گنجور

 
بیدل دهلوی

هرکه راکردند راحت محرم احسان شب

چون سحربرآه محمل بست درهجران شب

تیره‌بختان را ز نادانی به چشم کم مبین

صبح با آن روشنی‌گردی‌ست از دامان شب

آسمان نشناخت موقع ور‌نه در تحریر فیض

بر بیاض صبح ننوشتی خط ریحان شب

بهر منع شکوه بختم سرمه‌سایی می‌کند

لیک ازین غافل‌که می‌بالد بلند افغان شب

گر حضور صبح اقبالی نباشدگو مباش

از سیه‌بختی به سامان کرده‌ام سامان شب

از فلک تا زله برداری شکم برپشت بند

آفتاب اینجاست داغ آرزوی نان شب

با چنین خوابی‌که بختم مایه‌دار نقد اوست

می‌توان‌کردن ادا از روز من تاوان شب

سطر آهی نارسا افتاد رنگ صبح ریخت

زان همه مشقی که کردم در دبیرستان شب

الفت بخت سیه چون سایه داغم‌کرده است

ششجهت روز است و من‌دارم همان دامان شب

بیدل از یادش به ترک خواب سودا کرده‌ایم

ورنه جز محمل قماشی نیست در دکان شب