گنجور

 
۸۱۰۱

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۴

 

... لطف تو گر نبود با غم تو

قهر این غم بکند بنیادم

نرسی گر تو بفریاد دلم ...

... که تو شیرینی و من فرهادم

کمر بندگیت بست چو فیض

از غم هر دو جهان آزادم

فیض کاشانی
 
۸۱۰۲

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۵

 

چو دل در عشق می بستم ز خود خود را رها کردم

ملامت را صلا دادم سلامت را دعا کردم ...

... قراری یافت دل در بی قراری جابه جا کردم

ندانستم در اول بندگی عشقست و دین رندی

در آخر عمر را در عشق و در رندی قضا کردم ...

... جفا کن جور کن جانا غلط گفتم خطا کردم

رهم بستی دلم خستی بدم گفتی نمی گویی

چرا بستم چرا خستم چرا گفتم چرا کردم

به زیر لب نهان می گفت چون نی در غم ما فیض ...

فیض کاشانی
 
۸۱۰۳

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۲

 

ز تو ای گشاد دلها همه کار بسته دارم

ز تو ای دواء و درمان دل و جان خسته دارم

بامید آنکه شاید بهوای تو ببندم

همه تار و پود خود را ز جهان گسسته دارم

نه نگاه نیم مستت دل من بجا گذارد

نه ز بند شست زلفت سر موی رسته دارم

همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم

سپه بلای عشقت بدلم نشسته دارم

بتو بسته ام دلی را که شکسته است صد جا

بپذیر عذرم ای جان که شکسته بسته دارم

بشکیب تا بسوزد دل و جان در آتش او ...

فیض کاشانی
 
۸۱۰۴

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳

 

... تنگ شکر ز معدنش بر سر یکدگر برم

بسته کمر به بندگی ناله کنان ز خود تهی

لب به لبش چو نی نهم از لب او شکر برم ...

... تا که نماید آن من بی صدفی گهر برم

آمده بسته ام کمر خدمت پادشاه را

تا که ز یمن دولتش تاج برم کمر برم

سر بنهم به پای او دل بنهم برای او

جان بدهم برای او خدمت او به سر برم ...

فیض کاشانی
 
۸۱۰۵

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۵

 

... و آن غمزه خونریز زبردست تو نازم

بستی چو گشادی گره از زلف بر ابرو

قربان گشاد تو شوم بست تو نازم

دلهای خلایق همه از پای در افتاد

زان شانه که بر زلف زدی دست تو نازم

برخواست ز جام غم و پیکان تو بنشست

تیری که زدی بر دل من شست تو نازم ...

فیض کاشانی
 
۸۱۰۶

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۹

 

... تهی از باده مگردان جامم

چون در خانه برویم بستی

ماه رویت بنما از بامم

ای که نامت بودم ورد زبان ...

فیض کاشانی
 
۸۱۰۷

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۴

 

بسوی او نگرم کان ناز می بینم

و گر بخویش سرا پا بناز می بینم

دل ار غمین شود آن راز خویش می یابم ...

... که راه دیگر و دور و دراز می بینم

بر وی دشمن اگر بسته شد دری از دوست

بروی دوست در دوست باز می بینم ...

فیض کاشانی
 
۸۱۰۸

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۲

 

آنکه ز الطاف نو پیوست بهم

عشق تو با دل من بست بهم

آرزوهای مرا غیرت تو ...

... صف مژگان تو پیوست بهم

بنگاهی بتوانی کشتن

لطف و قهرت چو دهد دست بهم ...

فیض کاشانی
 
۸۱۰۹

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۴

 

... از دشمن حسود شکایت چرا کنیم

او هرچه میکند چه صوابست و محض خیر

پس ما چرا حدیث ز چون و چرا کنیم ...

... آنرا که حق نکرده قضا چون نمیشود

هیچست ما ز هیچ دل بسته وا کنیم

بیهوده است خوردن غم بهر قوه هیچ ...

... چون عاجزیم از آنکه خلاف قضا کنیم

بر کارها چو بند مشیت نهاد حق

ما نیز کار خود بمشیت رها کنیم ...

فیض کاشانی
 
۸۱۱۰

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۵

 

... هر که میخواهد که باشد در شمار عاقلان

لب فرو بندد مگر وقتی که باید دمزدن

گه سخن خالی کن دلهای اندوه پر است ...

... گوش و هوش مستمع چون باز شد بگشای لب

ور به بینی بسته اش زنهار نگشایی دهن

گر دری در دل نهان داری برون آر از صدف

ور نداری حرف نیکی لب فروبند از سخن

حاجتی داری بگو یا سایلی را ده جواب ...

فیض کاشانی
 
۸۱۱۱

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۹

 

... نان گندم بجوین جامه نو ده بکهن

از قناعت بستان زیور و پیرایش کن

بس کن از حرف به و سیب و انار و انگور ...

... مایه غم نبود جز سخن بیهوده

لب به بند از سخن بیهده آسایش کن

ماتم روز پسین گیر به پیشین یکچند ...

فیض کاشانی
 
۸۱۱۲

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۷

 

... گویم اگر چسان فتد نور بعالم از رخی

خور منما که همچنان رخ بنما که همچنین

دم ز قیامت ارزنم قامت خود بمن نما ...

... ور ز گهر سخن رود لب بگشا که همچنین

راه سروش بسته شد ناطقه را دهان ببند

کس برسد دگر تو فیض باز سرا که همچنین

فیض کاشانی
 
۸۱۱۳

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۸

 

... فتنه اکنون زین صدا بیدار شد خاموش شو

تاکنون در پرده بود این راز و درها بسته بود

زاهد از بوی سخن هشیار شد خاموش شو ...

... آنچه اخفا خواستیش اظهار شد خاموش شو

نو بنو باید سخن در بیت بیت و حرف حرف

یکسخن در یکغزل تکرار شد خاموش شو ...

فیض کاشانی
 
۸۱۱۴

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۲

 

... جانانه را آگه کنید آن دلبر غمخوار کو

دل بستم اندر زلف او واعظ ز دستم دست شو

کافر شدم کافر شدم زنار کو زنار کو ...

... مشتاق جانم افشانیم آن غمزه خونخوار کو

گیرم بر اندازی نقاب بنمایی آنرخ بی حجاب

لیکن سرت گردم مرا یارایی دیدار کو ...

فیض کاشانی
 
۸۱۱۵

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۹

 

... مرا زین ره ولیکن عقده بسیار افتاده

بنزد تست آسان زهد چون او را ندیدستی

بنزد من ولی این کار بس دشوار افتاده

تو پنداری به جز راه تو راهی نیست سوی حق ...

... مرا گبری خوش آمد کار با زنار افتاده

تویی در بند آرایش منم در بند افزایش

تویی بر مسند عزت من اینجا خوار افتاده

تویی در بند دستار و منم در بستن زنار

تویی بر منبر و من بر در خمار افتاده ...

فیض کاشانی
 
۸۱۱۶

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۰

 

... بس عقل کند غارت آن نرگس مستانه

سویم بنگر مستان هوش و خردم بستان

دیوانه و مستم کن مستم کن و دیوانه ...

فیض کاشانی
 
۸۱۱۷

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۱

 

... بیرون آمد ز آشیانه

آیینه عشق پیش بنهاد

افکند دو زلف و کرد شانه ...

... یک تیر آمد بصد نشانه

هر جا در فقر بود در بست

بگشاد چو جود را خزانه ...

فیض کاشانی
 
۸۱۱۸

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۸

 

... در ظلمات ره مرا باش ز نور رایتی

خیز و بیا بنزد من کن تهیم ز خویشتن

دشمن جان من منم هست عدو کنایتی

رو بنمای یکنفس تابرهم ز خویش من

کشت مرا من و ز تو هیچ نشد حمایتی ...

... عشق تو میکند مرا در ره حق هدایتی

بر در تو نشسته ام دل بوصال بسته ام

می طلبم ز لطف تو هجر تو را هدایتی ...

فیض کاشانی
 
۸۱۱۹

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۰

 

گر ز خود و عقل خود یکدو نفس رستمی

دست و دل و پای عشق هر دو بهم بستمی

رو بخدا کردمی دل بخدا دادمی ...

... پی بازل بردمی آب بقا خوردمی

عمر ابر بردمی دست فنا بستمی

با همه بی همه هم همه نی همه

از همه بگسستمی با همه پیوستمی

دل ز جهان کندمی رسته ز هر بندمی

از پل دوزخ چه باد رفتمی و جستمی

از درکات جحیم با خبر و بی خبر

در عرفات نعیم سر خوش بنشستمی

باده شراب طهور آن می غلمان و حور ...

... باده نوشیدمی خرقه فروشید می

حله بپوشید می تاج و کمر بستمی

فیض ز دامانم ار دست فراداشتی

نی دل او خستمی نی شده پا بستمی

فیض کاشانی
 
۸۱۲۰

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۰

 

... وگرنه اصل خوشیرا چرا طلب نکنی

اگر شقاوت دوریت بسته دست طلب

سجود قرب چرا باعث طرب نکنی ...

... وگر کشید دلت زان چرا شعب نکنی

چه روز و شب بکمین گاه عمر بنشستند

چرا تضرع و زاری بروز و شب نکنی ...

فیض کاشانی
 
 
۱
۴۰۴
۴۰۵
۴۰۶
۴۰۷
۴۰۸
۵۵۱