گنجور

 
۸۳۴۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵

 

... تاگهرگل کرد رفت از قطره آب

چشم بستن رمز معنی خواندن است

نقطه می باشد دلیل انتخاب ...

... بیشترها پوست می پوشدکتاب

زبن بهارت آنچه آید در نظر

عبرتی گردیده باشد بی نقاب ...

... فرصت از خودگذشتن هم کم است

یک عرق پل بر نفس بند ای حباب

از مکافات عمل غافل مباش ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۴۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۸

 

... پر نازک است صنعت میناگر حباب

پوشیده نیست صورت بنیاد زندس

آیینه بسته اند به بام و در حباب

اقبال هیچ وپوچ جهان ننگ همت است ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۴۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰

 

... همین شهور حباب و همین سنین حباب

ز ششجهت مژه بندید و سیرخویش کنید

نگه کجاست به چشم خیال بین حباب ...

... شکست دل به چه تدبیرکم شود بیدل

هزار موج کمر بسته درکمین حباب

بیدل دهلوی
 
۸۳۴۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۱

 

... نرم رفتاری به معنی خواب راحت کردن است

بستر و بالین هم از خود زیر سر می دارد آب

آفت ممسک بود تقلید ارباب کرم ...

... عاقبت چون خشکی ام از خاک برمی دارد آ ب

شور عمررفته سیلاب بنای هوشهاست

از صدا عمری ست ما را بیخبر می دارد آب ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۴۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸

 

... ظرف و مظروف توهم گاه هستی حیرت است

کس چه بندد طرف مستی زین پری مینا شراب

مقصد حیرت خرام اشک بیتابم مپرس ...

... گر همه در کام ما ریزند یک دریا شراب

امتیازی در میان آمد دورنگی نقش بست

کرد بیدل ساغر ما را گل رعنا شراب

بیدل دهلوی
 
۸۳۴۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۵

 

... یوسفی کن گرت اسباب مسیحایی نیست

به فلک گر نرسیدی بن چاهی دریاب

نامرادی صدف گوهر اقبال رساست

غوطه در جیب گدایی زن و شاهی دریاب

سعل بنیاد دو عالم شدی ای آتش عشق

ماگیاهیم ز ما هم پرکاهی دریاب

چه وجود وچه عدم بست وگشاد مژه است

چون شرر هر دو جهان را به نگاهی دریاب ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۴۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۰

 

هرکه راکردند راحت محرم احسان شب

چون سحربرآه محمل بست درهجران شب

تیره بختان را ز نادانی به چشم کم مبین ...

... از سیه بختی به سامان کرده ام سامان شب

از فلک تا زله برداری شکم برپشت بند

آفتاب اینجاست داغ آرزوی نان شب ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۴۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷

 

خون بسته است ازغم آن لعل پان به لب

دندان شکسته ای که فشارد زبان به لب ...

... بی خامشی گم است سررشته سخن

بندی زبان به کام که یابی دهان به لب

دلکوب فطرت است حدیث سبکسران ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۴۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۵

 

توخودشخص نفس خویی که بادل نیست پیوندت

کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت

درتن ویرانه عبرت به رنگی بی تعلق زی

که خاکت نم نگیردگر همه در آب افکندت

ندانم ازکجا دل بسته این خاکدان گشتی

دنایت پشه ای داری که نتوان از زمین کندت ...

... کند دیوانه هستی خیالات عدم چندت

غبارکلفت خویشی نظر بند پس وپیشی

به غیر از خود نمی باشد عیال و مال و فرزندت ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۵۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۷

 

ما و من گم گشت هرگه خواب شد هم بسترت

بیضه عنقاست سر در زیر بالین پرت ...

... ریختی در خاک اگر لبریز کردی ساغرت

زین دبستان معنی جمعیتت روشن نشد

چون سحر از بس پریشان بود خط مسطرت ...

... رنگ ها داری که می گردد همان گرد سرت

تا به کی بندی وبال خود به دوش دیگران

آب به آیینه از شرم کف روشنگرت ...

... آبرو افزود تا جستی کنار از طور خلق

ننگ دربا درک ره بست اعتبار گوهرت

آمد و رقت نفس بیدل قیامت داشته ست ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۵۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۲

 

... موج و حباب چشمه آیینه حیرت است

ما را که بستن مژه باشد دلیل هوش

چشم گشاده آینه خواب غفلت است ...

... نگذشتنت ز هستی موهوم همت است

زبن عبرتی که زندگیش نام کرده اند

تا سر به زیر خاک ندزدی خجالت است ...

... گرد بلند و پست نفس گر رود به باد

بام و در بنای هوس جمله رفعت است

عمری ست دل به غفلت خودگریه می کند ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۵۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۴

 

... سازبزم زندگانی را همین زبر وبم است

پادشاهی در طلسم سیر چشمی بسته اند

کاسه چشم گداگرپر شود جام جم است ...

... با فروغ جلوه ات نظارگی را تاب کو

رنک چون آتش افروزد سپندش شبنم است

در بنای حیرت ازحسن تو می بینم خلل

خانه آیینه هم برپا به دیوار نم است ...

... شعله هرجا می شود سرگرم تعمیرغرور

داغ می خنددکه همواری بنایی محکم است

دوستان حاشاکه ربط الفت هم بگسلند ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۵۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۶

 

... آن سرمه که شد رهزن فریاد من این است

سنگی به جگر بسته ام از سختی ایام

آیینه ام و جوهر فولاد من این است ...

... چشمی نشد آیینه کیفیت رنگم

شخص سخنم صورت بنیاد من این است

دارم به دل از هستی - موهوم غباری ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۵۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۲

 

الفت دل عمرها شد دست وپایم بسته است

قطره خونی ز سرتا پا حنایم بسته است

آرزو نگذشت حیف از قلزم نیرنگ حرص

ورنه عمری شد پلش دست دعایم بسته است

همچو صحرا با همه عریانی وآزادگی

نقد چندین گنج درگنج ردایم بسته است

رفته ام زین انجمن چون شمع و داغ دل بجاست

حسرت دیدار چشمی بر قفایم بسته است

عبرتم محمل کش صد آبله واماندگی

هرکه رفتاری ندارد پا به پایم بسته است

زیر گردون برکدامین آرزو نازدکسی

تنگی این خانه درها بر هوایم بسته است

کاش ابرامی درین محمل به فریادم رسد

بی زبانیها در رزق گدایم بسته است

کو عرق تا تکمه ای چند ازگریبان واکنم

خجلت عریان تنی بند قبایم بسته است

الرحیل زندگی دیگرکه برگوشم زند

موی پیری پنبه بر ساز درایم بسته است

معنی موج گهر از حیرتم فهمیدنی ست

رفته ام از خویش ویادت دل به جایم بسته است

مصرع فکربلند بیدلم اما چه سود

بی دماغیهای فرصت نارسایم بسته است

بیدل دهلوی
 
۸۳۵۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۰

 

... بحر در جیب حباب اینجا نفس دزدیده است

همچو شبنم در تمنای نثار نوگلی

داشتم اشکی نمی دانم کجا غلتیده است ...

... سرمه گردیده ست دل تا این صدا پالیده است

دستگاه لفظ کزپیشانی ام بسته ست نقش

خط چه معنی دارد ابنجاسجده هم لغزیده است

خامشی از بس که نازک می سراید درد دل ...

... گشته ام پیر و ز حق نعمت دیرینه اش

همچنان در هر بن مویم نمک خوابیده است

غیر وحشت باغ امکان را نمی باشدگلی ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۵۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۶

 

... چارسوی امکان را جز غبار جنسی نیست

بستن در مژگان عافیت دکانی هاست

محو یأس کن حاجت ورنه نزد عبرت ها ...

... از غرور وهم ایجاد هرزه رفته ای بر باد

ای غبار بی بنیاد این چه آسمانی هاست

عمرهاست بی حاصل می زنی پر بسمل ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۵۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۷

 

هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست

باید همه را زین دونفس دل به هوا بست

درگلشن ما مغتنم شوق هوایی ست

ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست

یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم

یارب عرق شرم که مضمون حیا بست

تحقیق ز ما راست نیاید چه توان کرد

پرواز بلندی به تحیر پر ما بست

از وهم تعلق چه خیال است رهایی

در پای من این گرد زمینگیر حنا بست

بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا

آه از دل آزاد که خود را به چها بست

بر خویش مچین گر سرمویی ست رعونت

این داعیه چون آبله سرها ته پا بست

گر نیست هوس محرم امید اجابت

انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست

کم نیست دو روزی که به خود ساخته باشی

دل قابل آن نیست که باید همه جا بست

فقرم به بساطی که کند منع فضولی

نتوان به تصنع پر تصویر هما بست

دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی

بر چینی ما سایه مو راه صدا بست

بیدل نتوان برد نم از خط جبینم

نقاش عرق ریز حیا نقش مرا بست

بیدل دهلوی
 
۸۳۵۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۸

 

برکمرتا بهله آن ترک نزاکت مست بست

نازکی در خدمت موی میانش دست بست

بگذر از امید آگاهی که در صحرای وهم

چشم ماکردی که خواهد تا ابد ننشست بست

خاک بر سرگرد خلقی را غرور بام و در

نقش پا بایست طاق این بنای پست بست

هرزه فکر حرص مضمونهای چندین آبله

تا به دامان قناعت پای ما نشکست بست

شمع خاموشیم دیگر ناز رعنایی کراست

عهد ما با نقش پارنگی که ازرو جست بست

قطره واری تا ازین دریا کشی سر بر برکنار

بایدت چون موج گوهر دل به چندین شست بست

بی زیان از خجلت اظهار مطلب مرده ایم

باید از خاکم لب زخمی که نتوان بست بست

یاد چشم او خرابات جنون دیگر است

شیشه بشکن تا توانی نقش آن بدمست بست

هیچکس بیدل حریف طرف دامانش نشد

شرم آن پای حنایی عالمی را دست بست

بیدل دهلوی
 
۸۳۵۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۸

 

... بال پرواز قفس فرسودست

طرف عجز غرور ست ابنجا

سجده ها آینه مسجودست ...

... زخم دل ضبط نفس می خواهد

غنچه را بستن لب بهبودست

تشنه مردند شهدان وفا ...

... بیدل از هستی موهوم مپرس

ساز بنیاد نفس نابودست

بیدل دهلوی
 
۸۳۶۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۶

 

... که هیچ نقش نگشته ست نانشسته درست

کسی به الفت ساز نفس چه دل بندد

گره نمی کند این رشته گسسته درست

چو اشک شمع زیانکار محفل رنگیم

شکست ما نشودجز به چشم بسته درست

به چاره دل مأیوس ما که پردازد ...

بیدل دهلوی
 
 
۱
۴۱۶
۴۱۷
۴۱۸
۴۱۹
۴۲۰
۵۵۱