گنجور

 
۸۴۸۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۵

 

جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من

بیستون زار است هر جا می رسد فرهاد من ...

... نقش تصویرم قبول رنگ جمعیت نداشت

خامه بست از موی مجنون صنعت بهزاد من

سیلیی گر می کند باگردش رنگم طرف ...

... بر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثبات

کاه دیوار عدم صرفست در بنیاد من

آه نگذشتم ز نیرنگ تعلق زار جسم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۸۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۰

 

... تحیر رستم و بی جنبش مژگان پر افشاندم

نگاه چشم شبنم بود سامان بهار من

به هر کمفرصتی گرم انتخاب اعتباراتم

خط موهوم هستی نقطه ربزست از شرار من

جنون کو تا به دوش بحر بندد قطره ام محمل

که خودداری چوگوهر بر دل من بست بار من

حیاتم هم به خود منسوب کن تا بر تو افزایم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۸۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲۶

 

... سر وکار جوهر حیرتم به کدام آینه می کشد

که غبار عالم بستگی زده حلقه بر در باز من

سخنی ز پرده شنیده ام به حضور دل نرسیده ام ...

... اگرم غبار زمین کنی وگر آسمان برین کنی

من اسیر بیدل بیکسی توکریم بنده نواز من

بیدل دهلوی
 
۸۴۸۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۰

 

... نور غیر ازکسوت عریانی خورشید نیست

چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند ز من

آبیار مزرع خاموشی ام اما چه سود ...

... کاش بی برگی پر پروانه رویاند ز من

داغ شد از خجلت بنیاد من سیل فنا

آنقدر گردی نمی یابد که بنشاند ز من

سایه دار ان به که دیگر بر ندارم سر ز خاک ...

... در مقامی کا متحان گیرد عیار اعتبار

مایه تمثالی ست گر آیینه بستاند ز من

تا نجوشد سرمه ازخاکستر من چون سپند ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۸۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۶

 

... نسبت سلسله ریشه تاکم خون کرد

پا به گل داشتم و آبله ها بستم من

خاصه غیرت عشق است زدن شیشه به سنگ ...

... دل گمگشته که در سینه سپندیها داشت

گرهی بود ندانم به کجا بستم من

همچو عنقا خجل از تهمت نامم مکنید

درکجایم بنمایید اگر هستم من

نیستی شیخ که نفرت رسد از رندانت ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۸۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳۹

 

... بیخودی را رونق بزم حضورم کرده اند

رنگهای رفته می بندد چو شمع آیین من

گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم ...

... موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من

بستن چشمی ست تسخیر جهات اما چه سود

داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۸۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۰

 

فلک نبست ره صبح لاابالی من

پلگ داغ شد از وحشت غزالی من ...

... دمید نقطه بدر از خط هلالی من

خم بنای سجودم بلندیی دارد

که چرخ شیشه بچیند به طاق عالی من ...

... کسی فسانه ابرام تا کجا شنود

کری به گوش جهان بست هرزه نالی من

به ناله روز کنم تا ز خود برون آیم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۸۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۲

 

... طرب خونی ندارد تا کنم رخت هوس گلگون

چه امکان است سیل مرگ گرد حرص بنشاند

نرفت آخر به زیر خاک هم گنج از کف قارون

به خود صدعقده بستم تا به آزادی علم گشتم

به چندین سکته چون نی مصرعی را کرده ام موزون ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۸۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۷

 

... بسوز هستی ام اما به سوی غیر مبین

به جلوه ات رگ گلدسته بند مژگانم

بهار می چکد اینجا ز دامن گلچین ...

... هجوم حیرتم از نقش پای خود دریاب

تو می خرامی و من نقش بسته ام به زمین

چو کوه غیر زمینگیری ام علاجی نیست ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۹۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۰

 

... جز عرق زان عارض رنگین کسی را بهره نیست

غیر شبنم خرمن این گل ندارد خوشه چین

تا وفا از سجده اش عهد درستی بشکند

بر میان زنار باید بستن از خط جبین

وادی امید بی پایان و فرصت نارسا ...

... دیده های دام نبود خانه مردم نشین

چون غبار از عجز پیمان خیالی بسته ایم

تا طلسم حسرت ما نشکنی دامن مچین ...

... اندکی یاد خرامش کن قیامت آفرین

تا توانی بیدل از بند لباس آزاد باش

همچونی در دل گره مفکن ز چین آستین

بیدل دهلوی
 
۸۴۹۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۲

 

فلک چه نقش کشد صرف بند و بست جبین

مگرزمین فکند طرحی ازنشست جبین ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۹۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷۶

 

نقاش تاکشد اثر ناتوان او

بندد قلم ز سایه موی میان او

از بحر عشق رخت سلامت که می برد ...

... کایینه دارد از دل گوهر فشان او

در وادیی که محمل امید بسته ایم

نالد شکست بر جرس کاروان او ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۹۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹۶

 

... ورنه سلک این کهساربود سر به سر زانو

بسته ام کمر عمری ست بر حلاوت تسلیم

بند بند من دارد همچو نیشکر زانو

عذر طاقت است اینجا قدردان جمعیت ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۹۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۱۱

 

به دست تیغ تو تا خون من حنا بسته

به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته

چه سان به روی تو مرغ نظر کند پرواز

که حیرت از مژه اش رشته ها به پا بسته

به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم

ولی ادب ره تقریر مدعا بسته

فراق بیگنهم کشت و نقد داغ خطا

به گردن دل خون گشته خون بها بسته

ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد

که عقد عهد به خلوتگه حیا بسته

چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم

مرا سریست که احرام بوریا بسته

تن از بساط حریرم چگونه بندد طرف

که دل به سلسله نقش بوربا بسته

بهار بوسه به پای تو داد و خون گردید

نگه تصور رنگینی حنا بسته

به وادی طلب نارسایی عجزیم

که هرکه رفته زخود خویش را به ما بسته

کدام نقش که گردون نبست بی ستمش

دلی شکسته اگر صورت صدا بسته

مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد

که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته

بیدل دهلوی
 
۸۴۹۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲۰

 

... از امل محمل کش صدکاروان نومیدی ام

سبحه درگردن نمی بندد حمایل جزگره

از تعلق حاصل آزادگان خون خوردن است

سروکم آرد به بار از پای درگل جزگره

از فسون عافیت بر خود در کوشش مبند

رشته راهت نمی بیند ز منزل جزگره

از حیا بر روی خود درهای نعمت بسته ای

بی زبانی نفکند در کار سایل جز گره ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۹۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲۴

 

پری می فشان ای تعلق بهانه

به دل چون نفس بسته ای آشیانه

درین عرصه زنهار مفراز گردن ...

... دل خسته آنگاه سودای زلفت

بنالم به ناسوری زخم شانه

به نومیدی ام خاک شد عرض جوهر ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۹۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳۷

 

چون صبح دارم از چمنی رنگ جسته ای

گرد شکسته ای به هوا نقش بسته ای

گل کرده ای ز مصرع برجسته نفس ...

... خون می خورم ز درد دل و دم نمی زنم

ترسم بنالد آبله در پا شکسته ای

چون من ندارد آینه دار بساط رنگ ...

... آشفتگی به هیات ما می خورد قسم

کم بسته روزگار به این رنگ دسته ای

صیاد پرفشانی اوقات فرصتم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۹۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵۵

 

آه که با دلم نبست عهد وفاق الفتی

چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی ...

... آفت اعتبار کس ننگ مقلدی مباد

سوخت بنای شمع من گریه بی ندامتی

ریگ روان کجا برد شکوه درد جستجو ...

... با همه امتلای کام نیست ز حرص سیری ام

کاش دمی چو بندنی لب گزدم حلاوتی

همت سعی نیستی تا به کجا رساندم ...

... بیدل اگر تو محرمی دم مزن از حدیث عشق

بست زبان علم و فن معنی بی عبارتی

بیدل دهلوی
 
۸۴۹۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵۷

 

... داده است قضا کارگه شیشه به مستی

بر نقش خیال تو و من بسته شکستی

از هر دو جهان آن طرف آینه بستی

عمری ست بهار دل فردوس خیال است ...

... گل کن به نم جبهه غباری که نداری

درکشو ر اوهام چه بندی و چه بستی

هشدار که در عرصه همت نتوان یافت ...

بیدل دهلوی
 
۸۵۰۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵۸

 

... که به گرد دو جهان آب زدی گر تو نشستی

ثمر لمعه تحقیق نشاید مژه بستن

حذر از خیرگی چشم به خورشید پرستی

به نگاهی ست چو همت اثر اوج و نزولت

همه گر عرش بنایی مژه تا خم زده پستی

من اگر با همه کوشش به کناری نرسیدم

تو هم ای موج د رین بحر چه بستی چه شکستی

نفسی چند غنیمت شمر از دل نگذشتن

چه قدر مرحله طی شد که تو این آبله بستی

مژه بیهوده درین بزم گشودم من بیدل ...

بیدل دهلوی
 
 
۱
۴۲۳
۴۲۴
۴۲۵
۴۲۶
۴۲۷
۵۵۱