گنجور

 
بیدل دهلوی

به دست‌ تیغ تو تا خون من حنا بسته

به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته

چه سان به روی تو مرغ نظر کند پرواز

که حیرت از مژه‌اش رشته‌ها به پا بسته

به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم

ولی ادب ره تقریر مدعا بسته

فراق بیگنهم‌کشت و نقد داغ خطا

به‌گردن دل خون‌گشته خون‌بها بسته

ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد

که عقد عهد به خلوتگهٔ حیا بسته

چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم

مرا سریست‌ که احرام بوریا بسته

تن از بساط حریرم چگونه بندد طرف

که دل به سلسلهٔ نقش بوربا بسته

بهار بوسه به پای تو داد و خون‌ گردید

نگه‌ تصور رنگینی حنا بسته

به وادی طلب نارسایی عجزیم

که هرکه رفته زخود خویش را به ما بسته

کدام نقش که گردون نبست بی‌ستمش

دلی شکسته اگر صورت صدا بسته

مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد

که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته