان دگر اگر گوید کف چیست گوییم آب است با هوا ا میخته چنانک چو مقداری آب اندر شیشه یی باشد و مر او را سخت و بسیار بجنبانند آن آب اندرو کف گردد سپید بدانچ با آن هوا که اندروست بیامیزد اگر گوید بخار چیست گوییم آب که با آتش امیخته استاگر گویددود چیست گوییم آتش است با خاک آمیخته اگر گوید معادن چیست گوییم چیزیست که اندر زمین بسته شود از سیماب و گوگرد و خاک بآن هر دو آمیخته اگر گوید نبات چیست گوییم آنچ از زمین بر اید و زیادت پذیرد و آب بر او غالب است اگر گوید حیوان چیست گوییم متحرکی است که مر او را حس است و هوا برو غالب است اگر گوید فرشته چیست گوییم نفسهاء بصلاح و با خیر است و طبیعت فلک بریشان غالب است اگر گوید دیو چیست گوییم نفسها بد و با شرست و آتش و خاک بر آن غالب است اگر گوید حد طبیعت چیست گوییم قوتی است از قوتهاء نفس اندر ارکان چهار گانه کار کن اگر گوید اثیر چیست گوییم هوای گرم است بزیر فلک ماهاگر گویدزمهریرچیست گوییم هوای سرد است زیر آن کره اثیر اگر گوید ابر چیست گوییم مجموع بخارست و بخار گفتیم که آتش است با آب آمیخته اگر گوید باران چیست گوییم آن آب که از بخار با آتش آمیخته است چون سرد شود آتش ازو جدا شود و آب بزمین باز آید اورا باران گوینداگر گوید برق چیست گوییمآتش لطیف که پدید آید از بر یکدیگر زدن بخارات دخانی چو جمع شده باشد اندر هوا ا گر گوید رعد چیست گوییم بانگ زدن آن بخارات ا ست بیکدیگرا ندر هوا کآتش برق همی از آن جهد اگر گوید برف چیست گوییم چو آب اندر هوا بفسرد پیش از آنکه ازو جدا شود برف باشد که فرود آیداگر گوید ژاله چیست گوییم چو آب از بخار جدا شده باشد و پیش از انک بزمین آید اندر هوا بفسرد ژاله شود اگر گوید چشمه ها آب چیست گوییم آبها اندر کوههاء بلند از برف و باران جمع شود آنگاه بزمین فرو شود و اندر شکافهاء سنگ و خاک راه یا بد تا جایی بیرون آید فروتر ار آن جای کآن آب اولی استاده است اگر گوید زلزله چیست گوییم اندر زمین مکانهاء تهیست و از آتش کلی که گرد زمین گرفتست بخارات اندر آن مکانها جمع شود و چو در وی نگنجد آن بخار زمین را بجنباند تا بشکافد و آن بخار ازو بر آید و همه زمین هرگز نجنبد بل جایی بجنبد کآن معنی آنجا حاصل شده باشداگر گوید زمین خود چیست و بر چیست گوییم جوهری سختست و اندرو سوراخها و شکافهاست خرد و بزرگ و اندر میان هوا ایستا ده است بفرمان خدای تعالی هر چ بروست از کوهها بگرد زمین گرفتست بفرمان خدای تعالی از همه جانبها و فلک بگرد هوا گرفتست از همه جانبها و مرکز عالم یکی نقطه است اندر میان خاک که همه جزوهاء عالم را تکیه بر آن است اگر گوید خیر چیست گوییم آنچ بفرمان بر آن اندازه که باید و بدان وقت که باید کردن و بدان جای که باید و از بهر آنچ باید خیرست و آنچ بخلاف اینست شر است اگر گوید معروف چیست گوییم آنچ که عادت مردم بر آن است و شریعت از آن نهی نکردست معروف است و آنچ بخلاف اینست منکر ست اگر گوید وهم چیست گوییم قوتی است از قوتهاء نفس حسی که چیزهاء محسوس را تصور کند اگر گوید فکرت چیست گوییم قوتی است از قوتهاء نفس ناطقه که چیزها مانند یکدیگر از یکدیگر جدا کند اگر گوید ایمان چیست گوییم راست گوی داشتنن شنوده است مر گوینده را بآشکار و نهان اگر گوید اسلام چیست گوییم طاعت دیگرست بر امید مکافات نیکی اگر گوید کفر چیست گوییم پوشیدنست مر حق را بانکار اگر گوید شرک چیست گوییم اثبات ا لوهیت است مر دو چیز را اگر گوید معصیت چیست گوییم بیرون شدن است از طاعت اگر گوید معاد چیست گوییم بازگشتن نفس جزوی است بسوی نفس کلی اگر گوید ثواب چیست گوییم آنچ نفس بیابد اندر معاد خویش از لذت و راحت و شادی پس از آنک از جسد جدا شده باشد همه ثواب است اگر گوید عقاب چیست گوییم آنچ نفس بیابد سپس از آنک از جسد جدا شود از اندوه و درد و رنج و پشیمانی همه عقاب استاگر گوید سخن چیست گوییم هر لفظی که بر معنیی دلیل کند سخنست اگر گوید حد لفظ چیست گوییم هر آوازی که مر اورا بتوان نبشتن لفظ استاگر گوید سخن راست چیست و کدام است گوییم صفتی گفتن مر چیز را چنانک اوست سخن راست است و اگر بخلاف اینست دروغ است اگر گوید صواب چیست و خطا چیست گوییم صواب و خطا اندر ضمیر همچون خیر و شر است اندر فعل و همچون حق و باطل است اندر احکام و همچو منفعت و مضرت است اندر چیزهاء محسوساگر گوید حقیقت دنیا چیست گوییم مدت بقاء نفس است اندر جسد تا بوقت مرگ اگر گوید مرگ چیست گوییم دست باز داشتن نفس است مر جسد رااگر گوید آخرت چیست گوییم بودش دوم است پس از مرگ جسد اگر گوید بهشت چیست گوییم عالم ارواح است و معدن لذا ت است اگر گوید دوزخ چیست گوییم معدن دردها و رنجهاست اگر گوید بعث چیست گوییم بیدار شدن نفس است از خواب غفلت اگر گوید قیامت چیست گوییم استا دن خلق است بفرمان خدای عز وجل اگر گوید حشر چیست گوییم جمع شدن نفسهاء جزویست بنزدیک نفس کلی اگر گوید حساب چیست گوییم معلوم کردن نفس کلی است مر نفسهاء جزوی را بدانچ کرده باشند از خیر و شر آنگاه که با اجساد بودند اگر گوید صراط چیست گوییم نزدیکتر راهی بسوی خداست و بالله ا لعون و ا لتوفیق

خردمند آنست که نیکو بنگرد در خویشتن تا ببیند کوهم از آن روز باز که نطفه یی بودست و اندر رحم ما در ا فتاده است همی سوی خدا شود و بدرجه درجه همی آمدست از حالی ضعیفتر بحالی قویتر وز مکانی فروتر بمکانی برتر تا آنگاه که پیش خدای شود و شمار او بکند ولیکن اگر از نیکوکاران و مطیعان باشد براحت و لذت و شادی ا بدی رسد و اگر از بد کرداران و عاصیان باشد برنج و دشواری و اندوه بی کرانه رسد و هم امروز تا فردا او شادمان باشد و بدان محل شادی نرسد کز پس آمدن رسولان و کتابها و امرو نهی و وعدو وعید کسی را عذر نخواهد پذیرفتن چنانک همی گوید قوله تعالی هذا یوم لا ینطقون و لا یوذن لهم فیعتذرون

ناصرخسرو
 
۹۲

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۰ - اندر تعریف «من»

 

... این سوال نکوست و میان حکما اندر منی هر جانوری بخاصه مردم اختلاف است گروهی گفتند که مردم نفس ناطقه است و گروهی گفتند مردم نفس و جسد هر دوست بدانچ حد مردم زنده سخن گوی میرنده نهادند و اگر جسد را از مردم نشمردندی مردم را میرنده نگفتندی از بهر آنک میرنده جسد است بجدا شدن نفس ازو و هر خردمندی که بدا ند که جسد بچیزی دیگر زنده است نه بذات خویش او بداند که آن چیز که جسد بدو زنده است میرنده نیست بل همیشه زنده است چنانک هر کسی بدا ند که آنچ بدو خاک تر شود هرگز خشک نشود بل همیشه تر باشد

پس فلاسفه گفتند که هر که گوید من این قول بر جملگی ترکیب جسد و نفس افتد هر چند باز همی گوید که بر من و جان من و دست و پای و سر من و مردی و سخاوت و حرکت و سخن من و جز آن و این جزوها را همه ب من بجملگی خویش باز خوانندو گفتند این همچنانست که ما گوییم که نام حیوان و این بر جملگی جانوران افتد آنگاه گوییم این مردم است و آن گاو و آن خر و آن مرغست و آن ماهی است و جز آن و حیوان این همه است وچنانک گوییم قرص آفتاب و روشنایی آفتاب و گرمی و گردی آفتاب و جزآن و آفتاب خود جز مجموع این معنی ها چیزی نیست

پس گفتند مردم همچنین مجموع جسد و نفس اند با همه آلتها بکار مر جسد را گوید جسد منست و جان را گوید جان منست و قول من چنین است و هنر من چنین است و این قوم گفتند که هر که گوید مردم این نام بر مجموع نفس و جسد ا فتد همچنانک هر که گوید سوار این نام بر مجموع اسپ و مرد افتد و همچنانک مرد بی اسپ و نه اسپ بی مرد سوار نباشد گفتند جسد بی نفس و نه نفس بی جسد مردم نباشد و هر چند که حد مردم نفس و جسد را نهادند بقا مر نفس را و بازگشت بعالم علوی مر نفس را نهادند و گفتند آسمان مکان نفسهاء فلاسفه است و گفتند مر نفسهاء حکما را بازگشت بنفس کلی است که خداء نفس اوست و متالهان فلاسفه گفتند ما بعلم و حکمت مطالب خویش را مانند خدا کنیم از بهر این خویشتن را متاله گفتند یعنی خدا شونده و ارسططا لیس روز مرگ خویش که شاگردان بنزدیک او آمده بودند سیبی بدست گرفته بود و آن را همی بویید و حکمتها همی گفت و شاگردانش همی نبشتند چنانک اندر کتاب تفاحه مسطور است و چو کارش بآخر رسید گفت سلمت لما لک ارواح ا لفیلسوفین نفسی یعنی سپردم نفس خویش بخداوند جانهاء فیلسوفان و این سیب از دستش بیفتاد ...

... حجت بر اثبات این جوهر عقلی که منی از مردم مر اوراست آن آوردند که گفتند هر که آید که خرد دارد بداند که اندر ترکیب مردم چیزی هست که مردم سخن همی بدان چیز می گوید و لب و زبان را اندر سخن گفتن آنچیز همی کار بندد و آن چیزیست که آنچ مر خود دا ند دیگریرا بیاموزدبیمانجی سخن و آنچ خود ندا ند از دیگری مر آنرا بیاموزد و بر رسد و تکرار کند تا معلوم او شود و این چیز جز اندر ترکیب مردم نیست از جملگی حیوان و این چیز جز جسد است از بهر آنک جسد او از چیزها یی حاصل شد کا ندر آن چیزها نه سخن بود و نه علم و این چیز اندرو از جای دیگر حاصل آمد چنانک خدای تعالی می گوید قوله اولم یر الانسان انا خلقنا من نطفه فاذا هو خصیم مبین همی گوید بر سبیل سوال و انکار که همی بنگرد مردم که ما مر اورا از آبی اندک آفریدیم و اکنون او همی خصومتها کند و حجتها گوید یعنی که سخن اندر نطفه نبود و فعلهاء مختلف کز مردم همی آید و دیدن و شنودن و گفتن و جز آن همه دلیل است بر آنک چیزی است اندرین جسد کاین فعلها بدین آلتها اعنی چشم و گوش و جز آن او همی کند و چو فعلهاء تمام قصدی و گفتارهاء مشروح معنوی همی از مردم پدید آید و از دیگر حیوان همی نیاید همی دانیم که اندر ما معنیی هست که آن خاصه ماراست و منی هرکسی از ما بدانست و این فعل ها و قول ها از آن معنی همی پدید آید با بکار بستن او مرین آلتها را که اندر ترکیب اوست مر حیوانات را معنی نیست و نیز از ما هر کسی سوی کاری بتدبیری راست اندر طلب چیزی بر قصد خویش همی رود باختیار خویش بوقتهاء نامزد کرده بفکرت و بر راههاء دانسته پیش از رفتن برآن بر موجب تدبیر نه بگزاف و بطبع چو رفتن ستوران از هر سوی بگزاف بل همی شویم تا آنجا که خواهیم و مقصودها حاصل همی کنیم

پس پوشیده نیست بر عاقل که مرین جسد را سوی آن مقصد و مطلب آن چیز همی برد که آن چیز جزین جسد است و فرمان بر جسد مر اوراست و جسد بفرمان او حرکت نکند و اگر این حرکات مختلف بر مقتضی تدبیر از جسد آمدی نه از چیزی دیگر واجب آمدی که با جسد بودی و تا این آلات بودی این فعل هاء قصدی مختلف ازو همی آمدی و لکن همی بینیم که وقتی آن چیز همی از جسد بیرون شود و جسد با همه آلتها بماند و زو هیچ فعل همی نیاید پس دانستیم که اندرو چیزی بود که فعل ها از اجزاء جسد همی بفرمان و خواست او آید و منی اندر جسد مر اوراست و این چیز را نفس گفتیم و علم مر اوراست هم بر نیکی و هم بر بدی و فعل مر اوراست چنانک خدای تعالی گفت قوله و نفس و ماسویها فالهمها فجورها و تقویها گفت بنفس و آنچ مر او را راست کرد و الهام دادش بنیکی و بدی زبان گوینده بفرمان نفس است و نفس جنباند مر او را بر سخن گفتن و زبان را اضافت بنفس است چنانک خدای عز وجل گفت قوله لا تحرک به لسانک لتجعل به مر رسول را گفت زبانت را بخواندن قرآن مجنبان و شتاب مکن تا نخست بدانی که چه باید گفتن

پس این قول دلیل است بر آنک زبان را اضافت بنفس است و مر همه آلت ها جسم را خداوند نفس چنانک خدا گفت قوله ذلک بما قدمت یداک گفت این مکافات بدان کار یافتی که دستهاء تو کرده بودو دست و پای و دهان و جز آن را همه اضافت بنفس است که مالک این همه اوست چنانک خدای گفت قولهالیوم نختم علی ا فوا ههم و تکلمنا ا یدیهم و تشهد ارجلهم بما کانوا یکسبون همی گوید امروز بر دهانهاء ایشان مهر نهیم تا با ما سخن نگویند و دستها ایشان گواهی دهند و پایهاء ایشان بدانچ کرده بودند اندر دنیا گواهی دهند ...

ناصرخسرو
 
۹۳

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۲ - اندر هفت نور

 

... ازو پذیرد با ندازه لطافت نار

قول حکماء فلاسفه اندر ا نوار فلکی و لطافت کز آن بامهات همی رسد آنست که گفتند هر لطا فتی که اندر امهات همی پدید آید از عالم عالی پدید آید و عالم عالی را گفتند که بیرون ازین افلاکست و گفتند که این هفت ستاره مدبر بر مثال روزنها اند از آن عالم اندرین عالم و نور و لطافت از آن عالم یکسان همی آید و لیکن این اجرام که نور ازیشان همی اینجا رسد بطباع متفاوت اند و پذیرندگان نور و لطافت اندرین عالم نیز بتفاوت مکانها و طینتها متفاوت اند و بدین سبب همی چیزها اندر نور و لطافت متفاوت پدید آیند و گفتند که جوهر گداختنی همه زر خواست بودن و جواهر فسرده همه یاقوت سرخ خواست بودن و لیکن چو مکانها و طینتها همه یکسان نبود طینتی که پاکیزه تر شد و تاثیرات را تمام پذیرفت زر گشت و یاقوت شد و آنچ از طینتها آلایش و تیرگی داشت بزری و یاقوتی نرسید و گوهر ها متفاوت اند چون سیم و مس و آهن و جز آن و چو زبر جد و چو لعل و بیجاده و جز آن و هم این گفتند سخن اندر نباتها و حیوانات که سبب نا رسیدن نور و لطافت از عالم علوی بهمه چیزها بر یک اندازه آن است که ستارگان متفاوت الاقدار و الاطباع ا ند و طینتها متفاوتست و اندر مکانهاء مختلفست و حرکات فلک بگرد امهات نیز مختلف است تا یک جای از خاک بزیر منطقه فلکست که اجرای فلک آنجا بغایت زودی متحرکست و آن حرکت دولابی است و یک جای از خاک بزیر قطبست که آنجا اجزا فلک بغایت دیری متحرکست و آن حرکت رحاوی است و بدین سبب است که گفته ا ند که همی بتابش این اجرام از طینتی بلور اند بدان لطیفی و سپیدی و روشنی وز دیگر طینتی همی شبه ا ند بدان تاریکی و سیاهی و تیرگی و یک میوه همی ترش و سرخ شود چو بیری و مثل تفاوت لطافت و نور که یکسان همی آید و اندر پذیرندگان همی متفاوت شود بطعامی زدند از گوشت و نان وجز آن که چون مر آنرا مردی خردمند خورد اندرو از آن خردو هوش افزاید و اگر آن را موشی خورد اندرو از آن خیانت و فساد پدید آید و اگر آن را سگی خورد ازو بد خویی و آزارش مردمان پدید آید از آن گفتند که این تفاوت اندر موجودات از جهت پذیرندگان همی پدید آید نه از جهت تفاوت عالم چنانک از آتش همی خایه مرغ ببندد و موم همی بگدازد و سنگ همی بریزد و خشت همی سنگ شود و جز آن

اما جواب اهل تاویل علیهم ا لسلام اندر ا نتساب هفت نور بعالم ابداع آنست که گفته اند هر چه در عالم حسی موجود است آن اثری است از آنچ اندر عالم علوی موجود است و چو همی بینیم که اندر عالم حسی هفت ستاره است که چیزهاء مولودی همی از آن نور و لطافت گیرد این موجودات نورانی دلیلست بر انک اندر عالم علوی هفت نور اولی است کآن ازلیات علتها ا ند مرین ا نوار جسمانیات را وز آن هفت نور ازلی گفتند که یکی ابداعست و دیگر جوهر عقل و سه دیگر مجموع عقل که مر او را سه مرتبه است اعنی هم عقل است و هم عاقل است و هم معقول است و هیچ موجود را این خاصیت نیست جز مر عقل را که خود دا ننده خویش است و ذات او دانسته است و چهارم نفس است کز عقل منبعث است و پنجم جدست و ششم فتح است و هفتم خیال است و اندر ظاهر شریعت مرین سه حد را نام جبراییل و میکاییل و اسرافیل است و نجوم هفت گانه از شمس و قمر و زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد اندر عالم جسمی آثارا ند از آن لطایف و اصول که مبدعات اند و اندر عالم صغیر که مردمست آثار از آن هفت جوهر ابداعی نیز هفتست یکی حیات و دیگر علم و سه دیگر قدرت و چهارم ادراک و پنجم فعل و ششم ارادت و هفتم بقا ...

ناصرخسرو
 
۹۴

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۳ - اندر دهر و حق و سرور و حیات روز‌گذار و کمال و غیبت

 

... و اما کمال گفتند هر چیزی را که ناقص باشد و ناقص جسم است چو اضافت او بنفس باشد و ناقص نیز نفس است چو اضافت او بعقل باشد لاجرم کمال جسم بنفس است که بدو همی زنده شود چنانک پیش ازین گفتیم از قول فلاسفه و کمال نفس بعقل از راه این صنع عظیم که عالمست و دلیل بر درستی این قول آنست که حاصل از وجود نبات و حیوان وجود مردست که بر نبات و حیوان پادشاست و تسلط مردم بر نبات و حیوان و بر عالم دلیل است بر آنک غرض صانع از وجود عالم نبات و حیوان وجود مردمست آنگه چو مردم را با نفس حسی نفس عاقله است واجب اید که مردم تمام آن باشد که نفس عاقله او بتمامی خویش رسید و تمامی نفس عاقله بعلمست و علم جز بسخن بمردم نرسد و برتر از مردم چیزی نیست جر افریدگار مردم پس واجب آید که تمامی مردم بسخن خدای باشد نه بچیزی دیگر و چون سخن معنی دار مردم گوید بآواز و حروف واجب است که از نوع مردم از آفریدگار خویش شخصی سخن گوی تمام شود که آن شخص از خدا گوید و آن یک شخص واجب آید که بر نوع مردم مسلط باشد و غرض آفریدگار از آفریدن مردم نیز آن یک شخص باشد که بر نوع خویش مسلط شود چنانک غرض از آفریدن جنس حیوان نیز خدای را آفریدن نوع مردم است که بر حیوان مسلطست و بدین صفت پیغامبر علیه السلام خلق را بفرمان خدای بر علم تکلیف کرد چنان که گفت قوله ادع الی سبیل ربک بالحکمه و الموعظه الحسنه

پس درست کردیم که کمال نفس بعلمست از راه این صنع عظیم و رسیدن از نقص بکمال خویش بمردمیست که پدید آید چنانک آن مردم بدرجه یی رسد که افاضت عقل کلی را بتمامی پذیرد و این دایره کلی بدین حرکت هموار کلی نهاد از بهر حاصل آوردن آن تشخیص ودرین مدت دراز که فلک همی گردد چند تنی پدید آمد و دلیل بر آنک چنین شخصی که همی گوییم جز با اعمار دراز ممکن نیست که موجود شود آنست که اندر مدتی قریب هفت هزار سال این شش تن اعنی آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد علیهم السلام چنان آمده است که بر بهری از خلق سالاری توانسته اند کردن و چو سالاری بافاضت عقل کردند که بدیشان رسید و بر جملگی خلق سالار نشدند این حال خلق دلیل است بر آنک تمامی عقل را کسی نپذیرفتست هنوز و هنوز آن روز نیامده است که فرمان خدای را باشد چنانک همی گوید قولهوالامر یومیذلله و بسیاری جهال و اندکی عقلا همچو بسیاری حشرات و حیوان و اندکی مردم و چو بسیاری نبات و اندکی حیوان و مردم و چو بسیاری موات و اندکی نبات همه گواه آن آمد مارا بر آنک این صنع جز چنین بزمان و مهلت ممکن نیست چنانک خدا گفت رسول خویش را مهلت ده کافران را که من ایشان رامهلت دادم اندکی بدین آیت قولهفمهل لکافرین امهلهم رویدا و عنایت نفس کی از احتیاج خویش بدان شخص باشد که افاضت عقل کلی را تمام او پذیرد و بر خلق بجملگی او سالار شود و آن اخر سالاری باشد مر این سالاران را و دور بدو بآخر آید و مر او را گروهی بنامی همی گویند گروهی مسیح گویندش که باز آمد و گروهی مهدی گویندش و گروهی قایم گویندش چنانک خدا تعالی گفت اندرو قوله عم یتساءلون عن النبا العظیم الذی هم فیه مختلفون وزین سوال گذشتیم

ناصرخسرو
 
۹۵

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۴ - اندر طبیعت کلی

 

... و گوییم کز پس اقسام این جسم کلی اعنی خاک و آب و هوا و آتش و افلاک و انجم موالید است از جواهر معدنی گدازنده و نا گدازنده وز آن اشکال بسیار است که هر یکی را از آن صورتی است کوبدان صورت از جملگی موجودات مولوداتی و امهاتی جداست و هر یکی را از نبات و حیوان نیز از پشه تا پیل واز گندناو پیاز تا درخت گوز و ساج صورتی دیگر است و مرین خاک و آب را که بدین صورتهاء مولودی اندرست ناچار صورت گری لازمست بخاصه از بهر این تفاوت بسیار که همی بینیم کز چوب که نوعیست از مطبوعات بهری بر صورتی هرچ ضعیفتر است چون چوب بیدو چوب انجیر و بهری بر صورتی هرچ قوی تر است چون ساج و آبنوس و اندر هر شخصی از اشخاص حیوان صورتهاء بسیار است از پوست و موی و گوشت و استخوان و سر و وسم و جز آن و هر یکی ازین مصورات بر صورت خویش محفوظ است اندر حال حیات نبات و حیوان و پس از جدا شدن نفس نامی و حیوانی از آن اعنی چوب و استخوان و پوستهاء حیوان پس از مرگ نبات و حیوان بدان صورت همی نمانندو هر یکی از ان دارای جزوهاء خاکی و آبی و جز آنست و ناچار اندر هر یکی از چوب و جز آن نگاه دارنده ایست که مر آن جزوهاء را همی نگاه دارد چه از آن صورت که یافتست و چه از آن جمله یی که آن صورت بر آنست اعنی بمثل پاره سنگ را حافظی است که مر اورا بر صورت سنگ همی نگاه دارد و آن جزوهاء سخت شده را اندر آن پاره سنگ همی بدارد تا ریخته نشود و ممکن نیست که هر جزوی ازآن همی خویشتن را بدان جزو که هم پهلوی اوست بر بندد از بهر انک آن جسم را اندر ذات خویش فعل نیاید که او جوهری فعل پذیر ست نه فاعلست پس مر نگاه دارنده این مصورات را بر صورتهاء مختلف و متفاوت طبیعت گفتند

و اکنون چو مر نام طبیعت را معنی ثابت کردیم گوییم فلاسفه و اهل طبایع اندر چه چیزی طبیعت مختلف شدندارسططالیس اندر کتاب سمع الکیان خویش گفته است که طبیعت آغاز حرکت و سکونست یعنی چو جوهر جسم موجود شد با مفردات طبایع بهم موجود شد اندر یک وهلت بود بی هیچ درنگی و مدتی و چو این اعراض اولی با جواهر هیولی بهم شد آغاز حرکت و سکون مکانی از آن وهلت بود یعنی چو این مفردات طبایع از گرمی و سردی و تری و خشکی بدین جوهر پذیراء این مفردات برین تقدیر که هست متحد شد آغاز حرکت آن بود و بهره یی از جسم گران شد و فرو گرایست بمیانه و بهری ازو سبک شدو باز شد سوی حواشی تا عالم ازین جوهر بدان ایجاد طبیعت بدو برین صورت شد که هست

و این قولی نیکو است عقلی ولیکن محمد زکریاء رازی این قول را نپسندیده است و گفتست که اگر چنین بودی واجب آمدی که این طبایع از باری آمده بودی اندر جسم و اگر از باری آمده بودی اندر خدای طبیعت بودی و این روا نیست و پس محمد زکریاء رازی را عادت داده بوده است که قولهاء حکما را خلاف کردست و مقصودش براعت خویش و اظهار صفوت خاطر وحدت ادراک خویش بودست ...

ناصرخسرو
 
۹۶

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۱ - اندر ازل و دیمومت و خلود و ابد

 

... میان هر یک چون فرق کرد زیرک سار

بنزدیک فیلسوف ازلی حدیست و گویند ازلی آنست که وجود او را علت نیست بلک موجودست بی علتی و بر ضد این صفت محدث است و محدث آنست که مر وجود او را علت است و گویند چو محدث حاضر است و آن این عالم ملون متحرک متجزی است و لون ها و حرکت ها و جزوها او بر حدث او گواست پس لازم آید که صانع و موجد این ازلی است و بودش او راعلت نیست و مر او را نه لون است ونه حرکت و نه اجزا البته و گفتند که اگر پیش از محدث موجودی نباشد کو علت محدث باشد و مر وجود او را هیچ علت نباشد محدث حاضر نشود و چو محدث حاضرست لازم آیدصانعی ازلی که بقا او را نه اول است و نه آخر و گفتند مر این نامها را از دیمومت و خلود و ابد و ازل همه یک معنی است این سخن فلاسفه است اندرین معنی که سوال از آنست

و اما جواب اهل تایید مر این سوالات را آنست که گفتند میان ازل و ازلیت و ازلی فرق است چنانک بمثل کسی گوید آهن و آهنی و آهنین یا گوید خاک و خاکی و خاکین و هر کسی داند که آهنی اندر آهن است و آهنی میانجیست میان آهن و آهنین چنانک فعل میانجیست میان فاعل و مفعول ومفعولی مفعول بدان فعل است کزفاعل بدو رسدپس همچنین ازلی بدان ازلیت ازلی است کز ازل بدو رسیده استو ازلی مر عقل را گفتند که با ازلیت ازلی است و اول موجودات اوست و علت او بدو متحد است و علت بقاء جوهر عقل است و دهر کآن بقاء اوست اندر افق اوست و گفتند که دهر با عقل مع است یعنی با او برابر ست و چنانک اگر نه باقی نه بقا اگر نه عقل نه دهر و اگر نیز نه نفس نه حرکت و اگر نه حرکت نه زمان

و ازل مر مبدع حق را گفتند که ازلیت بابداع ازو پدید آمد و ازلی بدان ازلیت ازلی باشد و چنانک فعل را بذات خویش قیام نیست بل پیش از آنک بمفعول رسد اندر فاعل باشد بی هیچ فرقی که میان او ومیان فاعل باشد و سپس از آنک از فاعل پدید آید اندر مفعول باشد بی آنک از فاعل هیچ نقصانی شود ببیرون آمدن آن فعل ازو بل آن فعل از فاعل اثری باشد که مفعول بدان مفعول شود و قرار او اندر مفعول باشد پس ازلیت کآن ابداع بود از مبدع حق کازلی است اثری بود که چون اثر پدید آمد ازلی بدو ازلی شد و او اندر ازلی قرار گرفت بی آنک او جزوی بود از ازل بل اثری بود ازو سبحانه همچنانک کتاب از کاتب اثری باشد که کتابت بدان اثر کتاب شود ...

ناصرخسرو
 
۹۷

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۲ - اندر خواص ماه

 

... پس چو همی واجب آید که اجسام فلک محکم و سخت است تا چو همی بگردد پراگنده همی نشودما جسمی تصور نتوانیم کو محکم و سخت باشد و بجنبانیدن و گشتن پراگنده نباشد الا آن جسمی زمینی باشد از بهر آنک نه از جوهر آب و نة از جوهر هوا و نه از جوهر آتش ممکن نیست که چیزی یافته اند که او بجنبانیدن پراکنده نشودو جز این چهار جوهر خود دگر چیزی نیست و چو بضرورت همی لازم آید که جواهر افالک سخت است پس زمینی است و چو زمینی است لازم آید که گرانست و اگر گران نبودی نگشتی بل میل بمرکز کردی و فرو گرایستی

و فلاسفه گفته اند که جوهر افلاک طبیعت پنجم است بحکم حرکت او که بخلاف حرکت چهار طبیعت است پس گوید کسی کو دعوی تفتیش کند از اسرار خلقت عالم که جوهر فلک با گرانی و سختی خویش بر حواشی عالم چرا استاده است و ما درست کردیم بدلایل عقلی که افلاک سخت است و چو سخت است گران استکیست از ابناء زمان ما کآین سخن را رد تواند کردن درین معنی بیش ازین نگوییم

بل گوییم گروهی از فلاسفه که فلوطرخس ازیشانست گفته اند که جوهر افلاک آن جوهریست چو یاقوت یاقوت سپید محکم و شفاف همی گردد و نورها همی باز ندارد و دیگران گفتند که جوهر افلاک سخت است ولکن گران نیست و گشتن او بدین حرکت که مخالف حرکت اجرام فرودین است گفتند گواست بدانک او ازین جوهر نیست

پس درست کردیم که اجسام عالیات همه نورانی نیست بل اجسام بسه قسمت است یک قسم ازو نورانی استنور دهنده همیشه و آن جرم آفتاب است و دیگر قسم ازو بی نور ست و نور پذیرست و این جرم ماه است و اجرام همه کواکب و سه دیگر قسم نه نورانی است و نه نور پذیرست و آن افلاک است بکلیت خویش که شفاف است اعنی راه دهنده است مر نور را بی آنک مر هیچ نور را بپذیرد البته ...

ناصرخسرو
 
۹۸

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۴ - اندر ابداع

 

... و جواب اهل تایید علیهم السلام اعنی امامان امت از فرزندان رسول مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم اندر اثبات ابداع ورد بر منکران ابداع آنست که نخست بر دهری رد کردند بدانچ گفت عالم قدیم است و صانع موالید اوست و خود مصنوع نیست بدین حجت ها رد دهری چنان کردند که گفتند عالم صانع موالید نیست بل مصنوع است بذات خویش و دلیل بر درستی آنک عالم صانع نیست آن آوردند که گفتند که موالید از نبات و حیوان همی از افلاک و انجم و طبایع پدید نیاید بل همی از تخم ها و بیخهاء ابداعی و از اشخاص نر و ماده ابداعی همی پدید آید از حیوانات و اگر نباتات و حیوانات بمعاونت افلاک و انجم و خاک و آب پدید آمدی بایستی که از نباتها همه جا باغ و بستان گشته بودی و هر نباتی که بر آمدی گندم و جو برنج و جز آن بودی و چو هیچ درختی همی بی تخم از زمین پدید نیاید و هیچ حیوان تمام خلقت همی جز از جفتی حیوان که اصل ابداع بوده است موجود نشد ظاهر است که این افعال مر افلاک را و انجم را با تخمهاء نبات و اشخاص حیوان ابداعی با اشتراک است و نه از تخمی بی طبایع و تابش و گردش انجم و افلاک درختی آید و نه از حیوانی بی نبات زایش آیدو فعل باشتراک از فاعلان مختلف الافعال والاطباع و الاماکن بفرمان یک فرماینده متفق شود اندر مفعول چنانک آن فرماینده از جنس آن فاعلان نباشد چنانک دست افزارهاء درودگر از تش و اره و تیشه و سکنه و برمه و جز آن که هر یکی را از آن شکلی و فعلی دیگرست مخالف شکل و فعل جز خویش و فعل شاگردان درودگر که هر یکی از ایشان کاری کند اندر یک مصنوع که آن تخت یا کرسی است و همی بفرمان آن یک مرد درودگر متفق شوند کو از جنس دست افزارها خویش نیست و از شاگردان برتر ست بل کار ازیشان بفرمان و اشارت او آید

پس درست کردیم گفتند که عالم صانع نیست بل کواکب و افلاک دست افزارها اند و تخمها و حیوان ابداعی شاگردان نفس کلی اند و طبایع مر او را مادت است تا این صنع همی بیاید و دلیل بر آنک عالم مصنوع است آن آوردند که گفتند که عالم بکلیت خویش یک جوهر است و باقسام بسیار منقسم است و هر قسمی را از اقسام او طبعی و صورتی دیگرست و بر حسب آن طبع و صورت که مر هر قسمی را حرکتی است و یکی از اقسام این جوهر که جسم است کو سرد و خشک و گران است و میل سوی مرکز عالم دارد و شکل پذیر است و بآب آمیزنده است و صنع نفس نمایی را مهیاست و دیگر قسم از اقسام آنست که سردو تر است و جای زیر خاک دارد و شکل پذیرست و با خاک آمیزنده است و نفس نمایی را از خاک غذا دهدو بیاری آتش بهوا بر شود و چو آتش ازو پیدا شود باز برود چنانک باز اید و تشنگی بنشاند و سه دیگر قسم از اقسام جسم هواست که بطبع گرم و نرم است و جوهری منحل است و گرم شونده است و نور را راه دهنده است و بانگ ها و آوازها را اصل است و میان آتش اثیر و آب کلی میانجی است و بخار را راه دهنده است سوی حواشی عالم ببر شدن و چهارم قسم از اقسام جسم آتش است که گرم و خشک است و سبک است وز مرکز گریزنده است و جای زیر هوا جوید و آب را گرم کننده است و نفس نامی را بر رستن وز آب و خاک غذا کشیدن یاری دهد و پنجم قسم از اقسام جسم افلاک است که مر او را طبیعتی نیست گردش او باستدارت است بگرد طبایع و جوهری تاریک است و روشنی را ناپذیرنده است بل راه دهنده نور است بفرو گذشتن ازو و مرکب ستارگانست که خود همی گردد بگرد طبایع و ستارگان را بگشتن خویش گرد طبایع همی گرداند بر یک هنجار همواره بی هیچ تفاوتی و ششم قسم از اقسام جسم کواکب است اندر محلهاء متفاوت با طبایع مختلف و مقادیر و الوان و حرکات ناهموار بهری ازو ثابت که حرکت او بحرکت افلاک است و بهری ازو متحرک بخلاف حرکت فلک چنانک حکما دانند که غرض ما ازین قول مجمل حذر است از دراز کردن کتاب بتفصیل آن اعنی کواکب سیاره که از مغرب همی سوی مشرق شوند بخلاف حرکت فلک

آنگاه گوییم هر که مر یک جوهر را بشکل هاء مختلف مشکل بیند و در هر جزوی از جزوهاء آن جوهر بدان شکل که یافته فعلی بیند که همی دید بخلاف آن فعل کز یار او همی آید عقل او گواهی دهد کآن جوهر را بدان شکل ها کسی بقصد کردست نه بذات خویش چنان شدست

و مثال این چنان باشد که گوییم که هر که از جوهر آهن بهری را شمشیر بیند که آلت حرب است و بهری تبر بیند که آلت هیزم شکستن است وبهری را سوزن بیند که آلت جامه دوختن و بهری را بیل بیند که آلت گل کندن است داند که این جوهر بذات بدین صورتهاء مختلف نشده است کز هر یکی همی بدان شکل و صورت که یافتست کاری دیگر آید بل مر آهن را بدین صورتها فاعلی کرده است بقصد خویش و آن فاعل مردم است

پس چو ما مر جوهر جسم را بدین شکلها و صورتهاء مختلف یافتیم که یاد کردیم که بهر صورتی مر آن قسم جسم را کآن قسم بدوست حرکتی و فعلی و مکانی دیگر است دانستیم که این یک جوهر را بدین شکلها و صورتها صانعی کرده است پس این یک جوهر بگواهی این شکلها و صورت ها که بروست مصنوع است

ورد بر حشویان امت که گفتند صورت عالم اندر ذات خدای قدیم بود پیش از آنک عالم را بیافرید آن کردند که گفتند اگر مدتها بود بسیار دراز که خداء تعالی دانست اندر آن مدتها کوهمی عالمی خواهد آفریدن و آن جز آن هنگام بیامد که عالم را اندرو بیافرید ازین قاعده چنان واجب آید که خدای همی دانست که همی عالم خواهد آفریدن آن دور بگذشت و بآخر رسید تا آن وقت بیامد که همی دانست که عالم را اندر آن وقت خواهد آفریدن و چو آن مدت مر خدای را اولی بود آن مدت عمر خدای بود بقول این گروه و چون مدت مر خدای را اولی بود خدای محدث باشد نه ازلی و این کفر باشد نه توحید ...

ناصرخسرو
 
۹۹

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۵ - اندر پدید آمدن انواع از شخص

 

... و مثالی نماییم مر پدید آمدن انواع را از یکی شخص چنانک این شبهت از دل ضعفا برخیزد گوییم شکی نیست اندر آنک جنس علویان از علی سلام الله علیه بودو او یک شخص بود و فرزندان او که علویان اند امروز انواع اند یکی نوع حسنی اندو یکی نوع حسینی اندو نوعی عقیلیان اندو یکی نوع زیدیان اند و نوعی بکریان و جز آن و ما دانیم که نوع حسنی از شخص حسن اند کو یک شخص بود و نوع حسینی از شخص حسین اند کو نیز یک شخص بود و دیگر انواع هر یکی نیز از یک شخص پدیدآمده اند پس از قیاس این مغالطه که ابوالهیثم یاد کرده است ایدون بایستی که نخست هزاران علوی حسنی بودی که ایشان نوع اند آنگاه حسن بودی که او شخص بود و این سخن خردمندان نباشد

پس ظاهر کردیم که انواع از شخص پدیدآید نه شخص از نوع و اگر کسی چنان اندیشد که چگونه روا باشد که خدای مردمی تمام را خورنده و رونده و گوینده از طبایع بی جان موجود کند بی زایش این اندیشه ازو بی مشاورت عقل ممیز قیاس پدید آمده باشد از بهر آنک عقل بضرورت مقرست کاین عالم مصنوع است و این صنع برین جوهر متجزی متکثر که جسم است بفرمان کسی افتاده تا بدین هی‍‍‍‍ات شده است تا چندین صورتها و طبایعها و حرکتهاء مختلف که بهری را از آن پیش ازین یاد کردیم و عقل مقرست بدانک این زمین بدین گرانی و عظیمی با کوهها و دریاهاء عظیم و نبات و حیوان بی شمار اندر میان هواء سبک منحل بی هیچ امتناعی استاده است واثیر که آن چرخ آتش است گرد هوا گرفته است و افلاک بترتیب یکدیگر اندر آمده است و همی گردند بر یک نهاد و کواکب بر افلاک بخلاف حرکت افلاک حرکت همی کنند از مغرب سوی مشرق و این طاعت ازین جسم مشکل عظیم مر فرمان آنکس راست کاین را او ساخته است و عقل مقرست که چنین است و البته همی نداند کاین چرا شاید بودن از بهر آنک آنکس که این او کردست از عقل برترست و عقل ازو اثرست و این مؤثر خویش مطلع نتواند شدن چنانک دبیری از دبیر اثرست و دبیری نداند که مر او را دبیر چگونه پدید آرد و نداند که دبیر چگونه است

پس هر که بعقل خویش بازگردد و بداند که این عالم عظیم بفرمان صانعی چنین است که هست چه بایدش عجب داشتن از آنک همان کس که این صنع بزرگ کرد بی هیچ آلتی آن شخص اولی را کوعالم صغیر بود هم او کرد بفرمان و اگر اینک همی بینیم انسان کبیر اعنی عالم واجب است که بوده است انسان نیز واجب است چنانک خدای گفت لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس و لکن اکثر الناس لایعلمون همی گوید بوجه تاکید که آفریدن آسمانها و زمین بزرگترست از آفریدن مردمان و لکن بیشتر از مردمان همی ندانند یعنی همی تفکر نکنند که چو آفرینش عالم پیداست که بفرمان است آفرینش مردم هم ازوست ...

ناصرخسرو
 
۱۰۰

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۶ - اندر عقل و علم

 

... آن سؤال از فرق است میان عقل و میان علم کزین دو کدام برترست و چو بدانچ همی گوید کسی که خواری تعلیم و آموختن نکشیده است عز علم نیافته است گفته است که علم آنست که مر او را کسب باید کردن و عیب همی کند کسی را کو علم خویش بر علم باری قیاس گیردتا نگویندش که چو همی گویی علم آنست که مر او را کسب باید کردن پس گفته باشی که یا خدای عالم نیست یا علم بیاموخته است و نیکو بیرون برده است خویشتن را ازین تهمت و این هر شش بیت بر یک سوال است که شرح کردیم

و جوال حکماء فلسفه مرین سؤال را آنست که گفتند اندر یافتن بدو گونه است یا آنست که مر او را بذات او یابند یاآنست که او را جز بذات او بیابند آنچه مر او را بذات او یابندمحسوس است از دیدنی که مر او را بحس بیننده یابند وزو شنودنی که مر او را بحس شنوایی یابند وز بوییدنی که مر او را بحس بوینده یابند روز چشیدنی که مر اورا بحس چشنده یابند روز بسودنی که مر او را بحس بساونده یابند و اما آنچ مر او را جز بذات او یابند محسوس نیست بل معقول است و جوهر نفس محسوس نیست از بهر آنک مر او را بفعل او اندر یابند از جنبانیدن او مر جسد را بانواع حرکت اعنی یا بحرکت سخن گفتن یا بحرکت رفتن یا بحرکت صناعت و جز آن و چو مرین جوهر را اندر یافتن بذات او نیست بل بفعل اوست کز جسد پدیدآید مرین جوهر را معلوم گفتند و گفتند نفس را جز عقل اندر نیابد از بهر آنک عقل است کزو برترست و چیز را بچیزی توان اندر یافتن کز آن چیز برتر باشد نبینی که نفس را جز عقلا ثابت نتوانستند کردن کوجوهری فاعل و نیامیزنده و باقی است و بدین شناخت عقلا از فنا نفس ایمن شدند و جاهلان از مرگ بدین سبب همی ترسند که مر ایشان را سپس از مرگ جسدی که آن جدا شدن نفس است از جسد هستی نماند و گفتند که چو درست شد که نفس معلوم است و معقول است و محسوس نیست و ما اورا بعقل اندر یافتیم دانستیم که علم فعل عقل است و اثر عقل است و عقل از اثر خویش شریف ترست

و قول افلاطون اندر علم و ارادت خدای آنست که گفت نگوییم که مر فاعل اول را خواست یا نخواستست از بهر آنک خواست را او پدید آورداندر نفس و روا نباشد گفتن که خدای مر خواست را بخواستی دیگر پدید آورد که اگر چنین باشد مر آن خواست اولی را نیز بخواستی دیگرباید که پدید آورده باشد آنگاه خواستیها بی نهایت شود و خواست آخری پدید نیاید و چو خواست مر نفس راست و نفس معلوم است روا نباشد که مبدع نفس را که خواست مر او راست خواست باشد ...

ناصرخسرو
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۳۵