گنجور

 
۹۰۲۱

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۷۸

 

... از سوز عطش گرچه رسیده است به لب جان

بنشین به حرم روی مکن جانب اعدا

زین غایله مشکن دل پر خون پریشان ...

... سیل مژه از تشنه لبی موجه طوفان

یغما بست این نوحه که ترسم فتد آتش

بر خامه و بر دفتر و دل های محبان

یغمای جندقی
 
۹۰۲۲

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

... در گردن از این گرز و کمندی که تو داری

از بند مسلم برهایی همه آزاد

آزادی ما بسته به بندی که تو داری

بارند هری تا مصر عناب ز بادام ...

... آه از دل پسندی که تو داری

تا بنده خودی ترک خدا گوی

خود نشنوی این بوی به گندی که تو داری ...

یغمای جندقی
 
۹۰۲۳

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

... به جز از حلقه آن طره دیوانه پسند

بند گیتی چه گه از چنبر گردون بدرند

بر به هنجار طریقت پی سامان سلوک

بسته بر رشته ستوار شریعت کمرند

نه چو این خررمهکه سگ سان شب و روز ...

یغمای جندقی
 
۹۰۲۴

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

... زد تیزی و عطسه ای وزان عطسه و تیز

تمثال ملک نقش بنی آدم بست

یغمای جندقی
 
۹۰۲۵

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۹۶

 

سردار که بی نظام و سرهنگ و جدال

در بست بهم سپه وران را دم ویال

با آن همه یال بندیش رم کرده است

زان توپ نگاه و تیپ زلف و خط و خال

یغمای جندقی
 
۹۰۲۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲ - این نامه را از قول آقاخان محلاتی به برادرش میرزا ابوالحسن خان نوشته است (مثنوی خلاصه الافتضاح منظوم همین نوشته است)

 

... که رحمتیش مگر بر اسیر می آید

عیش شیرین گوارم از مره مخاطبت تلخ افتاد و غره کامرانی از طیش معاتبت سلخ آمد بیغاله مل پرگاله دل شد و پالوده خم آلوده گل باقر از بار بستان غایب گشت و شاه رخ از کار مستان تایب یغما به اغما غلطید و رسول از اصول افتاد شعر

چنان زد بر بساطم پشت پایی ...

... وین فتنه انگیخته آموخته اوست

فلان برده را که در پرده تست هم با تو بهتان مضاجعت ساخته و انگیز منازعت را با مهد علیا مراجعت کرده مسکین جاریه اینک خرد و شکسته در بند است و از هر گونه گزندش به اراقه خون خرسند مصرع

راست گویم نه درین واقعه حافظ تنهاست ...

... اشک کباب باعث طغیان آتش است

ستیز از پند صفایی نشد و کنیز از بند رهایی نیافت درستی سامان درشتی گرفت و مجاملت ساز مقاتلت آورد شعر

چو دست از همه حیلتی در گسست ...

... در آن خیمه کز خرگه مه براست

مه خرگهی بر به بند اندر است

ولی ماده شیران ز خرد و درشت ...

... نپندارمت زنده بیرون شوی

گوینده پویان شد و من بنده بندی را جویان یاران پاس از تاز من هراس نیاورده ساز مقابلت کردند و آغاز مقاتلت شعر

ز پوی کنیزان ایوان و لرد ...

... دریدم به پولاد هندی گهر

شدم بر به بالین بندی فراز

بکردم روان بندش از پای باز

نستجیر بالله چه بندی که هیچ بنده بدین روز مباد موی گشوده روی شخوده چشم اشک آلود اشک خون پالود دهان شکسته دندان گسسته گردن از سیلی نیلی سینه از صدمه فیلی دستان بسته بند پایان خسته کمند شعر

یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند

بلکه آن نیز خیالی است که می پندارند

از آن پیش که میر قبیله بوی فتیله خورد و پیله ام النسا که اصل عناد است نسل فساد حیله تاخیر سگالد سمندی نوند از کند کشیده بندی مستمند را مصحوب ضمینی امین و کمینی گزین به تاج الدین فرستادم مصرع از پیش سوره اخلاص دمیدیم و برفت

هان تیغ خلاف از غلاف مکش که مصاف زنانه مردانه ستودن هذیان دیوانگی است نه برهان فرزانگی بر این گفتارم گفتی ذوالفقار صرام است و دلیلی دلدل قوایم هست مثل

ندانم کجا دیدم اندر کتاب که معاویه وقتی سپاه خود را به جگر شیر ستود و تهدید شیر خدا را به شغالی دو رنگ روباهی زد هزبرغالب لایش آن گرگ یافی و سگ یاغی را لاغ انگاشته به مردان نسوان قساوتش گربه بیم در جیب پلنگ دماغی افکند معاویه پاسخ وی را سخنی سست گرفت و عمر و عاص گفتی درست دید بر مبلغی معین پیمان نذری بسته شد و جناغ عهدی شکسته دستور را به فرمان تجربت برد افتاد و منکر بیغاره سنج کوب خجلت خورد بلی کلام ملوک ملوک کلام است و پوزخند ارباب شنعت را پوزبندی تمام شعر

آنکه صلحش هزار خون ریزد

تا چه خیزد اگر به جنگ آید

همان مرغ از دام نرسته و صید از قید نجسته دسته دسته بل رسته رسته خسته عسکر و شکسته لشکر داوری را به خرگاه والا و فرگاه علیا رسید و علالای لله و لالا زیر و بالای خاک سفله و چرخ اعلا فرو گرفت آن در طی تظلم اخذ و جلب آن آواره را شکایت ها گفت و حکایت ها کرد وا ین برکیش یاوری نفی و سلب این بیچاره را روایت ها ساخت و سعایت ها فرمود چندان اعادت کردند و شهادت دادند که خشم والا زیادت شد و بر احضارم ارادت بست شعر

جز آنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر

صف بسته سپاه مژه و من تن تنها

کش کشانم به موقف خطاب بردند و مورد عتاب کردند جوابم به چیزی برنگرفت و حسابم به پشیزی در نشمرد معذرت گفتم مغدرت انگاشت مغفرت جستم نفی مقدرت کرد شعر ...

... آهسته تر نه رایت سنجر شکسته ای

اکنون که شمار والا همه بر پرخاش است و در گرفت و دقت مته برخشخاش نه دربار دارای ری بسته اند و نه خارا سم سمند مرا پی گسسته شعر

بی سر و پا می رویم تا به کجا سرنهیم ...

... آورد پیشم غمی را کآن غم از یادم برد

پس از خد خراشیها و بدتراشی ها و اشاعه شنعت و اباحه لعنت مصحوب الاغ بنده لج اساس و دماغ گنده کج پلاس که گاو از خر نداند بل خر و گاو به یک چوب راند شعر

با نکوهیده شناسش چه فریدون و چه گاو ...

... بردن فرمان غلط نابردن فرمان غلط

کام و ناکامش بی دربایست سفر و هزار ناشایست دگر آغاز ایوار از چاردیوار تاج الدین به حمل مرکوبی چنان مصحوب حمالی چنین مرسول شهود مسعود نواب آوردم تا کی در آن حضرتش با حسرت زدگی ها کار کند و کوب افتد و شمار بند و چوب شعر

گهم به پای زند این گه آن به چنبر و کاکل ...

... کشتی مرا که زنده کنی زاده عزیز

بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای

در عزل این غلام و به اخراج این کنیز ...

... سبحان الله به چشم او خوارترم

چه خواری و کدام خاکساری از آن بیش که دوست دشمن گردد و فرشته سرشت اهرمن گیرد بی هیچ گنه خارج و داخل به خلافش خیزند و با خیل و سپه به مصافش گرایند باز دولت مهد علیا زیاد که اگر در خور افساد اصحاب عناد عهد مناظرت بستی و جهد مشاجرت گرفتی خاک سلامت بر باد بودی وصیت ملامت به بلاد شعر

رنج او راحت بود بر جان من ...

یغمای جندقی
 
۹۰۲۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴ - از قول میرزا جعفر به میرزا مصطفی قلی برادرزاده اش نگاشته

 

هنگام بدرود همانت به یاد اندر است که تا هنجار کار بر جدایی است و دریافت دیدار من و بستگان پیوسته به خواست خدایی پیمان بر آن رفت که مرزبان کشور هرگونه سیم و زر از آب و خاک خواهد بنیچه من کمابیش آنچه هست در زینهار سرکار باشد و مشهدی بی رنج گماشته دیوان و نگاشته اوراجه باز پاس خانه و دشت و ساز خرمن و کشت را کارگذار انگشت پذیرش بردیده بردی و از در راست کاری و درست کرداری نوشته آراسته به نگین مهرآذین خود نیز سپردی چون شد و چه افتاد که هنوز دوده خامه نخوشیده و خواهنده زر از خداوند کشور بر نجوشیده و در نکوشید پیمانت از یاد شد و پیوندت بر باد ساز آزار دادی و چوبکی و پاکار فرستادی زنان را در بر روی بستی و مشهدی را آب از جوی برتری و فزایش مردم بر دیگر آفرینش به سبیل و ریش و دهان و نیش و نوش و تن و زبان و سخن و برز و بازو و توان و نیرو و دست و پای و سینه و نای ودیگر چیزها نیست بزرگی و مهتری و سترگی و سروری آنرا که پاس پیمان و پیوند آورد و تیمار سخن و سوگند خورد بسیار دریغ دارم چون سرور جوانی بهشتی گوهر فرشتی دیدار آدمی سرشت مردمی نهاد نوآموز نام اندوز درست رفتار راست سخن کم گزاف افزون مهر نخست پیمان با کهن دوستی چون من که پدر بر پدر یارم و بهر دست و دستان که بدارند و بخواهند دوستدار در کاری چنین بی مایه و باری چنان سبک سایه هم گفته و نگاشته خود خوار و خاک سازد و هم من بنده را جامه آبرو و گریبان شکیبایی پیش دوست و دشمن چاک مصرع دوستان بی موجبی با دوستاران این کنند

اگر پس از این آلودگی را با آب پاداش شست و شویی و این دریدگی را به سوزن مهربانی و رشته دلجویی دوخت و رفویی نفرمایند ندانم هنگام دیدار و بزم گفت و گذار به کدام زبان پوزش اندیش و چاره سگال خواهند بود خواهشمندم راست یا دروغ در اینکار هر دست آویز توانند تراشید بر نگاشته که بدگمانی فزایش نگیرد و این دل از جای رفته تا یک باره در نرمیده آرام پذیرد هر گونه فرمایش که از این دل باخته ساخته دانی نگار آور که در انجامش کوشش های دوستانه به کار خواهد رفت بخت بلند ترا لغزش پستی فراموش و بی دغدغه رنجش و جدایی دست کام با خاتون هوس در آغوش باد

یغمای جندقی
 
۹۰۲۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶ - به میرزا اسمعیل هنر به سمنان نگاشته

 

اسمعیل خود دانی از دراز درایی گریزانم و در گفت و نوشت کم سرایی و کوتاه گرایی را به مویی آویزان ولی چون نگارش پارسی پرداخت دشوار است و از این روش تا آن منش ها همان دستان موزه و دستار دیده و دانسته در آزارم تا اگر دیگری را نیز به این شیوه نیاز خیزد از یک نوشته سه چهار نامه توانند سرشت

در این سه نگاشته آن فزایش گفتار از دلتنگی و جنبش خشم خاست پهنه بیغاره فراخی گرفت و خامه بی خواسته من ساز گستاخی انگیخت اگرت دست و دلی هست در هر سه از در دید نگاهی کن و هر مایه که دانی و توانی کوتاه نمای تا آنان از خواندن خسته نیفتند و زبان نکوهش گران نیز بر من بسته ماند من چشم بازدیدی سرسری نه از سر بینش گماشته ام و کاست و فزود را گز و ترازویی گذاشته نامه احمد و دایی را دو بخش و نوشته خطر را نیمه توان کاست اگر توانی پای در نه و چنانچه دشوار دانی بهرچه توانی پیمان گرو در بندو آگاهی فرست تا بر هنجاری زیبا و گفتاری نغز و از آن شیواتر آراسته باز فرستم

فرزند دل به کاری در بند و گریبان از چنگ اندیشه های پراکنده درکش ناهمواری های کیهان و ناسازگاری های مردم را سر تا دم سنگی منه از زشت زیبا نزاید و از پشم دیبا نیاید با همه مردمی ورز و از همه زخم ددی خور کنگاش نیکی انگیز و آماده پاداش بدی باش همه اینند و از این بدتر جز از هزار یکی و از بسیار اندکی که مردم و خود را جز زیان و سود و به افتاد و بهبود پیشه و اندیشه نبینی دندان پاک پیمبر را به دانکی سیم به سنگ آزمایند و به جای آب شور خون شیر پرورد زهرا را چون باده گلرنگ گمارند تا بر بوی سودی نیازمندند و به اندیشه گزندی بیم آکند همه گرم گفتارند و نرم رفتار فروتنند و مهربان آهسته پویند و چرب زبان پاس دارند و سپاس گزار پایمردند و دستیار خدای ناکرده چون بی نیازی خاست و بیم در کاست همه دست بندند و پای زن نمک نشناسند و در شکن تلخ درایند و بلندگرای کین اندیشند و خودستای درشت پویند و زشت گوی خیره کشند و پرخاش جوی خوب آن است که او را نشناسی و کاردانی آنکه از همه در هراسی این پسران یادگار آن پدرانند که یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر را کشته اند و جای نشین آنان را که دریای آمرزگاریند و کشتی رستگاری به اک و خون آغشته تخم خربزه لطیفی را اگر همه ساله دکش نیاری و در زمینی تازه و نوگیر نکاری هستی خود نرم نرمک باز ماند و در پستی گوهر کرمک گیرد

این هیچ مایه پنج پروز را که گاده هفت پدر است و زاده چهار مادر هزاران هزار سال افزون شد تا همی تخم دگرگون نیست و آب جز از پشت خواجه و پیش خاتون نه چشم سود و امید بهبود از این تخمه داشتن لاله در شوره بوم کاشتن است و اگر مغز کار و نهاد گوهر این گاوان بی شاخ و دم و خران با گوش و سم که نامش از در وارون بازی مردم نهاده باز شکافی جز دشت دشت دیو آدم فریب و گله گله سگ مردم خواره نیابی شعر ...

... عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی

سرشت و مایه مردمی دید و دانش است و داد و بینش خوی و منش است و راه و روش فرو خوردن است و چشم بهم کردن آهستگی و آرامش است و بخشندگی و بخشایش بار زیردستان بردن است و تیمار بینوایان خوردن از همه کس رستگی است و با بار خدا بستگی و مانند اینها با آنهمه پویایی و جویایی صدیک این در که دیدی یا از که شنیدی مشتی خشم باره زنهار خواره آدمی روی اهرمن خوی روباه رنگ گرگ آهنگ چشم دریده شرم پریده خود سپاس خدانشناس دیوانه هوش خود فروش سبک سایه تنک مایه خام اندیشه جنگ پیشه سست گمان سخت کمان توانگر جامه گرا هنگامه فزون تا سه سیاه کاسه نام خویش آدم نهاده اند و گرگ آسا و گربه منش به شغال مرگی و روباه بازی در پوست دشمن و پوستین دوست افتاده شعر

آن کشد پیراهن این این درد شلوار آن

مرزکیهان شهر سگ سار است گویی نیست هست

سرکار سردار به دستی که دیده و دستانی که دانی در سرداریه گشاینده این راز است و نوازنده این ساز نیازت به گزارشی تازه و نگارشی نو نیست چون شمار کار این است و بنیاد مردم روزگار برآن دل از اندیشه کار و کردار آنان باز پرداز و بیرون از این بیشه که تیشه ریشه نام و ننگ است و سنگ شیشه فرو فرهنگ آهنگ و هنجاری دیگر گیر سپاس آنرا که چنانت نساخته اند و بیرنگت از نیرنگ اینان پاک و پرداخته

هر مایه زشت بینی فراموش کن و تا هر پایه بدشنوی خاموش باش تاب ببر و پیچ مده چیز ببخش و هیچ مخواه مردمی آر و ددی بین نیکویی ساز و بدی کش خوان پراکن و خون آشام پیروزی رسان و شبیخون بر دشنام نیوش و ستایش سرای گناه نگر و بخشایش اندیش شعر ...

یغمای جندقی
 
۹۰۲۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷ - به میرزا محمدعلی خطر فرزند خود نگاشته

 

نوآمیز کیش هنر توزی خطر را نان و آب گرم و سرد و جام و جان بی درد و درد باد احمد را هم خوابه بهشتی چهر گلبن سرسبزی زرد افتاد و او را پاک روان که گرمی افزای رستای خود و بازار ما بود سرد آمد و بارها همه کوب آزمای دوش لاغر استخوان تو گشت و کارها رنج و تیمار شد و بر جان تنگ توان توریخت با اینکه تازه کاری و سنگین بار در گوشه و کنار از ایستادگی های خاک درنگ سهلان سنگت چپرها بر درگاه است و در انجام کارها از دانش و فرهنگ و آهنگت نویدها در راه ده یک اینها اگر راست باشد و کارت بسیار کمتر از آنچه شنیدم بی کم و کاست جای سپاس داری هاست و سزای ستایش گزاری ها زیرا که از چون تو تازه کاری بردن این بار زور پشه و پیل است و جوش جوی و نیل در گنجشکی نیروی شاهین است و از پیاده هنجار فرزین با این همه بی دستیاری احمد با آنکه پای به دامان است و نگین بر دهان این کشتی پای کنار نخواهد داشت و این بیخ پیرایه برگ و بار نخواهد بست مصرع رخش باید تا تن رستم کشد امیدوارم تاکنون از بند بی بند و باری جسته باشد و کمند سردی و بیزاری گسسته فرزانه در پی کار پوید و مردانه سامان روزگار جوید مصرع به جان خواجه کاینها ریشخند است جان باید کند نان باید پخت خود خورد و به دیگران نیز خورانید هر پول سیاهی را شیر سرخی بر سر خفته و هر دانه گندم زیر هزار من خاک نهفته بمیرد و دشمن بخورد خوشتر که بماند و دست در یوزه به دوست برد

حکایت

دانشمندی نیک پسند مردم را پند همی داد که هر که یک شاهی در راه خدا نیاز آرد ده در سپنجی لانه و صددر جاوید خانه به وی خواهد داد تهی دستی ساده دل را پاره ای زر در آستین بود به تلواس سود و سودای بهبود بر گدایان آستان افشاند روزی چند دیده بر راه گشایش بست و دل در پویه بخشایش از هیچ راهی دری نگشود و از هیچ روزنش اختر فرهی در خانه نتافت گرسنگی دیوانه وارش از کوی به بازار افکند پراکنده چپ و راست دویدن گرفت و آز آکنده شیب و فراز پریدن توانگری را زرین کمربند در چاهی کمیز آکنده افتاده بود و فریاد خوانان بر لب چاه ایستاده که هر که در افتد و بر آرد دسترنجی به سزا خواهد یافت بیچاره ناچار به چاه در آمد و ساز شناه بر ساخت پس از رنج بردن ها و گه خوردن ها چنگ در کالا زد و انداز بالا کرد پالوده ریش و آلوده دامان سر خویش گرفت و راه سرا پیش گوینده پیش را دستان ساز روز پیشینه دید گفت آری پس از آنکه صدمن گه به خوردن دهد و کارگه خواره به مردن کشد

کما بیش چهل سال در فراخای کیهان سر به چاه ساران فرو بردیم و چیزها خوردیم تا بخشایش بار خدا لب نانی بخشود و خورش و خوانی افزود یک کاسه بی آنکه کام آلایم به شماها باز ماندیم و با خوشباشی بی سپاس بر این خوان یغما نشاندیم شکم ها سیر آمد و دیو درون ها چیر تا سه کج پلاسی زاد و ساز ناسپاسی رست بر جای آنکه سپاس گزارید و به دست و دندان و بند و زندان نگاهدارید چون گربه مست و سگ مردار درهم و برهم افتادید این گردن سرافرازی کشان است و آن آستین بی نیازی فشان اگر کیفر این کردار و باد افراه این هنجار در شما گیرد ندانم گردون بر چه راه و روش خواهد راند و شمار زندگانی مشتی نمک ناشناس دیوانه بر چه خوی و منش خواهد رفت

نور چشمی ملا باشی را از من درودی روان افزود بر گوی که من و پدرت همه هستی در ویرانی گذاشته ایم و بر تو و احمد فرسنگ ها پیشی و بیشی داشته جز دربدری و خواری و خون جگری و خاکساری تشنگی و گرسنگی خوردن آزرم دوست و دشمن بردنبرگوشه خرگاه مردم نشستن و به شرمساری نان از خوان بیگانه شکستن و این چیزها و از اینهاش بتر نیز سود و بهبودی نیست ما بمیریم خود از این پیشه برگرد و احمد را نیز باز گردان اگر او را ریش گاوی دست گذشت شکسته و پای باز گشت بسته دارد از وی دوری گزین و دور ترک نشین چنانچه جز این اندیشه گناه از تو خواهم دید و تا زنده ام جز بدیده رنجش در تو نگاه نخواهم کرد و اگر پیر راه گردی و رونده آگاه به خود راه نخواهم داد گزارش کار خود و روزگار یاران را نگارش کن که روان را از دل نگرانی و تلخ گذرانی جز نامه پرانی های تو هیچ رهایی نخواهد بخشودنخستین روز شوال در ری نگارش یافت

یغمای جندقی
 
۹۰۳۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸ - به یکی از یاران نگاشته

 

نخستین شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست دستان سراگشتم خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بستو بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست

بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است نه نابی دل آسود آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب گفت زه زه مراده که مرا از تو به زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت موسایی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا باد بر سبلت یافت و آب بر آذر پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلایی و راهی که نخستین گامش پی در آذر با پای بهشت پوی چه پیمایی ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد

را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع جوش مینا بانگ نوشانوش می گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درایی فراموش منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت ...

... آخور گیتی از این خرگله پرداخته به

وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان آیینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانایی مایه نیست از هست دانیم و به تاب بینایی پایگاه بلند از پست شناسیم دست از آلایش من و ما شوییم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوییم آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار راه شناسایی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خویی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت بهرام بخت هوشنگ هوش منوچهر چهر کاوس کوس کسری کیش جمشید جام فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا چشم در راه باش و روی در شاه بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی

برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر رویی باز خواهد نمود

یغمای جندقی
 
۹۰۳۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰ - به یکی از دوستان نگاشته

 

بامدادان که دوبارش دربان بی نوشته خواست بال فرشته و اهریمن بسته داشت و پای پری و مردم شکسته تالار سرکار سالارخان را گرم و گیرا در آمدم و او نیز با من نرم و پذیرا برآمد پیغام سرکاری را با آنچه سروش فراگوش دل گفت و دل با زبان پرداخت برساز و سنگی شیوا و آیین و آهنگی شایان راز سرودم و باز نمودم شنید و رسید دانست و دید فرمود از منش درودی دل آسود بر گوی و سرودی رامش روی برساز که راست شنیده ای و درست دیده ای

گروهی گوناگون هر یک به راه و رنگی دیگر در این انجمن جای و باری دارند و بر آیین و آهنگی بهتر یا بدتر گفت و گزاری گرم و سردی می لایند و پخته و خامی می سرایند ولی آنکه گوش دارد کیست یا ویله سگ از سروای سروش بازداند کدام آسوده زی و آرام پای که این فسیله گاو خر را سر تا دم شناخته ام و نهاد از ویله این روبهان یله و پیله گرگان بی تله یک گله گوش تا سم پرداخته می گویند و نمی شنویم می خوانند و نمی گرویم استواری های دیرینه پیمان تو که با رشته جان ماش پیوند است بیش از آنها است که بازوی سخت دلان سست گوهر تواند شکست و پیشینه پیوند مرا نیز بند و گره زره در زره برتر از آن که نیروی ناخن و کاوش انگشت هر بی سر و پایی یارد گشوددو سه بامداد دیگر که به خواست پاک یزدان و فیروزی فرخ اختر مرز ری و تختگاه کی از خاکبوس جمشید کامکاران و خورشید شهریاران کیوان پایه و پروین پی گشت به کام دل و نام نیک و آب بخت و تاب ستاره سپاس ساخت و سازش و ستایش نواخت و بخشایش شاهانه را روی نیازمندی بر آستان خواهی سود و گردن سربلندی بر آسمان خواهی کشیدشعر

آسمان با صد هزاران دیده چندان کور نیست ...

یغمای جندقی
 
۹۰۳۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

زاده آزاده احمد را بلند باره داد و دانش پشت و پناه باد و چرا غواره دید و بینش نماینده راه روزیکه دختر خان از تخت دل شکاری رخت بر تخته جان سپاری افکند و دور از تو لانه سورش خانه گور افتادتاکنون بر کیش یاری و دلبندی و آیین پدر و فرزندی نگارش ها کرده ام و آنچیزها را که مایه بخشایش بار خدای و گشایش اختر و آرایش سامان و افزایش تو آسایش ماست گزارش ها آورده همه ناخوانده زیر نمد گذاشته شد و پاسخی نیک تا بد یک از صد نگاشته نیامد چون کاردان و فرزانه ات میدانستم نه ریش گاو و دیوانه دل آسوده همی زیست که به فر کاردانی از پند ما بی نیاز است و روشن روانش نادیده و ناشنیده دانای راز فزایش گفتارش خاموش دارد و یادگار و بارش از پاسخ ما فراموش به دستور پیشین رنج اندیش بارهاست و به شیوه دیرین و دانش دوربین بسیج انگیز کارها از دام وام پارینه رسته است و تنخواه راه حجاز را بهم بربسته شمارش همه با ستد و داد است و گزارش یکسره بر بست و گشاد زیبانگاری که جسته بودم خواسته است و بستر به تازه بهاری آراسته خرمن های گندم و جو به فر پاسش توده توده اند و خانه و مهمان از دریای خوان و خورش آسوده شتر زیر بار است و ساربان پهنه پارس و راسان را پی سپار چونانکه در گوشه و کنار و نهفته و آشکار همی شنوم از همه کاری کناره گزینی و بر دخمه خاتون و زخمه سوگواری بادپیما و خاک نشین بر بوی چتر و چوگانش چون چنبر لیلی و پیکر مجنون پای تا سر پیچ و تابی و با یاد غنچه و گلبرگش چون نرگس خسرو و لاله شیرین سر تا پای در آتش و آب گاه در تپهتبت و توحید راز و نیازی داری و گاه بر شاخ شبستان و کاخ و بستان ساز نمازی از ساز و سامان کهنه و نو که پول پول و جو جو توخته ام دامن کشانی و بر این باغ و بستان و راغ و درختستان که با وام و گرو اندوخته آستین افشان همه کارها پخش و پریشان درهم و برهم ریخته و تافته و بافت های دیرین را تار و پود بر هم و درهم گسیخته کشت و خرمندهبن شکار دزد و موش است و دشت و دامندهنو چراگاه آهو و خرگوش

دایی و خطر در پی جامه و جامگی خایه به مشت و خانه به دوش بار مهمان رخت نیفکنده بر خراست و رخت نیفکنده برخراست و رخت آینده باز نگشوده بر در گرگ بیابان شبان میش و قوچ است و چراگاه گاو و اشتر بارانداز سیستانی و بلوچ پند نیک پسندانت با این همه رسوایی باد است و رنج درویشی و شکنج بینوایی از یاد شعر ...

... هر چه گویند مکن بدتر از آن خواهی کرد

اگر چه هنوزم گوش از شفتن آکنده است و هوش از پذیرفتن پراکنده پندار نیکم درباره تو از این بدگویی ها دگرگون نخواهد شد و گمان زیبا این مایه که از تو راز دهن هاست و ساز انجمن ها افسانه و افسون خواهد دید ولی چون ستایش و بیغاره را بر نهادها دستی است و سخن را گزاف یار است در همه دل ها نشستی همی ترسم اندک اندک این سرد سرایی گرم گردد و سنگین دل پذیرش را با همه سختی نرم راستی را اگر این کج پلاسی راست باشد و آوازه این رسوایی و خودرایی بی کم و کاست دوده ما را دیر یا زود از این افروخته آذر جز خاکستر و دودی و رستای برگ و نوا را در این سودای سرمایه سوز جز سوخت و زیان سودی نخواهد ماند زن مردن در خور این مایه سوک و زاری و سزای این پایه سردی و بیزاری نیست در این رنج جان شکر و این شکنج جهان او بار افزون از سی هزار مرد و زن که اورنگ دارایی را جمشید بودند و سپهر زیبایی را خورشید به ماهی در مرز ری بالین و بستر خاک و خشت آمد و رخت به داغستان دوزخ و باغستان بهشت افتاد کسی شال به گردن نینداخت و چاک از گریبان به دامن نبرد از سر ساز و سامان بر نخاست و با آستین گوشه گزینی دامان به دامان نبست زن رفت دختری باید جست بد سوخت بهتری باید خواست

این کاوش بی هنگام کدام است و جنبش بدفرجام را چه نام برای چه سزای که رهزنی را زن نام کرده ای و گام سوزی را سازکام شمرده ای شعر ...

... روزگار پیشین زنی جوان را شوی مهربانی در گذشت دامن از شاه و گدا درچیده و آستین بر پیر و برنا افشاند از همه کیهان کناره گزین آمد و بر گور هم خوابه خاک نشین گردید کارش همه روزه و نماز بود و شمارش زوزه و نیاز

شاهی خیره کش مرزبانی آن کشور داشت دزدی تیره هش را که راه کاروان می زد و بار بازرگانان می برد به بختیاری بگرفت و به زاری بکشت و بر دروازه به دار آویخت و سرهنگی به پاسداری داشت که دستیارانش نگشایند و نربایند گماشته سستی کرد شنگولان چستش بگشودند و چابک بر بودند بیچاره از بیم خسرو و گزند جان رخت بر بارگی بست و ساز آوارگی ساخت شبانه به گورستانی گذشت چراغی فروزان دید و دلکشی مهوش دریایی آب نه که کوهی آتش بر گوری سوزان پای در گل و دست بر دل مست و مدهوش گردید و دستان دزد و یاسای مرزبانش فراموش نمازش برد و نیاز انگیخت پرسشی گرم کردخاتونش پاسخی نرم فرمود نرم نرمک بر سر کار آمد و کار از گزارش به بوس و کنار کشید و سستش درانداخت و سختش بر سپوخت مهر از شوی پیشین باز برید و سخت سخت در سرهنگ هنگ کرده خرزه سندان کمر بست فرد

سر دخمه کردند زرد و کبود

تو گویی فرامرز هرگز نبود

سپوزنده چون کام گرفت و لختی آرام یافت افسانه دزد و آویز شهریارش چشم از دیدن دربست و لب از گفتن بردوخت خاتون اشک یله کرد و بنیاد گله که آن گرمی از چه رست و این سردی از چه خاست چندان ویله پخت و پیله پرداخت که راز از دل بر زبان افتاد و زبان روشنگر درد نهان شد نازنین یار شوهر دوست که پیمان کیهان شکسته بود و پاک دیده و پاکیزه دامن بر خاک کشته خویش نشسته خندان خندان بغل بر گشاد و سرهنگ را تنگ تنگ در بر کشید دست بر سر و موی سود و بوسه بر لب و روی زد که چه جای تیمار و درد است و اشک گرم وناله سرد جفت من در توش و تن با ساز و برگ است و دور از جان شیرین تو نوگذشته و تازه مرگ اینک از خاکش بر آرم و آرامش خرم روان ترا بردار سپارم

پس به دست و دندان خاک دخمه رفتن گرفت و جامه مرده سفتن تا تنش از خشت و خاک بپرداخت هزار بارش گور به گور انداخت سرهنگ از آن مرده زنده شد و خاتون را از این مرده کشی ستاینده پس گفت مرده تو و کشته من در برز و بالا یک رنگند و به اندام و پیکر یک سنگ مگر این را بر چانه ریش رسته و او را زنخ از موی شسته خاتون چنگی بر نای و پایی بر سینه بینوای شوی خویش نهاده شاخ شاخش موی از زنخدان بر کند و دسته دسته بر باد داد شکاروارش بر دوش بست و به دستیاری سرهنگش سرآویز از دار آونگ ساخت و پتیاره شب باره هزار کاره همه چیز خواره با یارسه زهواره نشستن و فتادن گرفت و سودای گرفتن و دادن چندی برآمد مرگ سرهنگ نزدیک شد و خورشیدن زندگانی تاریک همسایگان و خویشان را فرا بستر کشید و به درخواست آشکار و لابه پنهان همگان را به زاری آگاه کرد و گواه یکدیگر فرمود چون جان پاک برآید و پیکر مستمندم به خاک در آید این مهربان خاتون را از گور من دور دارید و اگر خدای نکرده نزدیک شود دیرش مگذارید همی اندیشه مندم که پس از من با دیگری برتند و به خواری از خاکم برکند و به زاری ریشم بر کند و به جای دزد خونی بر دار افکند و با آن کلفت گردن مفت سپوز و هنگفت کرده سفت فشار لنگ انداز آندوش و کام اندیش آن کار گردد

ای فروغ دیده و چراغ دوده گروهی که مهر پرور و شوی پرستش را این کرد و کارست و با لاف پاک دامانی و پاکیزه گریبانی این انداز و هنجار دانای کارآزموده و بینای راه پیموده به پاس پیمان و پیوند او بنیاد گوشه گزینی نهد و خاک خاندانی که شکسته سامانش به سالیان دراز درست افتاد بر باد دهد من گنگ خواب دیده و تو کر نه من گفتن توانم نه تو شنفتن بار خدا گواه است و پاک پیمبر آگاه اگر در رسیدن این نامه دامن از این خارجامه در نچینی و اندیشه از این پیشه خانه بر که تیشه ریشه پرداز است باز نبری جاودان از من آماده باز بریدن و دامان در چیدن باش دیوانه زنگی کور آهنگ که خود از چاه راه نداند و راهنمایی فرهنگ سهلان سنگ جهان دیده مردم را نیز افسانه خواند شایان خواری و راندن است نه در خورد یاری و خواندن زنهار دامن از این گرد درد انگیز که خواسته خامی است بیفشان و لگام از ناورد مرد آویز این چالش که انگیخته خودکامی است درکش که آب دیده کامرانی از آن برباد است و آتش دوده زندگانی از این در خاک

دوم شوال سنه ۱۲۶۲ در تختگاه ری نگارش یافت

یغمای جندقی
 
۹۰۳۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴ - به یکی از دوستان کرمان نگاشته

 

پس از بدرود ری و آهنگ کرمان تاکنون که کمابیش ماهی دو افزون گذشته گزارش کار خجسته روزگارت بند گزندی از دل مهر پیوند نگشوده و نوید به افتادکار و تندرستی که سرآمد آرزوهاست رنگ تیره روزی و اندوه از آیینه جان مستمند نزدوده ندانم در راه از خورد و خواب و درنگ و شتاب بر سر کار و همراهان چه گذشت و پس از رسیدخانه خردمند و دیوانه و آشنا و بیگانه راه و رفتار و گفت و گزار بر چه روش و کدام منش پیمودند اگر چه رستگی ها و گسستگی های تو این این چیزها را بسته هست و بود و خسته کاست و فزود نیست و در پیش آمد زشت و زیبا جز با خواست خدایی که همه اوست و با اوست گفت و شنود نه ویرانی و آبادی یک سنگ است و گرفتاری و آزادی یک رنگ بیچاره یغما را که فرو شکیب و بردباری نداده و از بند اندیشه و پندار راه و رهایی و رستگاری نگشاده کی و کجا دل از چشم داشت کام گیرد و چگونه و چون بی نامه و پیام آرام پذیرد تا سرگذشت خود را نگارش آرند یاره نوردان گزارش کنند جانم همخوابه لب و روزم همسایه شب خواهد شد ناچار پژوهش و دریافت را نامه در مشت و خامه در انگشت کرده رنج افزای فرخنده روان می گردم که از گوشه و کنار نگارنده راست گزار و گزارنده درست نگار به چنگ آورده درستی و شکست آنچه هست نگارندگی کن و جان خسته روان را که در راه جستجو گوش وهوش بر این گفتگو است رامش زندگی بخش امیدوارم رهی را از نوید فرهی آگهی دهی و روز اندوه یاران را بی آنکه دلنگرانی دراز افتد هنجار کوتهی بخشی بدست باش که کاری به جای خویشتن است

یغمای جندقی
 
۹۰۳۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

کار من بنده پس از بدرود سر کاری که از هردیده رودها خون راند و از هردودمان دود مرگ انگیخت دو شب در کاخ بلند بنیاد بندگان والا و سه روز و یک شب بالا در بزم یار دیرینه و مهر اندیش بی کینه نواب اصفهانی که هنجار یکتایی ما را خود از همه بهتر دانی دور از آن روی زیبا و گفتار شیوا بر جای باده گلرنگ و آوای چنگ خون دل به ساغر و ناله جان گسل از سینه بر اختر همی تاخت شعر

به کف پیاله به گلشن روم چسان بی تو

چه خون چه باده چه گلخن چه گلستان بی تو

آدینه آن هفته فروغ دیده بختیاری چراغ دوده شهریاری پیروزی اختر و بخت پیرایه افسر و تخت ناصرالدین فرکشور پشت لشکر شاه نو از سم سمند ستاره ستام نخجیرگاه لار و آن سامان را به ماه نو آراست من بنده بدان پندار که مهین زاده شهریاران و بهین آزاده سخن گذران نیز سرکارش را انباز بیابان و دشتند و دمساز تماشا و گشت کام ناکام به باغ تجریش اندر نواب را با داغ دوری جفت درنگ و شتاب آمدم و انباز بیداری و خواب دل از بویه هر رویی دیده فرا دوخت و تن از پویه هر کویی پای فروبست شعر

پای مجنون گر نپوید کوی لیلی لنگ زیبا

چشم یعقوب ار نبیند روی یوسف کور خوشتر

شب ها بر پایه کاخ سر در آسایش دل را در ستایش و سپاس سر کار شاهزاده و حکیم روزگذار بودیم و روزها در سایه شاخ بی بر پایان کار شکار و بازگشت آن دو بزرگوار را هفته شمار دیروز که ندانم از هفته کدام است و ماه آنرا چه نام ازین درنگ دیر انجام دل به تنگ آمد و مینای توانم از این شکیب رنج فرجام به سنگ از نشیمن ساز پرواز کردم و آشیان در بنگاه پیش رو راستان و رونده راستین حاجی نیاز از هر در گفتگویی رفت و از هر کس جستجویی خاست انجام انجمن نی نی که آغاز سخن همه داستان ها بر کران زیست و افسانه نخجیر و گشت درنگ گران سنگ آن دره و دشت در میان افتاد جان تنگ تاب درد دوری ماه شهریاران و شاه سخن گزاران و رنج تنهایی و شکنج ناشکیبایی خود را دست از دهان برداشت و فریاد جانکاه از بنگاه ماهی بر خرگاه ماه کشید

شاگرد درویش این افغان اخگر توز و ویله اخترتاز را در پی آهنگ گرستن دید و گرستن آسکون زای طوفان خیز را به دریا دریا پرگاله دل و لخت جگر آبستن به نرمی دلم باز جست و به گرمی اشکم در کاست که از این سگالش هوش پرداز و اندیشه نوش او بار بازآی که سر کار شاهزاده آزاده والا نژاده با بخت بلند و تخت افراشته و شکوه خسروانی و سامان فره و ساز فراوان و فر فریدونی و رامش جمشیدی و هر مایه برگ و ساز و نای و نوش که شاهزادگان را باید و آزادگان را شاید زیب افزای باغ و کشت حصارک و بزم آرای راغ و دشت جماران است و هر بامداد از پس آستان بوس فرگاه کیوان درگاه ایران خدای که مهرش ماهچه اختر باد و بهرامش شرباشرن لشکر تاد و پاس از شام گذشته با گروهی دانشوران و انبوهی روان پروران روزگذار

خداوند سخن استاد کهن قاآنی نیز با مهربان میزبان خویش امیر آخور که یک تاز پهنه مردی و مردمی است و فرخ سروشی در جامه آدمی و جوانان ساده رو و بیجاده لب مشک مو و سیمین غبغب رامش افزا رنج کاه دشمن افکن دوست خواه بزم آرا جام بخش جام پیما کام بخش رادگوهر نیک خو پاکدل پاکیزه رو نرم بر نازک بدن خوش زبان شیرین سخن شرمگین آزرم توز مهر پرور کینه سوز چرخ زن پیمانه باز رودگر تنبک نواز که هر یک گردون خورشیدی را هفت آسمان ماهند و اورنگ جمشیدی را هفتاد کشور شاه ویژه مهدی و اسمعیل که گویی نوای داودی در نای این هشته اند و خاک یوسف از گل آن سرشته آزاده از بند بدکیش و پند نیک اندیش آسوده روزگاری دارد و فرخنده کارو باری شعر

آن دو کاشفته بود مهر در این ماه در آن ...

... خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن

سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند مصرع پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش

اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن دل از آسیمه سری ها فراهم شست و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد نظم ...

... که کسی خوش نرود بر سر دیبا و پرند

باری راه پویان و شاه جویان پیشگاه همایون بزم سرکار والا را نیازمندانه نماز بردم نوازش های خدیوانه سرکارش خاکساران را با همه پستی سپهر آسا سرافرازی داد فرگاه آفتاب آذین بهشت آیین را از یاران بار ویژه دو راد روان پرور و دو استاد سخن گستر ذوقی و محرم پس از نیایش شاهزاده به ستایش سرکار آراسته دیدم و به گفت زیبا و گزارش شیوا از بالای دستوانه تا پایان ماچان همایون بهشتی پر از خواسته من بنده از پس و پیش دلنگران و دیده چزان که آنکه مرا آرزوست کی به کوری بدخواه و کام دوست از راه خواهد رسید و بر دستوری که بارها دیدیم و بود به دیدار فرخنده و گفتار در خور آرایش افزای خرگاه خواهد شد

محمدرضا که سرکار را پیوسته سایه آسا در پی بود و دل را همه جا و هر هنگام در پرسش کار و پژوهش روزگار گرامی شمار گفت و شنود با وی از در درآمد جویایی را با او بر آمدم گفت امروز و فردا را نیز همچنان رامش آرای شهر است و درآمیزش و پیوند آنان که خود دیده و در بیدستان درویش نیز شنیده کام اندیش و شادبهر دویم باره سرکار والا فرمانی درنگ سوز نگاشته اند و سواری شتاب انگیز گماشته که بی هیچ بهانه و پوزش روانه شود و از آن کاخ و کاشانه بال گشای این شاخ و آشیانه تو نیز اگر سرکارش را نگارشی آری و بدان گزارش های نیازآمیز که پذیرش را بهین دست آویز است سفارشی خیزد فردا نوبت شامت به چهر مهر افروزش شب تیره روز روشن خواهد گشت و گلخن خاکستر خیزت به دیدار بهار پروردش شرم فروردین و داغ گلشن گفت گهر سفتش پیرایه گوش افتاد و سرمایه هوش آمد با دلی از تیمار آشفته و دستی از کار رفته در پس زانوی نگارش نشست آوردم و خامه گزارش در شست ولی از رنج جدایی و شکنج تنهایی ندانم چه باید نگاشت و درد روان او بار دوری را به کدام راه و روش باز یارستن گذاشت

اگر رازهای نهفته و نهفته های بازنگفته را بهر هنجاری که هست نگاشتن خواهم آغازی بی انجام خواهد بود و داستانی اندوه فرجام چون نوبت دیدار نزدیک است و بزم گفت و گذار آسوده از غوغای ترک و تازیک خوشتر آن باشد که پیش آمد و روی داد را بدین سرکوی و این لب جوی بازمانده بازگشت سرکاری را به شتابی بی درنگ و خرامی باد آهنگ باز جویم و جز این نگویم که بهانه مگیر کرانه مجوی جام منوش جامه مپوش گوشه بمان توشه مخواه باره بران خاره ببر و پیش از آنکه هنگامه چشمداشت دراز افتد و دل ها را به نامه و چاپار دیگر نیاز خیزد همه را به خجسته دیدار خود زندگی بخش و این بنده که پیش مهر و پیش خرام پرستندگان است پایه بندگی افراز

یغمای جندقی
 
۹۰۳۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷ - به یکی از دوستان نوشته

 

روزی دو گذشت تا گزندی رامش سوز و رنجی آرامش رباکوب اندیش دل و هوش پرداز روان است در بزم گرامی سرور فریبرز تن بر بالش داده بودم و دل برنالش نهاده تا سر از بستر برآرم و دردم از راه سپاری خوشتر گردد یاران هم آوزاه گشتند و در خواه تاخت و تماشای بیرون دروازه کردند کاروانی دیدیم و آشنارو کاردانی رسید و شناخت پرسید و نواخت کیش میزبانی را در خورد دانست و توانست خویشتن ساز جاروب و گسترش ساخت و برگ و سامان خوان و خورش کرد دانسته شد از بنگاه جندق و به دامغان اندرش جایگاه است و با بسطامی زاد و بوم جوانی بسیج اندیش کشور ری و آن فرخنده فرگاه از آنجا که من بنده را همواره در بست و گشاد خوی بدان درگاه و روی بدان آستان است و جان و دل پیوسته با گفت و شنود و نامه و پیغام سر کاری همداستان بزم همایون را به دستوری که پیشه پیشین است و اندیشه دیرین ساز نامه نگاری کردیم و انداز راز شماری پرندوشینم به اندیشه سر کاری گفت و گذاری همی رفت و بی آگاهی کام و زبان آشکارا و نهان راز و نیازی همی خواست

دیدم از آغاز ماه تاکنون که شمار روز از بیست نگذشته و هنوز از پیشگاه خداوندی پیک پاسخ اگر همه نفرین و دشنامی باشد سرافراز نگشته پنج لوله نامه های تو بر تو پخته و خام نگاشته ام و اگر خود مرغی از این دام بدان بام و از این گلخن بدان گلشن بال پرواز گشاده نامه دیگرش نیز آویزه برداشته سخت شرمنده شدم که این ژاژ دل آشوب چیست و این مایه افسانه جان کوب کدام آنچه دل گفتن همی خواهد از سروا و سرود خامه و نامه بیرون است و آن گوهرهاکه سفتن توان با دلخواه فرسوده روان و پژمرده خرد دگرگون از آرایش نامه جز زیان هنگام چه زاید و آلایش گفتار روز رامش را جز کاستی چه فزاید ناگفته چه گفته گفته چون ناگفته شعر ...

... چو راز از دل دگرگون گوش و دیگرگون دهن باید

باری کارهای کشور و اندیشه های دیگر از رهگذار دیگرگون سگالش های نخستین دستور و پیشکام دویم همچنان درهم و برهم است و انجامش از شمار انباشتن چاه به شبنم هر چه بود و هست نه گشاده تر افتاد نه بسته تر نه درست تر آمد نه شکسته تر آسیمه سر راهی می رویم و بر بوک و مگر هفته و ماهی می بریم تا سرانجام چیست و آلوده ننگ و آموده نام کدام سرکار خان زاده آزاده را از خوار به کاری که فرمایش رفته بود خواسته ام و نوشته های درنگ سوز شتاب انگیز آراسته اگر بندگان خداوندی نیز وی را پیک و پیامی دوانند و از گوشه کاخ به کوهه راه انجام خوانند بی هیچ پوزش و بهانه ساز شتاب می ساخت و بی آنکه چشمداشت و دل نگرانی دیر و دراز افتد دل از اندیشه این خاک و آب که مرا مایه پرداز خورد و خواب است می آسود داستان گرامی برادر محمد قلی بیک بر همان هنجار پیشین است و مهر و پیوند ما نیز با وی بر همان دستور و آیین هنوز از ایشان جنبش و گفتی مغز آغال و دل آشوب ندیده ام و نشنیده من هم از در راستی و درستی گامی فراتر نگشاده ام و یک پی پس و پیش ننهاده خاکش به درستی سرشته اند و در گلش تخم راستی کشته جز آنکه در نگش سبک سنگ است و تاب و توانش بی آب و رنگ هیچ خرده بر وی نشاید راند و جز از جرگه نزدیکان و نیکانش نباید خواند به خواست بار خدای دیر یا زود پیروزی و به افتاد ما راست و این دو روزه دلخواه سرکاری که مایه خشنودی پاک یزدان و آبادی بیچاره مردم و خرسندی سرکار والاست به فر بخشایش خدایی و یاری اختر و گردون به خوشتر دیداری از پرده پدیدار و بی پرده دوست و دشمن را آشکار خواهد گشت با سر کار والا و خواجه تاشان در کاهش پست و بالا گرم و گیرا نغز و پذیرا راهی دارم و بر پیدا و نهفته و بیدار و خفته کارها از در دید و دانش دل و نگاهی مصرع تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن

از نگارش و گزارش رنگین نامه های مهر آویزم بی بهره و بخش نمانند که جز بدان دل تیمار خیزم خوش نیارد زیست و هیچ چیز جز این خجسته دست آویز از چنگ کشاکش باز نیارد جست

یغمای جندقی
 
۹۰۳۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۰ - به ملا غلامحسین نام خوری نگاشته

 

گرامی سرورا هنگامی که این بخت برگشته در آن درگشته بود و به کار خود یاران گم کرده پی و سرگشته روزی دومین جفت مرتضی در کار خورد و خفت باشوی خویش پیدا و نهفت چالشی تنگ و گشاده و کاوشی باریک وکلفت داشت از آنجا که به آب درافتادگان چنگ در گیاه زنند و فروماندگان از گران سنگی های کوه اندوه در کاه گریزند ناله های سوز و تب و گل های روز و شب بمن آورد که با تو در این کار داوری و از خدا یاوری و از مرتضی شوهری خواهم مصرعدریاب که آب تابم از سر بگذشت

پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار

ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفایی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داداگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد

یغمای جندقی
 
۹۰۳۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۱ - به سرکار والا داود میرزا نگاشته

 

زاده آزاده والانژاده سلیمانی داود میرزا که بختش پاینده باد و زندگانی فزاینده از این بنده بی هست و بود که آذرش همه دود است و سودش یکسر زیان پس از هزار مهربانی و نواخت یک نامه پهلوی پرداخت بر فرهنگ پارسی خواست و بارها ساز و سامان باز گفت آراست انجام فرمایش سرکارش را از دل و جان پذیرا گشتم و بدان مایه سردسرایی که گاهی از در آزمون خانه همی رفت گرم و گیرا همه اندیشه و تلواس آن بود که این کمینه خواهش را بی آنکه چشمداشت دراز افتد و به نامه و پیغام نیاز خیزد هم در بزم بهشت دیدارش آغاز آرم و به پایان برم از آنجا که گردش اختر برون از پرگار کام است و ترکجوش جنبش گردون تکه بیش از دهان هر پخته و خام ده روز افزون همی رفت تا با همه آسودگی و رامش و ایستادگی و کوشش گویی نای زبان از گزارش بسته اند و دست توان از نگارش شکسته به هزار اندیشه دل سختی سخن گفتن نداند و خامه گهری سفتن نتواند شرمسازی سرکارش از دیر انجامی این کمینه کارم که کودکان دبستانی را راست داشتن چنانستی که دستار بندان اخباری را ماست گماشتن با همه دلبستگی از دیدار فرشتی سرشتش که شرم هشت بهشت است دوری انگیخت و کوری آورد هم مگر سر کار میرزا ابراهیم که در آن بزم مینو نمونش همواره راه است و بدان هنجار زیبا و گفتار شیوا پوزش اندیش هزار گناه در خواه بخشایش آرد و از این آزرم و شرمندگی و تیمار و پراکندگی ام مژده آرام و آسایش رساند از هنجار ناهموار این نگارش پارسی گزارش پیداست که من بنده هیچ ندان سردسخن پریده دست شکسته دهن را نیرو و توان آن همایون نامه که از اندیشه آفریدن و پندار پروریدن کیوان دست بر دهان است و تیر دامن به دندان نبوده و نیست و نخواهد بود اگرش جز این کار آسان آغاز دشوار انجام فرمایشی هست وگر خود همه سر باختن است و جان در انداختن گو بفرمای که روی بر آستان است و روان در آستین

یغمای جندقی
 
۹۰۳۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۲ - به آقا محمد ابراهیم دائی فرخ خان به خراسان نگاشته شده

 

گرامی سرور من رفتی و درهای رامش بسته ماند و روایی رستای آرامش شکسته باد بهار خرمی سردی انگیخت و شکوفه شاخ شکفتگی زردی آورد کالای والای شادمانی سر در تباهی نهاد و اختر رخشای کامرانی رخ در سیاهی بزم جمشیدی خانه رنج و تیمار آمد و گونه خورشیدی لانه تیره و تار گردید روز گذشته بران کوی و در که با کاخ ناهیدش باد انبازی در سر بود گذشتم شادروان از گرد گران دیدم و مرد پاسبان از پاسداری برکران نسترن از گل دامان تهی داشت و انار از گرد بی برگی گونه بهی تاک ها را چفت شکسته و گسترش ها را خاک بر سر نشسته شعر

در بزمگاه مرد و می گوران نهادستند پی ...

... دادم از دل بر خاست و دود از سینه آتش در خرمن ماه و اختر زد جان دردآلود را افسردگی ها رست و روان رنج آمود را دل مردگی ها زادآری روز روشن به خورشید است و کشور خرم به جمشید سرمایه شاخ از بهار است و پیرایه کاخ از نگار سرسبزی خاک از باران است و روسرخی باغ از بهاران

آن مایه رامش و شادی و فزایش و آبادی از تو بود ابر چون سایه برداشت رو زخاک سیاه است و بهار چون دامن فراچید کار بستان تباه تهی از توفروشی های زمان بازی و تیتال های افسانه سازی جایت بیش از آن پیدا و نمایان است و آشکارا و آیان که خامه نگارش تواند یا نامه گزارش من آرم گفت یا تو یاری شنفت دور از تو درین روزگار دیر انجام گامی به کام نسپردیم و بی آن چهر رامش خیز جز با صد هزار اندوه بامی با شام نبردیم دم آبی جز با دریا دریا خون جگر گماشته نشد و روزی بی کوه کوه کاهش و رنج گذاشته نیفتاد پیوند آویزش دور و نزدیک گسستن گرفت و پیمان آمیزش ترک و تازیک شکستن همانا شنیدی سرکار نواب که یاران را سرمایه شادمانی و پیرایه کامرانی بود از افراسیابی های منوچهری بیژن آسا در چاه و روز یاران از این رستمی های منیژه منش سیاه آمد دیری گرفتار زیست و کوب فرسای رنج و تیمار گذارش همه بر سنگ و سندان بود و شمارش همه با بند و زندان پس از آنش که کالای کوی کمینه تا والا سوخته شد و باغ و راغ به کمتر بهایی پست و بالا فروخته از سرخ و زردش پول سیاهی نهشت و از خرمن و خروارش در بای هفته وماهی در نه آسمانش یک اختر نماند و از هفت آتشکده نیم اخگر به مشکوی اندرش بستر و گسترش نگذاشت و درخانه وی و خویشان چندانکه دست دوریشان گیرد خوان و خورش روی از گزندش برگاشت و بندش از پای برداشت به مهرش گشاده چهر فرا پیش خواند و کاوش و کین پیشین از گردن خویش بر دوش سپهر افکند شعر

بر به یزدان بندد آن ز نقحبه شرجبری نگر

بیند این ز نقحبه خیر از خویشتن مختار بین

به مهربانی گرمش ساخت و به چرب زبانی نرم راز نوازش راند و ساز سازش نواخت پس از رام کردن و از رمیدن آرام دادن بی آنکه از اسب و استرهای برده لاشه ستوری باز دهد و از سیم و زرهای خورده به توشه راهش برگ و سازی نهد از صفاهان روانه ری کرد و بوسه اندیش فرگاه سپهر درگاه کی مگر میرزا عبدالحسین و دیگر رنجیدگان را به دم دمه های سنجیده از این رم رامش سوز آرامی آرد و به ریوهای مردم فریب و دستان های خرد پرداز دست بسته دامی گذارد اینک در کار گفت و شنودند و بر هنجار بست و گشود از وی فزون گفتن است و از اینان کم شنفتن مارگزیده را ریسمان رنگین چنبر برغمان است و تاخت رسیده را چاوش کاروانی قلاور ترکمان شعر

هر که یغما شنود ناله گرمم گوید

آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است

باری مرا به خموشی یا گفتن سنجیدگان و گران کوشی یا شنفتن رنجیدگان کار و بازاری نیست اینک آزاد از رنج آشنا و بیگانه و آسوده از شکنج خردمند و دیوانه با سرکار نواب که بزرگ امیدجان و دل است و شگرف آرزوی آب و گل برهمان راه و روش و خوی و منش که دیده و دانی انباز شبستان و کاخیم و دمساز گلستان و شاخ اگر فر دیدار بهشتی بهارت دست دادی و به دستور پیشین گوهر فرشتی سرشتت بردیده ما رخت نهادی پخته رامش و کام را هیچ خامی نبود و این جشن شیرین گوار که به کوری شوربختان ترش روی فراهم گشته به مویی تلخکامی نداشت نه یادت از دل فراموش است و نه زبان از ستایش کار و کردار و گفت و گذارت خاموش از تو بهتر که جوییم و از این خوشتر چه گوییم مصرع آن چنان در دل ما رفته که جان در بدنی

پاس پیمان و سپاس پیوند را خواهشمندم که هرگاه بر آن فرخ فرگاه که سپهرش خاک درگاه است بار چهره سایی و سامان نیاز سرایی افتد این خاکسار سیاه نامه و تباه کار گناه هنگامه را از بند هستی و کمند خود پرستی رهایی جوی و با سگ های آستانش که بی گرگ مستی و روباه بازی شیران راستینند آشنایی خواههرگونه کار و فرمایش که انجامش از دست ما آید بی هیچ اندیشه نگارش فرمای و گزارش کن که به خواست بار خدای پایان پذیر است

یغمای جندقی
 
۹۰۳۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۳ - به اسمعیل هنر نگاشته

 

اسمعیل پیمان بار خدا را جعفر نادرست به درستی باز در هم شکست و به درشتی بر هم ریخت پند خرد پسند مرا با سخت رویی و شوخ چشمی پس گوش افکند و یکباره فراموش ساخت چوب و بند داغ و گزند دارای یزدش اندک اندک از یاد شد و پاس خاموشی که مایه آسودگی است بر باد داد زرپرستان تهی دست را به دروغی راست نمودن داغ درون تازه خواست و داستان کان بازی و کوتاه تازی به دستانی که داشت بلند آوازه کرد سرور زودباور ملامحمد علی را بند نیرنگش دام گردن شد و خار ریو و رنگش چنگ دامن والا و پست هر مایه کالا پس افکند و اندوخته داشت پاک بر آذر سوخت و پختن سودای خام را دیگی گشاده شکم و کشیده بالا بر کردنهان از خویش و بیگانه آن دزد خانه و دشت و آتش بازار و کشت را به مهمان خواند و به گسترش های نرم و رنگین و خورش های چرب و شیرین آیین میزبانی سخت به فرجام انگیخت چهل روزش کما بیش به خانه خویش اندر نگهداشت و جز سامان کوره و دم بیش یا کم سود و سرمایه هر چه بود یک کاسه تبه ساختپس شباهنگام با خامی دو دیگر میان جویایی تنگ آورد و بر هنجاری باد آهنگ گام پویایی فراخ افکنده دره و کوه پیمودن گرفت و به بوی سودی نابوده پای و پی فرسودن در تموزی دوزخ جوش و آفتابی دریا خوش گدار نمک و گریوه زرین را آغاز بام تا انجام شام فرسنگ ها تاخت و از در آزمون با چنگ و ناخن خاک ها کند و سنگ ها سفت از دامان هر پشته و تل ریگ ها بر دل کوفت و خاک ها بر سر ریخت و در گرده نگاه هر ماهور و کتل خاره ها بر سینه و خارها در دیده شکست همه بر جای گنجش مار شکنج زاد و در راه کامش رنج جان افزود ناخن های خارا شکاف از شخم و شیار خاره و خاک سودن انگیخت و پای دره سپار از پوی بیهوده فرسودن آورد مشک و انبان از آب و نان بی بهره افتاد و چارپای از بی برگی های کاه و جو و گیاه کهنه و نو چرا اندیش بیش و خرزهره گشت جعفر نادرست از کاستی نان و آب و سستی توش و تاب و بدگمانی انبازان و بیغاره و دشنام آخوند سخت پریشان شد و در پرده از کرده خوی بدفرمای خود نیک پشیمان ولی از در ترفروشی و تیتال یاران را بگفت گزاف و نوید دروغ دل همی جست و سرهمی بست از آن افسانه و افسون و ریو روباهی همه را خواب خرگوشی داد و بدان گرگ آشتی از اندیشه کاوش های پلنگی و غرش های شیری ساز آرام و خاموشیچندانکه تنها بر خاک آسودن آورد و سرها بر سنگ غنودن پای آهو پی را پویی باد سنگ و بال را پری کبوتر آهنگ ساخته تا آخوند آواره از خواب مرگ بیدار و یاران بیچاره از مستی پندار هشیار آمدند دره ها و کتل ها سفته بود و ما هورها و تل ها رفته هر سه پس از بیداری لختی دیر انجام بر خاک نشستن گرفتند و سنگ بر سینه و سرشکستن هر یک از راهی چپ و راست دویدن آورد و شکسته بال و گسسته پر شیب و بالا پریدن ویژه آخوند که ریگ هامون از خون پی رشک گوهر رخشان ساخت و سنگ شخ های زرین از پای شاخ شاخ آزرم کوه بدخشان سرانجامش پای شتاب از پویه لنگ افتاد و در جستن و جستن از همه راهش پای سرگردانی و سر بی سامانی به سنگ آمد روی درماندگی بر خاک مالیدن گرفت و سخت از دل دردناک و بخت سست گوهر بدین مویه نالیدن شعر

ز روزگار بنالید می به مردم ازین پس

بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم

خار و خسته زار و شکسته مایه در باخته کیسه پرداخته دل درد آلود دیده خون پالود هوش پریده گوش بریده آلفته دیدار آشفته دستار بی توش و تاب بی هوش و خواب پای از پویه فتاده جان بر لب ستاده خانه بر پشت خایه در مشت پرکنده پراکنده پشیمان پریشان پای از پیش چشم از پی لنگ لنگان ریگ هامون به پی سود و چون روی خانه نداشت رای ری کرد از گرد راه داوری به دربار پادشاهی برد و از ناله چرخ آویز و اشک زمین پیما لرزه در ماه تا ماهی افکند رهی را از این راز آگهی افتاد خانه و خون آن دیو پیشه دیوانه اندیشه را سر در تباهی دیدم و اختر زندگانی آن تیره روز را روشن روشن رو در سیاهی

پیش از آنکه ناله دادخواهی گوش دار سرکار پادشاهی گردد و فرمان گرفت و دژخیم خون ریز بر آن دزد زن بمزد نوشته و راهی با صد هزار لابه و لاغش فراز آمدم و پوزش های کین سوز مهرساز آغاز نهادم خاکش از روی رفتم و گرد از موی که آسوده زی و فرسوده مپای هر مایه کالا که از تو درین سودای بی سود زیان کرد و آن دزد دغا پیشه به تیتال از میان برد و بر کران تاخت دو بالا خواهم خواست و اگر هیچش نباشد زن و فرزند خویش و پیوندش را با تو به جای برده و لالا خواهم فروخت

و همچنین او را به سرخ و زرد امیدها دادم و از سفید و سیاهش درهای باغ سبز گشادم تا اندک اندک از رمیدن رام آمد و به پیمان و سوگند از غوغا و آشوب آرام گرفت یک ماهه به مهمانی فرا پیش خواندم و زبردست خویش نشاندم بی کاستی و گزاف آنچه پیداست چهل تومان بند بسته واز بند جسته فرزندی خان نایب را بدانچه آن پیر جوان آرزو و اهریمن آدمی رو با این گول ساده دل و کم دید بسیار هوس کرده رازگشای و بازنمای پس از گفتن و شنیدن و دانستن و رسیدن بدان دار و بر آن گمار که نخست به اندرز و نرمی نه درشتی و گرمی از وی بخواهد و اگر جهانی به میان داری خیزند پشیزی نکاهد چنانچه در دادن ساز شغال مرگی ساخت و رنگ روباه بازی انگیخت روان پروران و دستاربندان آن مرز و بوم را از این دستان که در اردکان ساخته و آخوند بینوا را بدین دمدمه و افسون کاسه و کیسه پرداخته آگاه ساز و گواه گیر

پس با ریسمان پای افراز و چون ناخن پرداز شکنجی که راه زنان را شاید و گرفتی که خانه کنان را باید تو و نایب هر دو یاسای داوری را کار بند آیید و بر هنجار سردار سمنان نه سالار دبستان تنخواه را کار اندیش داغ و درفش و کار و گزند شوید سیم از دل سنگ به کند و کوب برآید و از چنگ سنگدل به بند و چوب پس از آنکه گردن آن خیره سر از دام وام پرداخته شد و کار سرکار آخوند به کام دل ساخته نیازی درویشانه از سود و سرمایه من آنچه دانی و توانی به چهل تومان در افزای و با نامه پوزش آویز و پیامی لابه آمیز بی ساز سپاس و امید پاداش و بویه بخشایش به خداوند تنخواه فرست و نوشته رسید و خرسندی به خامه و نگین وی دریاب بی آنکه چشمداشت دیر و دراز افتد ودیگر ره به نگارش و چپر نیاز خیزد با من رسان زنهار در انجام این کارکوتاهی مکن که تا جعفر بدین وام آلوده است و آخوند بدان درد فرسوده من به یک چشمزد آرام و آسوده نخواهم زیست و نابوده چو بوده بوده چون نابوده خواهم انگاشت

یغمای جندقی
 
۹۰۴۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۴ - به یکی از دوستان نگاشته

 

هنگامیکه پرورش و پاس سرکار علیقلی میرزا با حکیم باشی بود درشد و آمد شماری دیگر داشت و دور و نزدیک را در بزم وی خاست و نشست کمتر می رفت روزی از در کاری من بنده را به سرکار خویش خواند و فراپیش خواست تا نوبت چاشتگاهان دل از هر اندیشه رسته بود و رشته سخن از هر در پیوسته گوهرهای تازه سفت و آورده های شیوا گفت که رسته گوهر بود و بسته شکر آموزش را سرودن گرفت و از یاران انجمن آفرین و ستایش شنودن همه را از گفت و شنید اندک اندک خستگی رست و دل ها را بویه و تلواس رستگی خوانی خسروانی خورش ساخت و هرکس فراخور خود و بهره خویش پرورش اندوخت روان ها سپاس آذین گشت و ترک و تازیک و روشن تا تاریک از پی کار و بنگاه خود رخت پرداز و راه گزین آمد پس از چندی دشمن های دوست روی و مردم چهران اهریمن خوی گزارش این پاک انجمن را به ناخوبتر گفتاری سخن راندند سرکار حکیم با همه مهربانی گزاف بداندیشان را بی کاوش و جستجوی شایان استوار دیده سخت و سرکش رنجه شد و در بدگویی و زشت جویی به باره شاهزاده آزاده اندر و من بنده از سنگ و سندان روی و سر پنجه ساخت پس از روزی دو دانست آن گفت مفت گوهر گزافی مهرسوز و ژاژی کینه توز بوده به پوزش اندرپاک دهنی ها و خوش سخنی ها فرمود راز بازگشت آورد و ساز سازش انگیخت ولی چون دل گناهی نداشت و دیده لغزش نگاهی درد رنجش را کاستی خاست و داغ رنجش همچنان بر جای خویش است

باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده با این سخت پیمان و درست پیوند سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جویی بر کران زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت و از تلواس زیان و سود رسته نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت

یغمای جندقی
 
 
۱
۴۵۰
۴۵۱
۴۵۲
۴۵۳
۴۵۴
۵۵۱