عطار » مصیبت نامه » بخش سیزدهم » بخش ۵ - الحكایة و التمثیل
... بر درختی بس قوی یعنی چنار
چون سفر را کرد آخر کار راست
از چنار کوه پیکر عذر خواست ...
عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و سوم » بخش ۱۰ - الحكایة و التمثیل
کرد ازمکه عمر عزم سفر
در سرای آبستنی بودش مگر ...
عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و چهارم » بخش ۴ - الحكایة و التمثیل
... کرد از آنجا هم در آن ساعت رحیل
در سفر گفت این فتوحم بس بود
تا قیامت قوت روحم بس بود
ترک گفتم من سفر یکبارگی
عزلتی جویم ازین آوارگی ...
عطار » مصیبت نامه » بخش سیهم » بخش ۱ - المقالة الثلثون
... زآنکه تا خورشید باشد راهبر
بر ستاره چون توان کردن سفر
ذره راه در خورشید گیر ...
عطار » مصیبت نامه » بخش سی و یکم » بخش ۱ - المقالة الحادیة الثلثون
... کمترین ملکی دو عالم گرددت
گر بسوی مصطفی داری سفر
بر در موسی عمران کن گذر ...
عطار » مصیبت نامه » بخش سی و دوم » بخش ۵ - الحكایة و التمثیل
گفت چون یعقوب بر عزم سفر
رفت از کنعان برون پیش پسر ...
عطار » مصیبت نامه » بخش سی و سوم » بخش ۷ - الحكایة و التمثیل
عاشقی میرفت سوی حج مگر
شد بر معشوق بر عزم سفر
گفت اینک در سفر افتاده ام
هرچه فرمایی بجان استاده ام ...
عطار » مصیبت نامه » بخش چهلم » بخش ۳ - الحكایة و التمثیل
... نور بخش هفت گلشن بوده ام
پس چرا بیرون سفر میکرده ام
سوی این و آن نظر میکرده ام ...
عطار » مصیبت نامه » بخش چهلم » بخش ۶ - الحكایة و التمثیل
... مرد را اینجا زفان ببریده شد
تا ابد اکنون سفر در خویش کن
هر زمانی رونق خود بیش کن ...
... سالک سرگشته را زیر و زبر
تا بحق بودست چندینی سفر
بعد ازین در حق سفر پیش آیدش
هرچه گویم بیش از پیش آیدش
چون سفر آنست کار آنست و بس
گیر و دارو کار و بار آنست و بس
زان سفر گر با تو انیجا دم زنم
هر دو عالم بیشکی بر هم زنم
گر بدست آید مرا عمری دگر
باز گویم با تو شرح آن سفر
آن سفر را گر کتابی نو کنم
تاابد دو کون پر پرتو کنم ...
... گر بود اذنی از آن حضرت رواست
شرح دادم این سفر باری تمام
تا دگر فرمان چه آید والسلام
عطار » وصلت نامه » بخش ۳۳ - حکایت درویش مسافر
بود درویشی مسافر ای غلام
سال و مه اندر سفر بودی مدام
بارها در راه مکه رفته بود ...
... خاک مردان را زیارت کرده بود
عمر خود را در سفر بگذاشته
بهره خود از سفر نایافته
دایما می کرد در عالم طواف ...
عطار » نزهت الاحباب » بخش ۲ - بسم الله الرحمن الرحیم
... تا رود سوی گلستان صفا
ناله بشنید هنگام سفر
از زبان مرغکی بس مختصر ...
عطار » پندنامه » بخش ۶۹ - در نصایح
... در میان آفتاب و سایه خواب
ای پسر هرگز مرو تنها سفر
باشدت رفتن سفر تنها خطر
دست را در رخ زدن شوم است شوم ...
عطار » پندنامه » بخش ۷۸ - در بیان انتباه از غفلت
... خویشتن را سخره شیطان مساز
چون سفر در پیش داری زادگیر
عمر خود را سر بسر هم باد گیر ...
عطار » اشترنامه » بخش ۲۰ - حكایت استاد نقاش
... تا نه پنداری بکلی جوشنت
تو سفر داری کنون در گفت و گو
حالیا می باش اندر جست و جو ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه
... پس ابراهیم از بیم شهرت روی در بادیه نهاد یکی از اکابر دین در بادیه بدو رسید نام مهین خداوند بدو آموخت و برفت او بدان نام مهین خدای را بخواند در حال خضر را دید علیه السلام گفت ای ابراهیم آن برادر من بود داود که نام مهین در تو آموخت پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او خضر بود علیه السلام که او را در این کار درکشیده بود به اذن الله تعالی و در بادیه که می رفت گفت به ذات العرق رسیدم هفتاد مرقع پوش را دیدم جان بداده و خون از بینی و گوش ایشان روان شده گرد آن قوم برآمدم یکی را رمقی هنوز مانده بود پرسیدم که ای جوانمرد این چه حالت است
گفت ای پسر ادهم علیک بالماء و المحراب دور دور مرو که مهجور گردی و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی کس مبادا که بر بساط سلاطین گستاخی کند بترس از دوستی که حاجیان را چون کافران روم می کشد و با حاجیان غزا می کند بدانکه ما قومی بودیم صوفی قدم به توکل در بادیه نهادیم و عزم کردیم که سخن نگوییم و جز از خداوند اندیشه نکنیم و حرکت و سکون از بهر او کنیم و به غیری التفات ننماییم چون بادیه گذاره کردیم و به احرام گاه رسیدیم خضر علیه السلام به ما رسید سلام کردیم و او سلام را جواب داد شاد شدیم گفتیم الحمدلله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست که چنین شخصی به استقبال ما آمد حالی به جان های ما ندا کردند که ای کذابان و مدعیان قولتان و عهدتان این بود مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید بروید که تا من به غرامت جان شما به غارت نبرم و به تیغ غیرت خون شما نریزم با شما صلح نکنم این جوانمردان را که می بینی همه سوختگان این بازخواست اند هلا ای ابراهیم تو نیز سر این داری پای در نه والا دور شو
ابراهیم حیران و سرگردان آن سخن شد گفت گفتم تو را چرا رها کردند گفت گفتند ایشان پخته اند تو هنوز خامی ساعتی جان کن تا تو نیز پخته شوی چون پخته شوی چون پخته شدی تو نیز از پی درآیی ...
... نقل است که از او پرسیدند که تو را چه رسید که آن مملکت را بماندی
گفت روزی بر تخت نشسته بودم آیینه ای در پیش من داشتند در آن آیینه نگاه کردم منزل خود گور دیدم و در آن مونسی نه سفری دراز دیدم در پیش و مرا زادی نه قاضی یی عادل دیدم و مرا حجت نه ملک بر دلم سرد شد
گفتند چرا از خراسان بگریختی گفت آنجا بسی می شنیدم که دوش چون بودی و امروز چگونه ...
... گفت هوا عظیم سرد بود و باد سرد خویشتن را به جای درکردم تا شما را رنج کمتر بود
نقل است که عطاء سلمی آورده است به اسناد عبدالله مبارک که ابراهیم در سفری بود و زادش نماند چهل روز صبر کرد و گل خورد و با کس نگفت تا رنجی از وی به برادران وی نرسد
نقل است که سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم من بیمار شدم آنچه داشت بفروخت و بر من نفقه کرد آرزویی از وی خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجاست
گفت بفروختم ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بشر حافی رحمة الله علیه
... احمد زار بگریست و گفت این چنین تقوی جز از خاندان بشر حافی بیرون نیاید و و گفت تو را روا نبود زینهار گوش دار تا آب صافی تیره نشود و اقتدا بدان مقتدای پاک کن - برادر خویش - تا چنان شوی که اگر خواهی تا در مشعلة ایشان دوک ریسی دست تو تو را طاعت ندارد برادرت چنان بود که هرگاه - که دست به طعامی دراز کردی که شبهت بودی - دست او طاعت نداشتی
گفتی مرا سلطانی است که دل گویند او را رغبت تقوی است من یارای آن ندارم که بی دستور او سفر کنم
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه
... نقل است که چون شیخ به در مسجد رسیدی ساعتی بایستادی و بگریستی پرسیدند که این چه حال است گفتی خویشتن را چون زنی مستحاضه می یابم که تشویر می خورد که به مسجد در رود و مسجد بیالاید
نقل است که یکبار قصد سفر حجاز کرد چون بیرون شد بازگشت گفتند هرگز هیچ عزم نقض نکرده ای این چرا بود
گفت روی به راه نهادم زنگی دیدم تیغی کشیده که اگر بازگشتی نیکو و الا سرت از تن جدا کنم پس مرا گفت ترکت الله ببسطام و قصدت البیت الحرام خدای را به بسطام بگذاشتی و قصد کعبه کردی ...
... بایزید گفت او عجب داشت
پس چون وقت سفره درآمد مگر طعامی بود خوش ابراهیم با خود اندیشید که شیخ این است که چنین خورش های نیکو خورد
شیخ این معنی بدانست چون فارغ شدند دست ابراهیم بگرفت و به کناری برد و دست بر دیوار زد دریچه ای گشاده گشت و دریایی بی نهایت ظاهر شد ...
... گفتند فریضه و سنت چیست گفت فریضه صحبت مولی است و سنت ترک دنیا
نقل است که مریدی به سفری می رفت شیخ را گفت مرا وصیتی کن
گفت به سه خصلت تو را وصیت کنم چون با بدخویی صحبت داری خوی بد او را با خوی نیک خود آر تا عیشت مهیا و مهنا بود و چون کسی با تو انعامی کند اول خدای را شکر کن بعد از آن آنکس را که حق دل او بر تو مهربان کرد و چون بلایی به تو روی نهد به عجز معترف گرد و فریاد خواه که تو صبر نتوانی کرد و حق باک ندارد ...
... یکی گفت این طالبان از سیاحت نمی آسایند
گفت آنچه مقصود است مقیم است نه مسافر مقیم را طلبیدن محال بود در سفر
گفتند صحبت با که داریم ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر سفیان ثوری قدس الله روحه
... نقل است که حاتم اصم را گفت تو را چهار سخن گویم که از جهل است یکی ملامت کردن مردمان را از نادیدن قضا است و نادیدن قضا کافری است دوم حسد کردن برادر مسلمان را از نادیدن قسمت از کافری است سوم مال حرام و شبهت جمع کردن از نادیدن شمارقیامت است و نادیدن شما در قیامت از کافری است چهارم ایمن بودن از وعید حق و امید ناداشتن به وعده حق و نادیدن این کافری است
نقل است که چون یکی از شاگردان سفیان به سفر شدی گفتی اگر جایی مرگ ببینید برای من بخرید
چون اجلش نزدیک آمد بگریست و گفت مرگ به آرزو خواستم اکنون مرگ سخت است کاشکی همه سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی ولکن القدوم علی الله شدید
به نزدیک خدای شدن آسان نیست و هرگاه که سخن مرگ و استیلای او شنیدی چند روزاز خود برفتی و به هرکه رسیدی گفتی استعد لموت قبل نزوله ساخته باش مرگ را بیش از آنکه ناگاه تور بگیرد از مرگ چنین می ترسیدو به آرزو می خواست و در آن وقت یارانش می گفتند خوشت باد در بهشت ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوسلیمان دارائی قدس الله روحه
... و گفت هرکه به صدق از شهوت بازایستد حق تعالی از آن کریمتر است که او را عذاب کند و آن شهوات را از دل او ببرد
و گفت هرکه به نکاح و سفر و حدیث نوشتن مشغول شود روی به دنیا آورد مگر زنی نیک که او از دنیا نیست بلکه از آخرت است یعنی تو را فارغ دارد تا به کار آخرت پردازی اما هرکه تو را از حق بازدارد از مال و اهل و فرزند شوم بود
و گفت هر عمل که آن را در دنیا به نقد ثواب نیابی بدانکه آن را در آخرت نخواهی یافت یعنی راحت قبول آن طاعت باید که اینجا به تو رسد ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر سهل بن التستری قدس الله روحه العزیز
... آنگاه گفتم خداوندا سهل را دیده از هر دو بردوز تا سیری در گرسنگی و گرسنگی در سیری از تو بیند و بیشتر روزه در شعبان داشته است که بیشتر اخبار در شعبان است و چون رمضان درآمدی یکبار چیزی خوردی و شب و روز در قیام بودی روزی گفت توبه فریضه است بربنده بهر نفسی خواه خاص خواه عام خواه مطیع باشی خواه عاصی
مردی بود در تستر که نسبت بزهد و علم کردی بر وی خروج کرد بدین سخن که وی می گوید که از معصیت عاصی را توبه بایدکرد و مطیع را از طاعت توبه باید کرد و روزگار او در چشم عامه بد گردانید و احوالش را بمخالفت منسوب کردند و تکفیر کردندش بنزدیک عوام و بزرگان و او سرآن نداشت که با ایشان مناظره کند تفرقه می دادندش سوز دین دامنش بگرفت و هرچه داشت از ضیاع و عقار و اسباب و فرش و اوانی و زر و سیم برکاغذ نوشت و خلق را گرد کرد و آن کاغذ پاره ها بر سر ایشان افشاند هر کس کاغذ پاره ای برداشتند هرچه در آن کاغذ نوشته بود بایشان می داد شکر آنرا که دنیا ازو قبول کردند چون همه بداد سفر حجاز پیش گرفت و با نفس گفت ای نفس مفلس گشتم بیش از من هیچ آرزو مخواه که نیابی نفس با او شرط کرد که نخواهم چون به کوفه رسید نفسش گفت تا اینجا از توچیزی نخواستم اکنون پاره ای نان و ماهی آرزو کردم نفس گفت این مقدار مرا ده تا بخورم و ترا بیش تا به مکه نرنجانم به کوفه درآمد خراسی دید که اشتر را بسته بودند گفت این اشتر را روزی چند کرا دهید گفتند دو درم شیخ گفت اشتر را بگشایید و مرا در بندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خرآس بستند شبانگاه یک درم بدادند نان وماهی خرید و در پیش نهاد و گفت ای نفس هرگاه که ازین آرزویی خواهی با خود قرار ده که بامداد تا شبانگاه کار ستوران کنی تا بآرزو برسی پس بکعبه رفت و آنجا بسیار مشایخ را دریافت آنگاه به تستر آمد و ذوالنون را آنجا دریافته بود هرگز پشت بدیوار بازننهاد و پای گرد نکرد و هیچ سوال را جواب نداد و بر منبر نیامد و چهارماه انگشتان پای را بسته داشت درویشی از وی پرسید که انگشت ترا چه رسیده است گفت هیچ نرسیده است آنگاه آن درویش به مصر رفت بنزدیک ذوالنون او را دید انگشت پای بسته
گفت چه افتاده است ...
... و گفت ورع ترک دنیا است و دنیا نفس است هرکه نفس خود را گرفت دشمن خدای گرفته است
و گفت سفر کردن از نفس بخدای صبر است
و گفت نفس از سه صفت خالی نیست یا کافر است یا منافق یا مرایی ...