گنجور

 
بیدل دهلوی

دل ز اوهام غبارآلودست

‌زنگ آیینهٔ آتش‌، دودست

عمرها شدکه چو موج‌گهرم

بال پرواز قفس فرسودست

طرف عجز غرور ست ابنجا

سجده‌ها آینهٔ مسجودست

معنی شهرت عنقا دریاب

شور معدومی ما موجودست

گر شوی محرم انجام طلب

نقش پا آینهٔ مقصودست

غنچه‌ گل ‌کن ‌که درین عبرتگاه

خنده را چاک‌ گریبان سودست

بر دل کس نخوری از دم سرد

وعظ بی‌جا همه‌جا مردودست

زخم دل ضبط نفس می‌خواهد

غنچه را بستن لب بهبودست

تشنه مردند، شهدان وفا

آب شمشیر تو خون‌آلودست

بیدل از هستی موهوم مپرس

ساز بنیاد نفس نابودست