گنجور

 
بیدل دهلوی

در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی

داده است قضا کارگه شیشه به مستی

بر نقش خیال تو و من بسته شکستی

از هر دو جهان آن طرف آینه بستی

عمری‌ست بهار دل فردوس خیال است

گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی

خجلت‌کش نومیدی‌ام از هستی موهوم

کو آنقدرم رنگ ‌که آرد به شکستی

فطرت چقدر گل ‌کند از پیکر خاکی

کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی

هر چند که اقبال‌ کلاهم به فلک سود

بی‌خاک شدن نقش مرا نیست نشستی

کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است

این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی

از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید

ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی

گل کن به نم جبهه غباری ‌که نداری

درکشو‌ر اوهام چه بندی و چه بستی

هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت

چون سعی‌ گذشتن ز نشان صافی شستی

بیدل اثر سعی ندامت اگر این است

آتش به دو عالم فکن از سودن دستی

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی

یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی

یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست

صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی

قوامی رازی

دیوی است جهان ای دل و تو دیوپرستی

از دامگهش گر بجهی جستی و رستی

چت بود که چون دیو بدین دامگهی چت

از خاکی از آنست ترا میل به پستی

آب تو به یکره ببرد آتش شهوت

[...]

سعدی

یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی

تا از سر صوفی برود علت هستی

عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش

در مذهب عشق آی و از این جمله برستی

ای فتنه نوخاسته از عالم قدرت

[...]

سیف فرغانی

ای در سر من از لب میگون تو مستی

با عشق تو در من اثری نیست ز هستی

با چشم خوش دلکش تو نسبت نرگس

چون نسبت چشمست به بیماری و مستی

از جای برو گو دل و جان چون تو بجایی

[...]

ناصر بخارایی

چون چشم تو هرگز نکنم توبه ز مستی

همچون دهنت دم نزنم هیچ ز هستی

هر کس ز شراب هوسی مست غرورند

ما مست‌تر از جمله ولی مست الستی

در میکده خاک قدم پیر مغانم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه