گنجور

 
بیدل دهلوی

این قلمرو اندوه کارگاه راحت نیست

هرکه فکر بالین‌کرد یافت زیر سر زانو

یک مژه به صد عبرت شرم چشم ما نگشود

حلقه‌وار ته‌کردیم بر هزار در زانو

گل دمیده‌ایم اما رنگ و بو پشیمانی است

بود غنچهٔ ما را عالم دگر زانو

زین تلاش پا درگل‌کو ره وکجا منزل

همچو شمع پیمودیم شام تا سحر زانو

دل ادبگه نازست دعوی هوس‌کم‌کن

بایدت زدن چون موج پیش این‌گهر زانو

شوخی تمیز از ما وضع امن نپسندید

ورنه سلک این‌کهساربود سر به سر زانو

بسته‌ام‌ کمر عمری‌ست بر حلاوت تسلیم

بند بند من دارد همچو نیشکر زانو

عذر طاقت است اینجا قدردان جمعیت

پای تا نیارد خم نیست در نظر زانو

فکر سرنوشت من تا کجا تریها داشت

تا جبین به بار آمدگشت چشم‌تر زانو

شب زکلفت اسباب شکوه پیش دل بردم

گفت برنمی‌دارد درد سر مگر زانو

تا به‌کی هوس تازی چند هرزه پردازی

طایران رها کردند زیر بال و پر زانو

مشق معنی‌ام بیدل بر طبایع آسان نیست

سر فرو نمی‌آرد فکر من به هر زانو